آنطرف شیشهها: خاطراتی از سیاه روز ٦ جدی
- رده: گزارشها
- نویسنده: ناتور رحمانی
- منتشر شده در شنبه، 07 جدی 1392
هجوم سرما از منفذ باریک زیر دروازه خود را به داخل اتاق میکشاند و برودت گزندهای را روی دیوارها تا منزل بالا میپراگند، ضخامت برف دقیقه به دقیقه زیاد میشود، بخار برخاسته از پیاله چای شیشه پنجره را مکدر میسازد، خودم را بیشتر با شال میپیچانم و با سرانگشتان غبار از شیشه میزدایم، از ورای شیشه میبینم که تندباد در برون زوزه میکشد و ته و بالای سرک را میدود، این را پراگندگی برفها در فضای سُربی رنگ واضح میسازد.
من اینجا استم در امریکای شمالی، در سرزمینی که زمستانهایش تا چهل درجه زیر صفر میرسد، از پنجره به یورش پاغندههای برف میبینم که شبیه اسبان تیزتک سپید رها شده از کمند با شلاق باد در سرکها میپیچند و میدوند.... در لحظهای از خودم جدا میگردم و آن طرف شیشهها روی مدار زمان قرار میگیرم، به گذشتهها میروم، خودم را در آغاز یک روز سرد و پُر برف سالها پیش میبینم؛ ششم جدی ۱۳۵۸ که آن را به زعم خویش «مرحله تکاملی» یا «نوین» نامیدند؟!، قلههای پُر برف آسمایی و شیردروازه غمگینانه به این سیاهترین روز بعد از کودتای ننگین هفت ثور ۱۳۵۷مینگرند.
شب را در خانه یار همرزمی در حصه دوم خیرخانه بودم، آن شب در حلقه ما دو سه یار سرسپردهی دیگر هم بودند که در کشاکش مبارزه برای آزادی یکی دوی جاویدانه شدند (روان شان شاد). آن شب ما آنقدر درگیر تب و تاب خطوط اساسی مبارزه برای نجات وطن و مردم از دام هیولای استعمار بودیم که هر نوع فرصتی از ما ربوده شده بود؛ همه شنیده بودند که شاه شجاع دوم ببرک کارمل از رادیو دوشنبه مرکز تاجکستان که یکی از اقمار شوری سابق بود سخنرانی کرده و خودش را به اتکای قوای اشغالگر سوسیال امپریالیزم وارث تاج و تخت آریانای کبیر خوانده است؟! البته با بدنام ساختن همتای خاین خود حفیظالله امین. در جهان سیاست استعماری این خباثت مرسوم است....
آن روز بدفرجام مادری موسپیدی از تبار قهرمانان بیبدیل، تمثال همه مادران خجسته افغان که بهترین فرزندان شان را برای حُرمت خاک و آزادی وطن قربانی دادهاند، شیر و دوده جواری را روی دسترخوان گذاشته لحظاتی به چهرههای هر کدام ما خیره گشت، شاید او در دلش میگفت: کدام یکی از این بچهها، بچههای من تا دور دگر گردهمایی تیرباران خواهد شد.... صبحانه را صرف میکردیم که یاری نفس سوخته از در درآمد، او که بدترین و فاجعهبارترین خبر را با خود داشت، گفت که تانکهای لشکر متجاوز شوروی در جادههای شهر جابجا شدهاند. باور میکردیم زیرا کودتاچیان ثور را چنین عمل خاینانه در دستور بود، زیرا آنان فقط به اتکای نیروهای اشغالگر میتوانستند عمر ننگین خود را کمی بیشتر دراز بسازند و بس.
