ساربان، هنرمند دردمندی که سرفراز زیست
- رده: هنر و ادبیات
- نویسنده: همرزم
- منتشر شده در یکشنبه، 12 دلو 1393
بـــــاز روز آمــد به پایان شام دلگـــــیر است و من
تا سـحـر ســودای آن زلـف چـو زنجـیر است و من
دیگـــران ســرمست در آغـــوش جــانـان خـفتهاند
آنکه بیدار است و هر شب مرغ شبگیر است و من
گـفـته بـودم زودتـر در راه عشـقـت جــان دهــــــم
بعد از این تا زنده باشم عــذر و تاخــیر است و من
از در شــــاهــــــــان عـــــالــم لــذتی حـاصـل نــشد
بـعـد از این در کــنـج عــزلت خدمت پیر است و من
این مصراعهای شعر ایرج میرزا از شاعران مشروطهخواه ایران است که سالها قبل با صدای حزین ساربان به آهنگ کشیده شد و این ابیات تو گویی زندگی نگونساز ساربان را هدف قرار داده تا پای عمر بدرقهاش میکند.
در کوچهی علی رضاخان شهر کهنهی کابل، آنجا که زندگی ساده بود و صفا و صمیمیت از هر در و دریچهاش فریاد میکشید، در خانوادهی آکه پیرو قندهاری (پیر محمد) که مشغله برنجفروشی داشت، در ۷ حمل ۱۳۰۸ پسری چشم به جهان کشود که نامش را عبدالرحیم نهادند.
عبدالرحیم فارغ از تمامی غمهای زمانه، هنوز کودک بود که چند باری همراه با مادر و سایر خویشاوندان گذرش به سوی کوچه خرابات، آنجایی که نوای موسیقی از آن بالا بود، میافتد و ترانههای کودکانه بر لبش جاری میگردد. وی در سن هفت سالگی به «مکتب متوسطه قاری عبدالله» شامل شد و به تعقیب آن از «لیسه میخانیکی کابل» سند فراغت گرفت.
میگویند او هر گاه و بیگاه با آواز سرشار از زیبایی آنچه در دلش نقش بسته بود، در کوچه و خانه با خود زمزمه میکرد. عبدالرحیم پیوستنش به هنر را اینگونه قصه میکند: «روزی در حمام با آواز بلند میخواندم، آقای نکهت همسایه روبروی خانهی ما، متوجه آواز من شده و برایم گفت اگر تو را در "روحی روزنه" جهت آوازخوانی روان کنم میروی؟ من هم گفتم چرا نه.» بعدها پای عبدالرحیم به همکاری وزیر محمد نکهت یکی از پیشقراوالان تیاتر افغانستان به «پوهنی ننداره» (سینمای معارف) جهت هنرنمایی باز میشود و با استعداد خوبی که در خود نهان داشت، درخشش هنریاش اوج میگیرد. او در سال ۱۳۳۱ رسما وارد کارزار هنر تیاتر و موسیقی افغانستان میگردد و تحت نظر استاد فرخ آفندی افغان ترک تبار اساسات موسیقی را میآموزد.
عبدالرحیم محمودی اولین آهنگش را با شعر ابوالقاسم لاهوتی «تا به کی ای مه لقا دربدرم میکنی/ از غمت ای دلربا خون جگرم میکنی» آغاز نمود و در فرصت کم به علاقمندان بیشماری دست یافت.
