یک سال زندگی شکنجه‌بار در ایران تحت حاکمیت جلادان مذهبی

یک سال زندگی شکنجه‌بار در ایران تحت حاکمیت جلادان مذهبی

سال ۱۳۶۰ بود که به علت وضع بد امنیتی از کابل به پشاور رفتم. اواخر همین سال تصمیم گرفتم ایران بروم. با تعدادی از هموطنان مناطق مرکزی که مجوز رسمی سفر برای هژده نفر به ایران را داشتند، آشنا شدم. با آنان یکجا از پشاور به کویته و از آنجا به تفتان رسیدیم.

زیر دل خوش بودم چه بهتر که قاچاقی نیامدم و نامه‌ای داریم به امضای سپاه پاسداران، ایرانی‌ها وقتی نامه را ببینند حتما با ما با ارفاق برخورد خواهند کرد. اما متاسفانه چنین نبود. مرزبانان ایرانی در اولین برخورد شان، تمام آن شایعاتی را که در مورد بدرفتاری شان با افغان‌ها شنیده بودم به واقعیت بدل کردند. آمر دفتر، «نامه» ما را در گوشه‌ای از میز گذاشته، با فرعون‌منشی به زیردستان خود امر کرد این افغان‌های تازه‌وارد را رهنمایی کنید تا صحن دفتر را جاروب نمایند. صحن دفتر هم کوچک نبود و پاک‌کاری آن وقت زیاد را می‌گرفت. با آمر دفتر با هر لحن و زبانی صحبت کردیم فایده نداشت. مثل آن‌که با سنگ گپ بزنی. التجای ما جایی را نگرفت. بعد از پاک‌کاری صحن نامه‌ی ما امضا و اجازه یافتیم تا داخل خاک ایران شویم.

در زاهدان آن زمان دستور بود تا تمام مسافرینی که به تهران یا شهرهای دیگر می‌روند باید معاینه صحی شوند. این معاینه علاوه از چک عمومی فزیکی، نمونه‌گیری از مواد غایطه نیز بود. طبیبان مرزی چون بالای افغان‌ها یا اعتماد نداشتند یا این‌که می‌خواستند با استفاده از نقطه ضعف آنان روحیه شان را بشکنند، فیصله کرده بودند تا خود شان مستقیما نمونه‌برداری کنند. افغان‌های حساس به این موضوع باید مقابل داکتر ایرانی خود را برهنه می‌کرد تا از مقعد شان نمونه گرفته شود.

از گروه هژده نفری ما یکی هم حاضر به این معاینه نبود. یکی می‌گفت مرگ را قبول دارم حاضر نیستم ایرانی زیر نام معاینه حیثیت مرا زیر پا کند؛ دیگری می‌گفت، او خدا! تا همین لحظه خود را نگاه کردم، در چه بلایی گیر آمدیم که باید بی‌حیثیت شوم. سه روز بلاتکلیف در هوتل زاهدان ماندیم و راه حل نیافتیم. بالاخره قرار همه این شد که دو باره برمی‌گردیم به پاکستان و از خیر ایران می‌گذریم.

یکی در بین ما کمی هوشیارتر بود گفت: اگر ایرانی نان می‌خورد رشوه هم می‌خورد. بیایید با یکی از آنان گپ بزنیم تا اگر سند صحی ما را در بدل پول امضا کند. دو نفر تعیین شدند، دل و نادل با یکی از مسوولان صحبت کردند. بالاخره خوش‌خبری آوردند که سند صحی همه ما در بدل پول امضا می‌شود. فهمیدیم که این مسلمانان دوآتشه حاضر به خوردن هر مرداری استند.

سرانجام به تهران رسیدیم. همه پراکنده شدیم و هرکس برای خود جایی برای گذران زندگی پیدا کرد.

من با دو هموطن خود در یک تعمیر دومنزله نیمه‌کاره با تضمین یکی از هموطنان ما که اعتباری بین ایرانی‌ها داشت، بدون کرایه، اتاقی را برای «زندگی» جمع و جور کردیم.

اولین بار برای کاریابی در یکی از فلکه‌های تهران ایستادم. روز اول هیچ صاحب کاری مرا نپذیرفت، روز دوم و روز سوم هم‌چنان. یکی از دوکانداران فلکه که متوجه وضع بد من شده بود، کنارم آمد و با بسیار مهربانی برایم گفت: «افغانی استی؟» گفتم، بلی. گفت: «متوجه شدم که چند روز اینجا ایستاده‌ای و کار نمی‌یابی. با این سر و وضعی که تو داری کس حاضر نمی‌شود ترا به کار ببرد. ظاهرت به کارگر نمی‌ماند. برو پتلون و پیراهن‌ات را عوض کن، از چهارراه مولوی یکی دو پیراهن دست دوم کارگری بخر، یک کلاه پشمی به سرت بگذار و اینجا برگرد تا اگر کار بیابی.» یکراست رفتم چهارراه مولوی لباس دست دوم خریدم. فردای آن با همان لباس کارگری در فلکه ایستادم و در اولین ساعات از طرف صاحب کار در یکی از ساختمان‌های بلندمنزل تهران پذیرفته شدم.