صبحانه نیمهتمام ماند و یاران اندوهگین متفرق شدند، من از راه قلعه نجارهای خیرخانه خودم را به طرف چمن ببرک کشیدم، برف همه جا را سپید کرده بود، من دلتنگ و ناراحت بروی برفها لگد میکوبیدم و پیش میرفتم، از طریق برکی به مقابل سینمای بهارستان رسیدم، آنجا بود که چشمم به تانک شوروی خورد، سربازان متجاوز ارتش سرخ دست به ماشه به برج تانکهای خود ایستاده بودند و هراسآلود به چشمان غضبناک مردم مینگریستند، میله تانک به مردمک چشمم فرو رفت و اشکم بروی دامان سپید برف چکید.
بعضیها غافل از آینده پُردرد شان پُرتوقع به سربازان متجاوز و تانکهای شان دیده دوخته بودند، آنان در ذهن شان آزادی و رهایی را تداعی میکردند!! مگر پیرمردان المناک، سردی نگاه شان را بروی برودت روز میریختند، خاینان وابسته به گردن سپاه متجاوز اکلیل گل میانداختند و بسیار بیشرمانه هورا میکشیدند....
ذهنم به شناسایی ببرک کارمل شاه شجاع دوم رفت؛ مردک زبون و بیخاصیتی که سوار بر میله تانک شوروی به اریکه قدرت نشست و به دنبال خویش تباهی و بربادی یک کشور بزرگ و مردمش را آورد؛ سرزمین افغانها را به حیطهای خون و خاکستر تبدیل نمود، او قشون متجاوز سوسیال امپریالیزم شوروی را به خاک مقدس مان کشانید... گفتاوردهای درمورد وی است که او پسر ناخلف حسین خان فرقه مشر بوده، مردم آن بدکاره دوران را خوب میشناختند، پدرش در بارگاه شاه خدمتگار بود، او پسر را به جرم نمکناشناسی و شاشیدن به نمکدان از خانه برون انداخت، کارمل در سالهای هنگامهساز سیاسی دستوری سروصدا ایجاد نمود، او در محبس دهمزنگ زندانی شد، مگر زودتر از زود به نام مریض روانی به شفاخانه محبس انتقال یافت، چون گماشته بود و پرورده آشپزخانه دربار، کوتاه مدت بعد آزاد گردید، همین آدمک روانی، تیورسن سفسطهباز در سطح رهبری کودتاچیان پرچمی قرار گرفت و با موزهبوسی وحشیترین سیستم استعماری زمانی زمامدار کشور شد. در حالی که در همان سالهای حبس وی مبارزان آزادیخواه دیگر در اتاقهای تنگ و تاریک کوتی باغچه زندان دهمزنگ سالیان دیرپا باقی ماندند، زیرا اشرافزاده و پرورده دربار نبودند.... این چهره منفور در آخر در انزوا و در اسارت ارباب دور از وطن آخرین نفس بیارزشش را به عزرائیل داد و بدنام تاریخ شد، او غده سرطانی بود و سرطانش کشت.
من در همان دوران زمامداری خاینانهاش زندانی شدم، چیزی کم هشت سال عقب میلهها ماندم و هر روز خبر دردناک تیرباران بهترین یاران را میشنیدم و درد جانگدازم را برای قفل و زنجیر زندان میگفتم. آنان آن گروه خاین به وطن و مردم هر شب ستارههای تابناکی را از آسمان غمزده میهن فرو میکشیدند و زیرخاک میکردند، آنها هرازگاهی کاجهای بلندبالا را به دستور غیر با بیهمتی سر و کمر میشکستاندند و در گورهای دستجمعی مدفون مینمودند، این مزدوران وجدانمرده بهترین فرزندان این مُلک را در دل شبهای تاریک و هولناک سر بُریدند، چون زبون بودند و در هراس از نور حقیقت، روشنایی عدالت و آزادیخواهی.... قصههای پُردرد و جانگداز تیرباران عقابان زخمی را در پلیگونها هر زندانی که در آن سالهای «وبا» به نام آزادی وطن عقب دیوارهای بلند زندان پلچرخی نفس میکشیدند بخاطر دارند، نفرین ابدی بر خاینان وطن و قاتلان مردم.