عبدالرحیم آوازخوان آماتور بود، متعلق به فامیل سترگ «محمودی»ها، خاندانی که پیشینهی عدالتخواهی و ستمستیزی شان شهرهی شهر است. او از کانون خانواده خواهینخواهی آزادیخواهی و مردمدوستی را کسب کرد،(۱) با افق باز به سیر اجتماع مملو از بیعدالتیها و فقر میرود و نگاه تیزش با تشخیص زمان و مکان مناسب سخن خنجرگونهاش را پنهان کرده نمیتواند، چنانچه میگویند: در دهه سی هنگامیکه شاه سایه خدا و حرفش قانون پنداشته میشد و از دموکراسی و آزادی بیان خبری نبود، او در تیاتر معارف، میان دو پرده یک نمایش نامه، شعری از ملکالشعرا بهار را با این مضمون سر میدهد:
مـن نگـويم كه مـرا از قفـس آزاد كنيد
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویرانکردن خانه صیاد کنید
این سرود با شور و شعف حاضرین همراه میگردد و با کفزدنهای ممتد همگان را به رسم ایستادگی در برابر استبداد بر پا میدارد. اما در این میان درباریان و جواسیس شاه را که آمده بودند تا از تماشای تیاتر لذت ببرند، به سکوت فرو برده خجل میسازد و با کینه و عداوت تمام، پای سخن را به دربار شاه میرسانند. با همین قضیه سرنوشت این محمودی با سایر محمودیها که در آن هنگام ندای آزادی و «دولت خلق» سر داده بودند و در زندان استبداد به سر میبردند، گره میخورد. رژیم شاهی این فریاد را نیز خطر تشخیص کرده و از طریق وزارت اطلاعات و کلتور فرمان میدهد تا تمام برنامههای هنری (تیاتر و موسیقی) عبدالرحیم محمودی قدغن و از رادیو افغانستان اخراج گردد.
عبدالرحیم محمودی در همان آغاز فعالیت برای ۵ سال تمام از موسیقی و هنرنمایی در تیاتر عقب زده شد. این سیلی بیرحم در آن روزگار که محدودیتهای زندگی از هر سو فواره میکرد، بر روان محمودی اثر نهایت بدی بهجا نهاد. جامعه از هنرمندش میطلبد، ترانه پشت ترانه سر دهد اما خودکامگی شاه از ترس فریاد معترض «محمودیها»، دهان عبدالرحیم را نیز میبندد تا مبادا سرودش نوید آگاهی و بیداری را در تن اجتماع به گرو رفته، تزریق کند. وی جبرا جهت امرار معیشت شغل برنجفروشی پدر را پیشه میکند و بهجای جستجوی سرودهای دلنواز به ذوق جامعه از لابلای کتابها و تهیه و ترتیب کمپوزها، به جنجال دکانداری مصروف میشود.
بدون شک شهرت ملی و منطقوی این دو آوازخوان بیبدیل افغانستان که تا اکنون بر فراز آسمان موسیقی کشور میچرخند و اصلا کهنگی ندارند، مدیون زحمات و آهنگهای عوامپسند نینواز فقید است که هرگز نمیشود انکارش کرد.
پنج سال سکوت و خاموشی، جسم و روح عبدالرحیم را درهم میفشارد، ولی از راه رفته پشیمان نمیگردد و علاقمندان آوازش نیز او را هرگز از یاد نبرده و در انتظارش بیقرار اند. رشید جلیا، یکی از پیشکسوتان تیاتر افغانستان، که با استعداد هنری عبدالرحیم آشنا بود، وساطت نموده او را بار دیگر پشت میکروفون میکشاند. در آن هنگام عنان قدرت به عنوان صدراعظم در قبضه داوود خان است، او که در ستمگری و دیکتاتوریاش شهرت داشت، در تعقیب افراد شرافتمند و سانسور افکار از همه کاکازادگان پیشگامتر است بناً برای حفظ نظام شاهی از نام و رسم محمودی حذر دارد و احساس خطر میکند. در دیوان استخبارات وقت نام محمودیها ممنوع قلمداد شده، زیر پیگرد اند. عبدالرحیم با گزینش نام «ساربان» به جای «محمودی» دوباره دلتنگیهایش را در قالب ترانههای عاشقانه جان تازه میبخشد.
بار دیگر ساربان هنرش را با شعر نهایت زیبای ابوالقاسم لاهوتی «خورشید من کجایی / سرد است خانه من ...»(۲) که توسط زندهیاد فضلاحمد نینواز کمپوز گردیده بود، آغاز میکند. شعری که در نفس خود ناگفتههای بزرگی اجتماعی را پنهان دارد ولی سردمداران قدرت درکش نمیتوانند و به تفسیر آن هرگز کسی لب نمیگشاید. به همین سبب از آن روز تا امروز این شعر ماندگار در رنگ و بوی عاشقانه در گردش است. ساربان با سرایش این شعر دلپذیر جایگاه هنریاش را در اجتماع تسجیل ساخت.
دیدم ترا ز شادی، از آسمان گذشتم،
جانان من که گشتی، دیگر زجان گذشتم،
آخر خودت گواهی: من از جهان گذشتم.
بی تو کنون سرای درد است خانهء من،
خورشید من کجایی؟
سرد است خانهء من.
