از حیدر لهیب شاعر آزاده و مقاوم باید آموخت
- رده: هنر و ادبیات
- نویسنده: همرزم
- منتشر شده در یکشنبه، 08 دلو 1391
زنده یاد حیدرعلی لهیب شاعر، نویسنده و سخنور دانا و شورانگیز جریان روشنفکری جنبش ترقیخواهی افغانستان بود که درس آزادگی و «ایستاده مرُدن» را در دل تاریخ مبارزاتی میهن ما جاودانه حک کرد.
حیدر لهیب در سال ١٣٢٧ خورشیدی در شهر کهنه کابل در خانواده فقیر چشم بهجهان گشود. وی از لیسه عالی غازی به درجه عالی فارغ گردید و در سال ١٣٤٧خورشیدی شامل فاکولته ادبیات و علوم بشری پوهنتون کابل گردید. استعداد، عشق به مردم، موضعقاطع علیه ستمگران و شجاعت کم همتا او در برابر نابرابریهای اجتماعی سبب شد تا شُهره پوهنتون و یکی از رهبران جنبش نو پای روشنفکری کشور در آن سالها گردد.
حیدر لهیب از آوان طفولیت با فقر و مصایب اجتماعی آشنا بود بدین لحاظ در اوج جوانی همین که پایش به پوهنتون رسید آگاهانه در برابر استبداد حاکم شاهی قدعلم کرد. با در نظر داشت اوضاع و شرایط خاص آن زمان پوهنتونها به مهد خیزشهای ضداستبدادی و سنگر روشنفکران آزادیخواه مبدل گردیده بود. راهها و اندیشهها به زودی مشخص شد و در برابر هم صفآرایی کردند، روشنفکران آزادیخواه صادقانه در موضع مردم افتادند و طی فرصت کم راه خود را از صف روشنفکران فرصتطلب، وطنفروش و تاریکاندیشان قرنزده که جز خیانت، جاسوسی و کاسهلیسی به دربار جنایتپیشگان رسالتی نداشتند، جدا نمودند. لهیب و چند تن از قهرمانان جاننثار از پیشگامان این راه نوین و مترقی بودند. برحق سایت انترنیتی «اشعار دشنهگون» که مجموعه برگزیده و پرمحتوا از اشعار شاعران مردمگرا و راستین جهان را گردآوری نموده در مورد این مرد رزم و اندیشه به زیبایی مینویسد:
«لهیب از جمله شاعران انقلابی و مبارز افغانستان و از پرچمداران جنبش پرافتخار "شعله جاوید" محسوب میشد كه علیه روسها، نوكرانش و تاریكاندیشان اخوانی دریادلانه میرزمید. وی در زمره اولین دسته روشنفكران آزادیخواه افغانستان بود كه بعد از بقدرت رسیدن وطنفروشان جنایتكار خلق و پرچم دستگیر و در كنار هزاران فرزند رشید افغانستان به جوخه اعدام سپرده شد.»
لهیب با درک شرایط خونبار روزگارش که توام بود با موانع رنگارنگ و سربریدنها، تسلیم نامردمان ستمگر نشد و با تنفر بیپایان از دستهی مزدور خلق و پرچم و روشنفکران مداح و معاملهگر قویا درسنگر آزادی و مقاومت ایستاده ماند و تلاش نمود تا انسجام و همبستگی را در میان نیروهای پراکنده مدافع عدالت ایجاد نماید که با تاسف قبل از اینکه به این آرزویش برسد توسط مزدوران روس سر به نیست شد.
عقـاب زخمـی ام و میتـوانیـــم کشـتـن
مگـر محـال بـود لحظـهای کنـی رامـم
تویی که پشتت میلرزد از تصور مرگ
منـم کـه زنـدگـی دیگـر اسـت اعـدامـم
لهیب جوان بعد از فراغت از پوهنتون کابل به شغل معلمی پرداخت و در مدت کم به استاد ورزیدهای مبدل شد که شاگردان و اهل معارف از اندوختههای علمی و آگاهیدهی سالم این انسان نیکو در زمینه شعر، داستان و مسایل سیاسی مشورت و سود میجستند. وی تا سال ١٣٥٧ (قبل از دستگیری و اعدامش) در این مسلک به وظیفهاش ادامه داد و با حوصلهمندی تمام شاگردانش را مطابق به علایق و توانمندیهای شان تشویق و رهنمایی میکرد. از سوی دیگر او استادی را پل ارتباط بین اندیشههای انسانی و جامعه میدانست. او جهت آگاهیدهی به جوانان و افشای دشمنانی که در لباس مردم آهستهآهسته برای قتل و ویرانی ملت آماده میشدند و با وعدههای کاذب اقشار و طبقات معین اجتماعی را میفریفتند خطرات زیادی را به جان میخرید. لهیب با تلاش، جدیت، احساسمسئولیت، پشتکار و همکاری صادقانه با مردم و محیطش به الگوی خستگیناپذیر و درخشان بدل شده بود که برای باندهای میهنفروش خلق و پرچم قابل تحمل نبود بدین سبب در برنامه شوم شان طرح نابودیش را نامردانه ریختند.