با کار جسمی عادت نداشتم و با اصطلاحات ساختمانی ایرانی به کلی بیگانه بودم. تا که آهسته آهسته با کار عادت کردم و اصطلاحات ایرانی‌ها را هم بلد شدم. با ۱۵۰ تومن مزد روزانه می‌توانستم مقداری از پول خود را ذخیره کنم. با کارگران افغانی زیادی آشنا شدم. از هر ولایت و از هر ملیت. عموما زحمتکشان سر به زیری بودند که برای تامین معیشت فامیل شان در افغانستان به ایران آواره شده و کار می‌کردند و یا جوانان نامزد داری بودند که پول خود را ذخیره نموده، برای عروسی خود آمادگی می‌گرفتند.

یکی از دوستان کارگر من از ولایت بامیان، دو سال در همان ساختمان کار کرده و پول اندک را برای مصارف روزانه می‌گرفت متباقی را به مهندس صاحب کار خود می‌سپرد تا به‌صورت محفوظ ذخیره باشد. دوست من تصمیم گرفت به افغانستان برود. وقتی از مهندس پولش را مطالبه کرد، او نه‌تنها از دادن پول سر باز می‌زند که با توهین و تحقیر کارگر بی‌پناه را تهدید می‌نماید. وقتی به کلانتری عارض می‌شود، آنان از کارگر افغان سند و شاهد می‌خواهند که طبعا هردو را نداشت. این کارگر مشکل خود را با ما مطرح کرد، خون در وجود تمامی ما به جوش آمد که زحمت دوساله یک انسان از طرف کسی که کوچکترین درماندگی اقتصادی ندارد، این گونه با بی‌رحمی غصب می‌گردد و دولت مدافع این سرمایه‌دار، کوچکترین توجهی به حق‌تلفی کارگر افغان ندارد.

به این کارگر هرکدام ما مشوره‌ای دادیم: یکی گفت، برو از بازار یک کارد گاوکشی بخر و بیا روده‌های این مهندس را بریزان و فرار کن تا به دیگران درس عبرت شود و جرات نکنند بعد از این حق ما افغان‌های بی‌گناه و بی‌پناه را بخورند؛ یکی گفت، برویم به او عذر کنیم که اگر دلش نرم شود، به رحم بیاید و پول را بدهد... در نهایت قرار بر این شد یک تعداد زیاد کارگران دور این مهندس را گرفته برایش اخطار بدهیم که پول را تسلیم کند در غیر آن از افغان‌های «دزد» و «سربُر» که شما آنان را مجبور به خشونت می‌سازید، گله نداشته باشید. تصادفا که این تهدید موثر افتاد و آن کارگر به پول خود رسید.

در خانه نیمه‌کاره‌ای که زندگی می‌کردیم، همسایه‌ای داشتیم که زندگی متوسطی داشت و مال دست دوم می‌فروخت، با حسرت از «آزادی» و «رفاه» دوران شاه یاد می‌کرد. او گاه‌گاهی سری به اتاق ما می‌زد. ما که همه‌روزه رادیو گوش می‌کردیم و اخبار و کتاب می‌خواندیم تا حدودی از اوضاع ایران و جهان مطلع بودیم. این همسایه از صحبت‌ها و تبصره‌های ما حیرت‌زده می‌شد. او می‌گفت که درک‌اش از افغانستان و افغانیان چیز دیگری بوده است؛ افغان‌ها بی‌سواد، وحشی، دزد، سربُر و قسی‌القلب استند ولی ما را که می‌بیند تصور تازه‌ای از افغان‌ها برایش دست داده است. او به حدی با ما محشور شد که هر شام به اتاق ما می‌آمد و تا ناوقت‌ها با ما می‌بود. روزی از روزها حین صرف چای برای ما خاطره‌ای را بیان کرد و گفت آیا یاد مان است روزهای اول آمدن مان برای ما چای آورده است. گفتیم بلی، این مهربانی تان را چطور می‌توانیم فراموش کنیم. در ادامه گفت: «همان روز نزد امام مسجد رفتم نزد و به وی گفتم در ظروف خود به چند نفر کارگر سنی چای داده‌ام، با ظروف خود چه کار کنم؟ امام گفت ظرف‌های تان را سه بار شسته و این درود را بخوانید، نجاستش پاک می‌شود!» بعد با قهقهه افزود: «حالا کار به جایی رسیده که من در ظروف شما سنی‌ها چای می‌نوشم.»