اینک در ضمیر جامعه، ساربان جا افتاده و ترانه پشت ترانه گل میکند و ساربان آهنگهای فراموشناشدنی را به یاری نینواز و سایر هنرمندان و نوازندگان تهیه و تقدیم میکند. «ای ساربان آهسته ران»، «در دامن صحرا»، «مشک تازه میبارد»، «وطنم! کشور من جان منی»، «دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما»، «آهسته برو»، «تو آفتاب و من»، «شد ابر پاره پاره»، «باغ دی یم باغوانه»، «ابر سیه کشیده موی تو» و دهها آهنگ بهیاد ماندنی دیگر آهسته آهسته به یاری آواز گیرای ساربان ذوق و سلیقه اجتماع محصور را ارتقا میبخشد.
خـــدایا داد از ایــن دل داد از این دل
که من یکدم نگشتم شاد از این دل
چــو فـردا دادخـــواهان داد خــواهند
بگـــویم صــد هــزاران داد از ایـن دل
دهه چهل با آزادیهای نیمبند «دموکراسی تاجدار»، جامعهی بهخوابرفته در اسارت را اندکی بیدار کرد و برای بالندگی افکار روشنفکری و موسیقی افعانستان فرصت تنفس مهیا گشت. هنرمندان زیادی داشتههای پنهانی خویش را عیان و به جامعه عرضه داشتند. زندهیاد نینواز، زلاند، شاهولی ولی (ترانهساز)، سرمست، برشنا، ساربان، احمد ظاهر، ظاهر هویدا، ننگیالی، خیال، آرمان و دیگران به موسیقی افغانستان شور و شکوه بیشتر بخشیدند. در این میان توانایی و استعداد استاد نینواز در انتخاب شعر، ساخت تصنیف،کمپوز و تهیه موسیقی بر دیگران چیرگی میکرد. نینواز که هنرمندان زیادی را با دست هنرپرورش صیقلزده و بیادعا به جامعه پیشکش کرده بود، در این مرحله بیشترین داشتههایش را متوجه ساربان و احمد ظاهر میسازد و مجذوب شخصیت فقیر اما باغرور و آواز دلگشای ساربان گردیده و به همین پیمانه استعداد درخشان و صدای ماندگار احمد ظاهر را نیز نوازش داده به حق آنان را تا قلههای رفیع موسیقی یاری میرساند.(۳)
ساربان با تمام محدودیتهایش، سفرهای هنری به ایران و تاجیکستان نیز داشته و بیش از یکونیم صد آهنگ ثبت آرشیف «رادیو تلویزیون افغانستان» کردهاست که همه و همه بر پایه بهترین غزلها و ترانههای دلنشین از شاعران مطرح چون لاهوتی، حافظ، مولانا، خیام، سعدی، بهار، سایه، سیمین بهبهانی، بیدل، شهریار، ایرج میرزا، واصل کابلی، بابا طاهر همدانی، معیری، قاریزاده، قدسی و سایرین تهیه گردیدهاند. او نیز ترانههای فولکلور محلات مختلف افغانستان را با آواز گیرا به سرایش گرفت و ماندگار ساخت. «آهسته برو»، «بیا که بریم به مزار»، «نازی جان همدم من دلبر من» و... همه و همه از آن قطار ترانههایی اند که با آواز ساربان جایگاه یافتهاند. احمدضیا خالد آهنگهای ساربان را جمعاوری و در مجموعهای به نام «قافلهسالار هنر» تدوین نمودهاست. وی تصانیف زیبای چند ترانه ماندگار مانند «در دامن صحرا»، «شد ابر پاره پاره »، «بهار آمد بهار آمد» و... را متعلق به نینواز دانسته که از بهترین آهنگهای اجرا شده توسط ساربان اند.
با آغاز فاجعه ۷ ثور ۱۳۵۷، زندگی از مدار عادیاش منحرف شد. زندان، شکنجه و اعدام آزادیخواهان و سایر اتباع با اندکترین مخالفت، مرگ حتمی را در قبال داشت. ساربان نیز همسان هممیهنانش بیداغ نماند، زیرا خانواده محمودی و سایر آزاداندیشان متعلق به جریان دموکراتیک نوین، دشمن سرسخت این روند ویرانگر و بدنام تاریخ بودندکه پیش از پیش نشانی و در اولین یورش دیوانهوار قربانی دسایس خاینانهی سران وطنفروش خلق و پرچم گردیدند.