دوران نوکر دیگری رسید داکتر نجیبالله رییس کشتارگاه خاد. من یا ما را بر اساس یک طرح رذیلانه از زندان برون کرده به عسکری سوق دادند تا پیکر کوبیده شده مان گوشت دم توپ گردد، شوربختانه من زنده ماندم تا شاهد پرپر شدن گلهای سرسبد کشور گردم، آنانی را بخاطر داشته باشم که وقتی برای تیرباران برده میشدند آرامش و شکوه سرورانه داشتند؛ با قدمهای محکم و استوار به طرف سرنوشت میرفتند، سرنوشتی که صدا و سیمای آنان را ماندگار و جاویدانه میساخت؛ سرنوشتی که نام و نشان جلادان مثل کارمل و امثالش را با زشتی و پلشتی به کثافت آلوده و مدفون مینمود.
رژیم مستبد کودتا شهر، شهر، کوچه، کوچه و خانه، خانه را به زندان تبدیل نمود؛ حالت اختناق نفس را در گلو گِره زد؛ هر روز از هر خانه یکی دو تا از آدمهای دور دسترخوان گم میشدند تا بالاخره دسترخوانهای آلوده به اشک و ماتم هم از هر خانهی ویرانه گم گردید. جلادان خاد هنوزهم در پی شکار عقابان زخمی بودند، چون این عقابان رام نمیشدند و تن به ذلت و همراهی با خاینان نمیدادند. آنان را به تیر میبستند، شب تیرباران بود، روز تیرباران بود. وقتی فتنه در مُلک افتاد و روزگار تنگ آمد هر کی از هر طرفی که امکان داشت فرار نمود و پای پُر آبله را روی سنگلاخ جادههای ناشناس خونآلود ساخت و پیکر داغدار را برای کشیدن بار گران زندگی به دیاران غیر بُرد؛ لانه و شاخه و باغ خالی شد؛ کوچ کردند پرستوها، عندلیبان و....
من هم در یک روز از تلخترین روزگار با پشتاره از درد و رنج مجبور شدم زادگاه و مهد تمام امیدهایم را ترک کنم. زمستان ۱۳۷۱ بود، سرما بیداد میکرد و برف جادهها را سپید کرده بود، برای دور شدن از وطن، زادگاه و مردم خود برابر با هر پولک برف اشک ریختم، سالیان اندوهباری را در «دوزخ سبز» سپری کردم، تا بالاخره به اساس تحویل دادن نیروی کار ارزان با کاروان برباد رفتگان جنگ به امریکای شمالی رسیدم.
اکنون من اینجا هستم و از عقب شیشه پنجره به رقص برفها با ریتم باد مینگرم. در حالیکه برای گذشتههای پُر بار خود، برای یاران از دست رفته، برای داشتههای عزیزی که به اجبار از ما گرفتند، برای ستمی که به مردم مان روا داشتند، برای دوری از میهن عزیز و زادگاه قشنگم ذره ذره آب میشوم که خاینان به وطن، کودتاچیان هفت ثور رژیم منفور خلقیها و پرچمیها همه را هلاک، برباد، غرق و دستخوش توفان نوح کردند.
نفرین ابدی بر هر آنچه خاین به وطن و مردم است، روسیاه و ننگینباد هر سه شاهشجاع که سبب بربادی تمام شدند، تاریخ آلوده با درد سرزمین افغانها هرگز روزهای سیاه این کشور را فراموش نمیکند که از بزرگترین فاجعه قرن هفت ثور ۱۳۵۸ شروع و تا به امروز میرسد.... تجاوز بریتانیا، شوروی و امریکا که نحس قدوم سه شاهشجاع را با خود داشته هرگز و هرگز فراموش نمیشود، نسلهای آینده این همه را به خاطر خواهند داشت.