سرگذشت فاطمه فراه، داستان تیرهروزی زن افغان است
- رده: گزارشها
- نویسنده: حامد
- منتشر شده در یکشنبه، 29 میزان 1397
فاطمه خانم ٤٤ سالهای از ولایت فراه است که ۷ سال قبل در اثر اصابت ماین کناره جاده به موتر حامل شان ٦ فرزند و شوهرش را از دست داده، اکنون پارچه در قسمتی ازستون فقراتش بند است و باعث بیحرکت ماندن دستش توام با التهاب فراوان شده است و از وضعیت بد صحی و درد طاقتفرسا رنج میبرد.
او میگوید:
«هر سو که میروم غمخواری ندارم و هیچ کس جواب مرا نمیدهد، نمیدانم دادم را کجا و به که بگویم؟ اگر من سرگذشتم را به شما بگویم دل سنگ به حالم میگرید.»
او داستان غمبار زندگیاش را چنین بیان کرد:
«پدرم، گل محمد در دوران تجاوز شوروی به شهادت رسید و از او دو فرزند دختر بجا ماند. در ۱۳ سالگی با دین محمد، مردی که زنش مرده بود و صاحب دو فرزند بود ازدواج کردم، زندگی ما گذارهحال بود تا اینکه هفت سال قبل در چنین روزهایی بخاطر محفل عروسی به طرف قلعهکاه روان بودیم که موتر سراچه ما با ماین اصابت کرده و فرزندانم هر یک فرید ٢٠ساله، خدیجه ١٦ساله، حمیدالله ١٢ساله، حکیم ١٤ساله، مریم ١٧ساله، رحیم ٢٨ساله و دین محمد شوهرم ٥٥ساله شهید شدند و خودم نیز به حالت کوما توسط مردم محل به شفاخانه منتقل شدم. هنگامی که زخمی شدم حامله بودم، وقتی طفلم به دنیا آمد تا ٢سالگی او را یکی از همسایگان نیکوکار ما شیر داد و زحمتش را قبول کرد. به همین رقم دخترکم را که ٤ساله بود مراقبت کردند.»
پارچه ماین در قسمتی از ستون فقرات فاطمه بند است که باعث بیحرکت ماندن دستش توام با التهاب فراوان گردیده و از وضعیت بد صحی و درد طاقتفرسا رنج میبرد.
او در مورد مشکلات کنونی زندگیاش ادامه داد:
«تمام اعضای فامیلم شهید شدند ولی من تنها حقوق یک نفر را که سالانه ٦٠هزار افغانی میشود از ریاست شهدا و معلولین فراه دریافت میکنم و آن هم با چه مشکلات و گاهی هم بدستم نمیآید. در دولت هم اگر کسی نداشتی کارت نمیشود. از آن وقتی که بیسرپرست ماندم تا اکنون با غم و درد زندگی میکنم و هیچ روزی نیست که با اشک و مصیبت زندگی را سپری ننمایم.»
فاطمه قرضدار است و صاحب خانه نیز کرایه میطلبد، بنا درد جانکاه دستش، تشویش روحی و روانی همراه با فقر و بیسرپرستی دو فرزندش او را سخت تکانده است بخصوص از هنگامی که چند ماه از اخذ پول اختصاصیاش سپری شده اما اداره مربوطه پولش را پرداخت ننموده، روزگارش بدتر شده است:
«به ریاست شهدا و معلولین بارها مراجعه کردهام تا معاش شوهرم را که در سال ٦٠ هزار افغانی میشود بگیرم. یکی از ماموران نه که چند تن شان به من گفتند: پول بده پول بگیر. گفتم این چه معنی دارد واضح گفت: ١٠ هزار از این پول به ما بده... من هم این کار را نه کردهام و نه میکنم.»
«کرایه خانه ماه ٣٠٠٠ افغانی است و صاحب خانه هر چند روز پشت دروازه ایستاده است که کرایه را باید بپردازی و اگر نه ترا از خانه میکشم. من که تا اکنون از شهدا و معلولین چیزی دریافت نکردهام با خودم میگویم: کاشکی من به اندازه یک اتاق جای میداشتم تا با جان بیمارم از خانه بیرون نمیشدم و دست به سوی هر ناکس دراز نمیکردم.»
فاطمه با دو فرزندش در خانهی فرسودهای با خانواده دیگری زندگی میکند، او ماهانه سه هزار افغانی کرایه میپردازد درحالیکه هیچ عایدی غیر از معاش تقاعدی شوهرش ندارد که آن هم در وقتش توسط مقامات دزد پرداخت نمیگردد.