فقر متداوم، فشارهای روحی و روانی که توام بود با دستگیری و قتل محمودیها توسط ستمگران خادیست، شانههای بیمار ساربان را فرو کشید و توان و تحملش را خرد و خمیر کرد تا حدی که به مجنون خانهنشین بدل گشت. با آنهم رژیم پوشالی دست از آزار و اذیت ساربان مظلوم برنداشت. شبانگاه کاروان محمودیها را که متعهد و وفاردار به آرمان مردم افغانستان بودند به جوخههای دار میآویختند(۴) و روزانه جهت اغفال اذهان عامه از ساربان میخواستند تا در پردههای تلویزیون ظاهر شده، همنوا با رژیم جلاد سرود شادمانی سر دهد. او با نفرت عمیقی که داشت، شبی که انجینر لطیف محمودی و حلقه یاران باوقارش را آدمکشان خلقیـپرچمی به پولیگون سپردند، دردش را اینگونه بیان میدارد:
این غم بیحیا مرا باز رها نمیکند
از من و نالههای من هیچ حیا نمیکند
رفته و میرود هنوز هر کی به هر کجا بود
تکیه به زندگی مکن عمر وفا نمیکند
گفت همی آه تو را گریه ز چیست، گفتمش
آنچه که اشک میکند آب بقا نمیکند
ساربان که روح و روانش را زخم ناسور استبداد داغدار کرده بود و سرا پا غم و اندوه توام با کینه از چهرهاش میبارید همسان شایق جمال، مسحور جمال، فرهاد دریا، عبدالله مقری، اسد بدیع، مددی، امیرجان صبوری، نغمه، وجیهه و فرید رستگار و.... حنجرهاش را به بلندگوی رژیم خونریز ارزانی نکرد. او هرگز با لب خندان و پیشانی باز در مقابل کمره تلویزیون دولتی رژیم جلاد نهایستاد. به همین سبب سرودهای او با سیمای مغمومش اصلا همخوانی ندارد که نمایانگر اعتراض و زهرخندیست که گفته نمیتواند ولی به ببینندهاش میفهماند که اینگونه نیست. به گفتهای: او را با اصرار و میانجیگری دوستانش به زور و زاری از خانه فقیرانهاش میبردند و لباس منظمتر بر تن بیمارش میپوشاندند و با گذشتن کاست، کالبد نیم جانش را به نمایش میگذاشتند تا نشان دهند که «هنردوست» اند و «دموکراتیک» میاندیشند. از جمله غوث زلمی از مهرههای رژیم با پافشاری، پای ساربان را با نیرنگ به نمایشات مسخره تلویزیونی میکشانید.
ساربان با عالمی از مصایب در سال ۱۳۶۸ در اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج و در بستر دایمی افتاد. حالا دیگر زبان هم به درستی او را یاری نمیدهد تا رازهای نهانی سینهاش را بازگو نماید.
عبدالرحیم ساربان (فرد سوم از چپ) در جمع هنرمندان افغان در دهه چهل شمسی
هشتم ثور ۱۳۷۱ زمام دولت را رهبران تنظیمی قبضه کردند و دیری نگذشت که جنگهای خانمانسوز، کابل و سایر شهرها را به حمام خون و ویرانی مبدل ساخت. خانواده ساربان نیز همدوش سایر هموطنان رهسپار دیار هجرت گردیده و در محله غریبنشین پشاور مسکنگزین شدند. تنگدستی و غربت همراه با بیماری مزمن خانواده و ساربان را که سخت تکیده بودند بیشتر در نیستی و غم فرو برد. سرانجام ساربان در ۷ حمل ۱۳۷۳، به عمر ۶۵ سالگی از کاروان زندگی که برای او جز اندوه بیکران نشاطی نیافرید، جدا گشت و در قبرستان اکه بابا پشاور به خاک سپرده شد.
