داستان دردناک بازارگل در تخار
- رده: گزارشها
- نویسنده: شبیر
- منتشر شده در یکشنبه، 01 جدی 1392
بازارگل دختر بیست ساله تخاری، یکی از قربانیان خشونت و وحشت حاکم در برابر زنان نگونبخت افغانستان است. او را که در اثر فیر شوهرش زخمی است در شفاخانهای در تخار ملاقات کردم. داستان سیهروزی بازارگل که نمونه کوچکی از سرگذشت هزاران زن مظلوم است و قلب هر انسان با شرف را به درد میآورد، عینا اینجا نقل میکنم:
«نامم بازارگل است، از وقتی خود را شناختم تمام زندگیام در رنج و بدبختی بوده. من یگانه اولاد فامیل بودم و هنوز خود را نشناخته بودم و معنی شوهر را هم نمیدانستم که والدینم بدون مشوره با من مرا به مردی که زنش در اثر ظلم و ستم خانوادگی فوت کرده بود دادند. شوهرم آدم بیسواد و بدون کسب و کمال است. روزانه مردیکاری میکند، گاهی هم از معدن ذغال سنگ میآورد و در بازار میفروشد. چند ماه میشود که کاملا بیکار است با اشخاصی مثل خودش نشست و برخاست دارد، با آنها چرس میکشد. وقتی با دوستانش به خانه میآیند، من با اطفالم اکثر شبها بیرون از خانه در هوای سرد در کاهخانه میخوابیم چرا که یک اتاق داریم. روزها وقتی از کار میآید هر چیز را بهانه قرار داده مرا با لگد و آنچه بدست داشته باشد میزند که چرا فلان کار را درست انجام ندادهام و دشنام میدهد.
پدر و مادر بازارگل
از ازدواجم پنج سال میگذرد، دو طفل دارم که در این مدت هرچه بالایم گذشت صبر کردم ولی مدتی قبل شوهرم با قنداق تفنگ بر سرم کوبید، با برچه میخواست مرا بزند، من از دستش گرفتم، دستم را زخمی کرد که هنوز جای زخم آن جور نشده. به حدی به تنگ آمدم که دیگر زندگی برایم بیمعنی بود. خواستم خودکشی کنم تا خود را از این زندگی رنجآور راحت سازم. مرگ موش خوردم، وقتی استفراغ میکردم پسر کلانم که چهار ساله است فریادکنان به حویلی دوید و گفت که بیاید که مادرم دوا خورده. همسایهها و شوهرم به خانه آمده مرا در حال ضعف روی چهارپایی به شفاخانه انتقال دادند. سه روز بستری بودم. صحتم خوب شد مرا پدر و مادرم به خانه خودشان بردند. آنان از شوهرم پنج روز وقت گرفتند و گفتند که بعدا خود ما او را به خانهاش میآوریم.
سه روز نگذشته بود، من در خانه پدرم زیر صندلی با آنها نشسته بودم که شوهرم به خانه آمد با قهر گفت که چرا به خانه نرفتم، تفنگ چرهای در دستش بود، تفنگ را به طرف من گرفت، فریاد زدم و کمپلی را بر سرم کشیدم. صدای فیر خانه را تکان داد. مادرم فریاد زد که بگیرید دخترم را کشت، پدرم از پشت وی دوید ولی نتوانست او را بگیرد. من همین که کمپل را از سرم دور کردم متوجه شدم که خون از دستم جاریست. پدر و مادرم مرا به شفاخانه بردند، دستم را پانسمان کردند، داکترها گفتند که استخوان دستت شکسته عملیات میخواهد اما ما بخش استخوان نداریم باید به کندز بروید. پدرم غیر از چند افغانی دیگر پولی ندارد که کرایه موتر را بپردازد. نمیدانم آیا کسی برایش قرض میدهد یا خیر آینده ما معلوم نیست که چه خواهد شد....»
پدر و مادر مو سفید بازار گل وضعیت اقتصادی بدتر از خودش دارند. روزها پدرش برای کار به چوک تخار میرود وی بنابر کهولت سن کسی وی را استخدام نمیکند. به گفته خودش ساعتها در آنجا انتظار میماند و دوباره دست خالی به خانه بر میگردد. فقط هفته یکی دو روز کار و مزدی پیدا میکند و بقیه بیکار است.