روزی خواستم برای دیدار تعدادی از دوستانم به مشهد بروم. در قطار درجه سه برای خود تکت گرفتم چون اقتصادی بود. در همان اتاق قطار سه جوان شاید هم‌صنف و یک جوان بیگانه با آنان همسفر بودند. این جوان از من پرسید: «افغانی استی؟» گفتم، بلی. بعد با لهجه غلیظ تهرانی پرسید: «توی افغانستان ماشین پیدا میشه؟» در ابتدا خواستم به این سوال احمقانه‌اش جواب ندهم. بالاخره گفتم، نه پیدا نمی‌شود. او که ماندن‌والا نبود پرسید، «پس مردم چه‌جوری از یک محل به محل دیگر می‌روند؟» گفتم به وسیله انسان‌های کرایی روی شانه آنان. بعد این سه جوان در صحبت‌های ما مداخله کرده، آن جوان تربیت‌یافته با شوونیزم ایرانی را با زبان کوبنده چنان محکوم کردند که تا مشهد صدایی از وی برنخاست. حال با مرور این خاطره به یاد فلم «سفر قندهار» محسن مخملباف می‌افتم که عینا شوونیزم‌اش مقابل افغان‌ها را در آن انعکاس داده در سرتاپای صحنه‌های فلم‌اش افغانستان را جایی تصویر داده که در آن از موتر و یا وسیله‌ای که رساننده تمدن بشری باشد خبری نیست! اما این فلمساز رژیمی، این نکته را کتمان می‌کند که این‌چنین وضعیت از برکت کشورهای امپریالیستی و منطقه به‌شمول ایران و پاکستان است که به‌طور مستقیم یا از طریق نوکران دینی و غیردینی افغان خود، افغانستان نگون‌بخت ما را به این حال و روز کشانیده‌اند.

زندگانی در ایران برای من که جوان بودم، بسیار سخت می‌گذشت. نه این‌که روشنفکری بودم به تنگ آمده از کار جسمی. دولت به صورت سیستماتیک تمام نارسایی‌های ناشی از جنگ با عراق را در آن زمان به گردن افغان‌ها می‌انداخت که گویا اینان عامل اصلی بی‌کاری، ناامنی و فلاکت مردم ایران شده‌اند؛ در تمام رسانه‌ها و منابر، افغان‌ها به‌عنوان انسان‌های وحشی و بیگانه با تمدن، دزد و آدمکش تبلیغ می‌شد؛ به استثنای روشنفکران آگاه ایران، نگاه‌ها و برخورد‌های تحقیرآمیز توام با «متلک»های گزنده اکثر آنان کافی بود که از هرآنچه انسان و انسانیت است بیزار باشی؛ تعداد قابل توجه جوانان ما یا به حساب جنون مذهبی شان، یا به حساب فقر اقتصادی دسته دسته به جنگ علیه عراق فرستاده می‌شدند و اکثریت مطلق زنده بر نمی‌گشتند؛ با گوشت و پوست حس می‌کردم که جوانی من و جوانی تمام آواره‌های ما، زحمت شان، عرق و خون شان نه برای آبادی وطن، بلکه برای آبادی کسانی به هدر می‌رود که چشم و طینت بد نسبت به افغان‌ها دارند؛ آن زمان مواد مورد ضرورت اولیه تماما جیره‌بندی بود و ایرانی‌ها با قیمت بسیار ارزان از طریق کوپون مواد دریافت می‌کردند، درحالی‌که افغان‌ها در ساحه کار مثل بردگان جان می‌کندند اما چیزی در بازار یا پیدا نمی‌شد و اگر پیدا می‌شد بسیار گران بود؛ هموطنانم با شاق‌ترین و پست‌ترین کارها، کمترین مزد دریافت می‌کردند؛ از همه دردآورتر این بود که به افغان‌ها گفته می‌شد که با قبول عالمی از مشکلات و به رسم دوستی و اخوت اسلامی ما با شما کمک می‌کنیم و باید منت‌دار ما باشید؛ اکثرا نیش زبان می‌شنیدیم که بی‌غیرت‌ها ملک تان را به خارجی‌ها رها کرده و آمده‌اید ملک ما را به گند بکشید، چرا به وطن خود بر نمی‌گردید؛ افغان‌ها هرلحظه در خطر اخراج از کار و اخراج از ایران قرار داشتند.

درعین‌حال، هر روز شاهد جو سرکوب و خفقان مقابل آزادیخواهان ایران نیز تشدید می‌شد. شاهد دستگیری و اعدام اعضای سازمان‌های انقلابی ایران چون پیکار، حزب رنجبران ایران، حمله به خانه‌های تیمی «چریک‌های فدایی خلق ایران»، «مجاهدین خلق ایران» و کشتار جوانان دختر و پسر در درگیری‌های خیابانی به‌وسیله سپاه پاسداران ایران بوده‌ام.

من با هدر دادن یک سال زندگی‌ام در ایران، کسب اندک تجربه و چشیدن اندک گرم و سرد روزگار دوباره به وطن برگشتم.

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 156 نفر