در ۱۲ دسامبر ۲۰۰۶ (۱۳۸۵) دولت پاکستان به هدف وسعتبخشیدن میدان هوایی خواست این قبرستان را ویران سازد. خانواده ساربان در زمینه انتقال جسد ساربان از پشاور به کابل از رادیو تلویزیون به اصطلاح ملی طالب کمک گردید. دولت نیز که از محبوبیت ساربان در میان اقشار گوناگون جامعه آگاه بود، این اقدام را به سود خود تلقی کرده در همکاری با فامیل، جسد را منتقل و در شهدای صالحین کابل در همسایگی احمد ظاهر دفن کرد. طی محفلی به همین مناسبت آنچه آزاردهنده و توهین بس بزرگ به ساربان پنداشته میشد، سخنرانیهای میانتهی روشنفکران خودفروختهای بود که تا دیروز همنوا با جلادان «انقلاب شکوهمند ثور» هورا میکشیدند. فجیع و دردناکتر از همه سرایش «خورشید من کجایی؟» با اکت و ادای نجس از حنجرهی فرهاد دریا، این دلال رِژیم آدمخوار دیروز و همپیک «برادران» امروز بود که بدون شک روح ساربان را میآزارد.
ساربان هرگز هنرش را به پای خوکان روزگار نریخت، او با تمام شهرت ملی و منطقوی که نصیبش شده بود، به دربار زورمندان زانو نزد. فقیر اما سرافراز زیست. او تنگدستترین هنرمند عصر ما بود که با غرور زندگی ساده و بس سختی را پشت سر گذراند و برای رسیدن به نان و نوا و کسب شهرت همسان هنرمندان فعلی چون وحید قاسمی، فرهاد دریا، گلزمان، صدیق شباب، شفیق مرید و... که به ثناگویان جلادان وطن و دولت دستنشانده کابل مبدل شدهاند، هنرش را به رژیمهای مستبد عرضه نکرد.
یادداشتها:
۱- ساربان خواهرزاده داکتر عبدالرحمن محمودی پایهگذار «حزب خلق» و نشریه «نداء خلق»، یکی از محبوبترین چهرههای مشروطهخواهی کشور ماست که سالهای پربار عمرش را در زندانهای مخوف استبداد شاهی سپری نمود و هرگز تسلیم زر و زور نشد. او از راه رفته که همان خدمت به مردم مظلوم باشد، پا عقب نکشید. وی آرمان آزادیخواهی و مبارزه علیه استبداد را به نسلهای بعدی به ارث گذاشت. نام او در صفحات رزین تاریخ کشور جاودانه برای ابد حک گشت.
۲- ابولقاسم لاهوتی از شاعران دگراندیش ایرانزمین است که اشعار عاشقانه و میهنیاش با موسیقی افغانستان به زیبایی درآمیختهاست. اشعار لاهوتی بیشتر از ایران و تاجکستان در افغانستان شنونده خود را دارد. زندهیاد ساربان حدود ۱۱ قطعه شعر و احمد ظاهر قریب ۱۵ سرودش را در قالب آهنگ به همکاری مستقیم نینواز به جامعه افغانی تقدیم نمودهاست.
۳- احمد ظاهر یکی از صمیمیترین دوستان ساربان بود، وی عاشقانه صدای ساربان را دوست داشت و آهنگهایش را به زیبایی تمام میخواند. او زندگی سراسر فقیرانه توام با قناعت و مروت ساربان را درک نموده، گهگاهی به شیوه دوستانه از پول دستداشتهاش جهت پیشبرد زندگی روزمره به ساربان مساعدت مالی نیز میکرد. میگویند در یکی از شبها ساربان در هوتلی واقع ده افغانان آهنگ «آهسته برو» را میخواند، احمدظاهر با رفقایش از همین جاده میگذشت که صدای ساربان به گوشش رسید، فوری توقف نموده میگوید: «جان جان چه صدای شیرینی، و به شوخی افزود ایکاش بار دیگر ازدواج میکردم تا ساربان آهنگ آهسته برو را برایم میخواند.»
۴- دینمحمد محمودی، برادر ساربان، از مبارزان نترس بود که از اهداف والایش تا آخرین رمق حیات آنهم در زیر شکنجه جلادان خادیست دفاع کرد و تسلیم مزدوران روسی نگشت. سرانجام در ۱۳۵۸ در زندان مخوف پلچرخی به جوخه اعدام سپرده شد. عبدالهادی محمودی برادر دیگر ساربان، نیز یکی از پیشقراولان جنبش دموکراتیک نوین کشور بوده که بعدها دست از مبارزه کشید و در غرب خاموشی اختیار کرد.