تمام امید او اینست که کاری بیابد تا یک مدرک عایداتی داشته باشد:
«کاش مرا سر کار کسی بگیرد، من کار میتوانم مثل تلاشی کردن و نگهبانی، دو فرزند دارم باید نان شان را تهیه کنم، لباس، قلم و کتابچه برای شان بخرم، ولی بارها به مقامات دولتی بخاطر کاریابی مراجعه کردهام کسی جوابم را نمیدهد. خدایا چه وقت سر اینان مصیبت را نازل میکنی تا از دل ما خبر شوند. هیچ شبی نیست که با گریه سر به خواب نگذارم.»
او از نمایندگان فراه در پارلمان هم دل پردردی دارد:
«به دروازه سمیعالله صمیم یکی از کاندیدان جدید و عضو پارلمان رفتم و مشکلات خود را گفتم. در جواب برایم گفت: مثل تو صدها آدم هر روز اینجا میاید من مگر میتوانم مشکل ترا حل کنم؟ من که فراوان درد کشیدهام گپ هر کس را تحمل ندارم و میدانم که آنان از شکم سیر خود میگویند، برایش مستقیم گفتم: از تو خاینتر مگر فرزندت باشد. گفت: به من اینطور میگی گفتم بلی... گفت برآ از خانه، من هم گفتم رای شما پول شماست و از خانهاش بیرون شدم و دو دختر هرزه دگر هم همانجا در دفترش بودند و بالایم خنده کردند.»
«به دفتر یک کاندید دیگر رفتم پسری هم در همانجا کمپاین میکرد و بیادبانه گفت: تمام روز در دهان شعبات گم استی، گفتم: درست میگی من گم هستم از مجبوری گمم از مستی گم نیستم. اگر کمک نمیکنی چرا زخم زبان میزنی. گپ این آدم مثل سرطان بر جان و دلم اثر مانده است. یک تعداد مثل همین بچه که تا هنوز بدبختانه درد را نمیشناسند تصور دارند که من زن بدکاره هستم، چیزی که بیشتر از هرچیز مرا آتش میزند، همین است.»
اما فاطمه پسر ۷سالهاش را یگانه امید زندگیش میداند:
فاطمه باوجود مشکلات شدید، در زمینه درس و تعلیم فرزندانش تلاش نموده میگوید یگانه امیدی که از زندگی برایم مانده، پسر و دخترم است «باید نان شان را تهیه کنم، لباس، قلم و کتابچه برای شان بخرم».
«روزها وقتی پشت دوسیهام میگردم و کارم پیش نمیرود، مایوس میشوم و شب گریه و ناله کرده از خداجان مرگ طلب میکنم. پسر کوچکم که اکنون ٧ساله شده برایم میگوید: مادر گریه نکن، شما که در آن وقت که من هم در بطن شما بودم نمردی دگر نمیمیری، باش بخیر تا من کلان شوم مکتب و پوهنتون را بخوانم، باز مشکلات ترا حل میکنم. در فکر فرو میروم و با خود میگویم در کنار این همه غم یک حامی خوب دارم.»
فاطمه که خانم درددیده اما گپدان و زیرک است، میگوید: «وقتی حرفهای این خاینان و مشتی رشوتخوار را میشنوم چارهای ندارم جز دشنام دادن تا دلم را با تمام دردهای بزرگی که دارم خالی کنم، به همین خاطر مرا پهلو میزنند و نمیگذارند تا من گپها و غمهای خود را برای شان شرح دهم.»
همسان دردنامهی فاجعهبار فاطمه در هر گوشه این خاک هزاران هزار ناگفته وجود دارد و این زخمهای دیرین التیام نخواهد یافت تا هنگامی که انسانهای متعهد نبض اجتماع خود را در دست نگیرند و این سوگنامهها را به رزمنامه مبدل نکنند. اگر در برابر این بیعدالتیها نایستیم، فجایع جاری تا سالها ادامه خواهد یافت. پس آگاهی و بسیج مردم بر محور یک تشکل منضبط میتواند راهی به سوی صلح و شگوفایی افغانستان گونبخت باز نماید. تا روزی که ستمکشان بر سرنوشت شان حاکم نشوند، بساط ظلم و ستم و خیانت از وطن ما جمع نخواهد شد.
سوگ و تیرهروزی فاطمهها هر وجدان بیدار و فروختهنشده را به مبارزه و مقاومت مقابل خاینان حاکم و باداران شان فرامیخواند.