گلآرام، نمادی از خروش خفته زنان افغان علیه طالبان ددمنش
- رده: گزارشها
- نویسنده: فانوس
- منتشر شده در چهارشنبه، 18 سرطان 1399
طالبان خونریز در ۲ سرطان ۱۳۹۹ بر قریه سرتگاب ولسوالی پاتو، ولایت دایکندی یورش بردند که با مقاومت دلیرانه باشندگان محل روبرو گشت. گرچه این جنگ تحمیلی از مردم محروم ما یک قربانی و چند زخمی گرفت ولی آنچه در این نبرد دو شبانهروزی مایه فخر و خرسندی میباشد، ایستادگی گلآرام، زنی جوان در کنار مردان محل بود. وی که از ناحیه مچ دست جراحت برداشته و یک گلوله از زیر گلویش با اندک تماس رد شده، اکنون در شفاخانه بستر است.
در اولین روزهای حادثه، نماینده «حزب همبستگی افغانستان» با دستهگل جویای احوال گلآرام گردید، رشادتش را که مایه افتخار افغانستان دربند است ستوده، حمایت همهجانبه حزب همبستگی را از وی اعلام داشت.
به تعقیب آن من (فانوس) و یکی از رفقای مرد به نمایندگی از «حزب همبستگی افغانستان» به هدف رسیدگی به وضع صحی و مساعدت بیشتر به خانواده گلآرام از کابل به دایکندی سفر کردیم.
مسیر کابل الی دایکندی در راههای صعبالعبور و پر خموپیچ افغانستان با خوف و خطرهای گوناگون گره ناگسستنی خورده است که خود مضمون گزارش دردناک دیگری از محرومیت تودههای بینوای ماست. ما به راه افتادیم تا از قهرمان زنی که در برابر خونخوارترین گروه تروریستی همانند دختران غیور کوبانی رزمیده حمایت کرده و از نبرد شجاعانهاش که الهامبخش راه ماست، بیاموزیم.
با آنکه از بستر جانکاه کرونا برخاسته بودم، تمام روز و شب را در جادههای ناهموار و تخریبشده راه پیمودیم ولی احساس خستگی نمیکردم زیرا وجودم مالامال از شوق دیدار گلآرام بود و به این میاندیشیدم که در اولین فرصت گلآرام را چگونه در آغوش بگیرم و با کدام کلمات این همه استواریاش را قدردانی نمایم. زنیکه یک ورق کتاب نخوانده ولی ستم استخوانسوز طالبان و فقر طبقاتی امروز وی را پیشتاز مبارزه مسلحانه در برابر جانیان درنده نموده است. چیزی را که ما زنان در پی آن هستیم آگاهی، بسیج و سرانجام رزم پرشکوه گلآرام گونه است که جایگاه مان را برای رهایی از قید استثمار و ستم تثبیت خواهد نمود.
بعد از حدود ۲۴ ساعت مسافرت به مرکز دایکندی رسیدیم. نیلی سرسبز ولی فلاکتزده، بیشتر به دهکده شباهت دارد تا مرکز یک ولایت. نشاط در چهره مردمش مرده است، جادههای خاکی، جوانان بیکار و پریشان، زنان زحمتکش و رنجدیده که از سیمای شان ستم چندلایه را میتوان به سادگی خواند و بدبختیهای دیگر عزم مبارزه را در هر انسان آگاه زنده میسازد و تو را به یاد میلیاردها دالر پول غارت شدهای میاندازد که توسط دستگاه پوشالی و غرق در فساد حیف و میل شده و کوچکترین درد از هزاران درد را درمان نکرده است. دیدن بینوایی مردم ستمکش، انزجار بیپایان و آتش انتقام نسبت به حاکمان مزدوری را که جز ریا و دروغ کاری نکردهاند، در سلول سلولات شعلهور میسازد.
یکی از باشندگان نیلی که همسفر ما بود، در لابلای سخنانش گفت:
«با تمام بدبختیها چیزی که در دایکندی امیدوارکننده است، نفرت مردم از رهبران خاین و آگاهی از عوامل اصلی فقر و ناامنی است. مردم فرهنگ دارند ولی حامیان خوب در همه امور زندگی ندارند. شما توجه کنید در شهر نیلی تکسی نیست و زنان و دختران نیز همانند مردان جهت کارهای روزمره از موترسایکلسوارانی که نقش تکسیرانها را دارند، استفاده میکنند. اما عموم مردم اینجا تبصره نمیکنند که دختر فلانی پشت موترسایکل فلان آدم سوار بود چیزی که در کابل بخصوص برای زنان مشکلزاست. یا دختران دایکندی در پوهنتونهای پکتیا و ننگرهار، کندهار و خوست مشغول کسب تحصیل اند، مردم تعصب ندارند و مانع هم نمیشوند. اگر یک مشت مفتخوار و افراطی دهان پاره میکنند از سوی مردم جدی گرفته نمیشوند. این مثالهای کوچک نشان میدهد که مردم پیشقدم اند اما فاقد رهبری.»
ما نیز با رسیدن به نمایندگی موترهای نیلی، سخن این همسفر را جنبه عملی بخشیده، من پشت یک موترسایکلسوار و رفیق همراهم با موترسایکل دگر به شفاخانه خود را رسانیدیم، چیزی که برایم منحیث یک زن تازگی داشت.
سرانجام گلآرام را در بستر بیماری دیدم و با صمیمیت تمام در آغوش کشیدم و دست زخمیاش را بوسیدم. هیجان سراپای مرا فراگرفته بود و اشک شادی در چشمانم حلقه زده و اندکی هردوی مان مکث کردیم، همدلی با یک قهرمان امر ساده نیست. گفتم چطور هستی قهرمان: با تبسم گفت: خوبم. از سیمایش معلوم بود که خوب نیست رنگش متمایل به زرد بود و هنوز دستش که مرمی خورده درد داشت. ولی آرام و با جرات قصه کرد:
«طالبان بر قریه ما حمله کردند و به خانههای مان نزدیک شدند. با آنکه پدر و برادرم مقاومت میکردند آنان پیش میآمدند. یکبار پدرم فریاد زد و گفت دفاع از خانه و ناموس زن و مرد نمیشناسد. من نیز با الهام از این گفته پدر دهقانم سلاح را گرفته به سنگر بالا شدم و جنگ را شروع کردم که دو شبانه روز بدون کدام آرامش و خواب جنگیدیم تا این که زخم برداشتم و طالبان نیز پا به فرار نهادند.»
پدر گلآرام که در کنار دخترش تا آخرین لحظه رزمیده است جریان زخمی شدن وی را چنین بیان میدارد:
«هنگامی که گلآرام زخمی شد واقعا برای مان سخت بود چون داکتر و دوا در قریه ما نیست تا از خونریزیاش جلوگیری کند و من دو ساعت تمام گلآرام را در پشت خود به سرعت انتقال دادم تا به موتر رساندم. او چندین بار در اثر خونریزی بیهوش شد.»
مادر گلآرام نیز با چشمان اشکبار با آنکه دخترش را نوازش میداد و قهرمانیاش را ستایش میکرد، گفت:
«اگر او نمیبود ما همه قتلعام شده بودیم، حالا نیز از آینده نامعلوم فرزندانم تشویش دارم، دگر قریه رفته نمیتوانیم و آرامش خود را از دست دادیم و دشمندار شدیم، کشت و کار خود را رها و اینجا نیز سرپناه نداریم، حیران هستم که چه خواهد شد. دولت به فکر ما نیست و فقط والی دایکندی ده هزار افغانی به ما کمک کرد. فامیل ما ۱۷ نفر است که تنها شوهرم و برادر کلان گلآرام کار میکردند.»
رفیق همراهم با ستایش از قهرمانی دختر شان به دلداری مادر و پدر گلآرام پرداخت:
«او دگر متعلق به شما نیست بلکه فرزند غیور تمام مردم افغانستان است و حفاظت و صحتیابی وی بدوش همهی ماست، باید مراقب او باشیم و به نقش تاریخی او ارج نهیم.»
من هم به نوبه خود خطاب به گلآرام گفتم :
«میدانی گلآرام خودت در لحظات بس تاریخی با صفیر گلوله در قلب جلادانی که اینک زیر پرچم پرخون امریکای متجاوز به میز مذاکره بنام صلح با طالبان تبهکار نشستهاند، این پیام مردم مان را رسا به گوش جهانیان رسانیدی که ما نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم. بگذار شیادانی چون خلیلزاد و دولت دستنشاندهاش خون قربانیان را نادیده گیرند اما روزی فرا خواهد رسید که تودههای نگونبخت مان همانند گلآرامها و اصلالدینها با این جنایتکاران تصفیه انقلابی به مفهوم واقعی آن کنند.»
و آخرین پیام گلآرام این بود که دولت فاسد و بیکفایت است بخصوص امنیت ما مردم دهات را نمیگیرد بناءً ما مجبوریم از نان گذشته برای دفاع از خود مرمی و سلاح پیدا کنیم چون دشمن هنوز در کمین ماست.
من یقین دارم که پیام فوق تنها یک حرف نیست بلکه یک باور است که گلآرام آنرا به جان خریده و اینک با آن زندگی میکند. او به تمام مردم داغدار افغانستان خاصتا زنان درس زنده رزمندگی آموخت که اگر به میدان مبارزه بایستیم هیچ دشمنی قادر به شکست مان نخواهد بود.
من مکرر به دلآرام گفتم که میخواهیم وی را جهت تداوی به کابل منتقل سازیم ولی او با سپاسگفت زحمات تان را ببخشید اما فعلا خوبم و نیازی نمیبینم که به کابل انتقال یابم. بعدا مبلغی را که دوستداران حزب همبستگی جهت تداوی و خریداری مواد اولیه برای فامیل گلآرام تهیه دیده بودند به ایشان سپردیم و وعده دادیم که بخاطر رسیدگی به تداویاش در حد امکان آماده هرگونه همکاری هستیم.
بازهم دستش را بوسیده و صمیمانه فشردم و با این حرف از نزدش مرخص شدم: تو نیمهی پنهان سالها درد این سرزمینی که خروشان برپا گشتی!