لهیب هم درعرصه شعرمقاومت و هم درعمل انقلابیاش خط درشت بین روشنفکران مردمی و آزادیخواه از یکسو و روشنفکران بزدل و مزدور از سوی دیگر کشید، هرگز همانند یاران نیمهراهش چون واصف باختری، رهنورد زریاب، مضطرب باختری، رازق رویین و سایر تسلیم شدگان در دو راهه سازش و کرنش قرار نگرفت و توان شعری و قوت سازماندهیاش را به جلادان میهن و مردمش ارزانی نداشت. سرانجام به کاروان بیبرگشت یاران همقطار رزم و شعر چون عبدالاله رستاخیز، داوود سرمد، انیس آزاد، بشیر بهمن، سیدال سخندان، احمد دهزاد، احمد سلطان سهراب و هزاران قهرمان جانباخته دگر پیوست که توسط قصابان حزب دموکراتیک خلق و باندهای جانی اخوانالشیاطین به جرم عشق به مردم و عدم پذیرش خیانت به ملت در پولیگونهای پلچرخی، صدارت و شمشتوی پشاور وحشیانه شکنجه و زنده به گور شدند.
حیدر لهیب سر فرو بردن به دامن مزدوران روسی را به مثابه مرگ سیاسیاش میپنداشت به همین سبب تا هنوز مقاومت افسانوی و تسلیم ناپذیریش ورد زبان زندانیان برآمده از جهنم «خاد» آن زمان است. مقاومت، استواری، استدلال و جوابهای دندان شکن لهیب در برابر جلادان آدمخوار چنان برازنده و کوبنده بود که تاب و تحمل دشمن را درهم میشکند که زبونی شانرا با اعدام وی به نمایش میگذارند. این جانثاری چنان افسانوی است که حتا بدخواهان افغانستان هم نمیتوانند منکر مقاومت حماسی این «شیرآهن کوه» گردند. چنانچه شکرالله کهگدای در مورد وی مینویسد:
«یکی از همدورههای بنده در دانشگاه کابل جوانی بود بنام حیدرعلی لهیب اولنمره فارسی دانشکده ادبیات که هم نویسنده بود و هم شاعر و هم جوان باوقار و باادب. هنگامی که بنده در نظارتخانه صدارت زندانی بودم یکی از هماتاقیهایش که بازهم زندانی شده بود بنام حکیمجان دهدانایی برام حکایت کرد که حیدر علی لهیب را در سال ١٣٥٧ زندانی کردند و اسدلله سروری و اسدالله امین از وی تحقیق میکردند. لهیب به آنها گفت که بروند بادارهای شان را بیاورند که از وی تحقیق نمایند. همین که اینرا گفت آنها استاد لهیب را با اتوی برقی در شانه و دستش سوختاندند و زبانش را بریدند که باثر خونریزی درهمان نظارتخانه صدارت شهید شد.»
آنانی که به انسان و آزادی انسان از یوغ استبداد صادقانه اندیشیده و دراین کارزار بیباکانه رزمیده و جان سپردهاند در حقیقت تاریخ مبارزاتی مللمحروم را میسازند که وجدانهای بیدار امروز و فردا به آن افتخار نموده و تفکر دشمنستیزانه شان را سرمشق زندگی مبارزاتی شان خواهند ساخت. بدون شک لهیب نمونهای از آن قهرمانان بزرگ است که ملت فقیر ولی آزادی دوست ما به حماسهها و راهش فخرکنان درود بی پایان میفرستد.
حیدر لهیب شاعر زمانهاش بود و همراه با داوود سرمد از اولین پیشکسوتان موفق شعر راستین افغانستان به شمار میرفت. چنانچه در نوشتهای تحت عنوان «نمونههای شعرسیاسی درافغانستان» از ربانی بغلانی نیز خواندم:
«از نظرتوانایی های سرایشی وبه شیوهی شعر آزاد؛ حیدر لهیب و داوود سرمد یک سرو گردن از دیگران بلندتر بوده اند.»
لهیب با درک رسالت شعر با بار اجتماعیاش آگاهانه و متعهد گام برمیداشت. اشعار به جا ماندهاش اگر چه انگشت شماراند ولی از غنای شعری سرشار برخورداراند. وی با آنکه از شاعران مطرح شعر معاصر در افغانستان محسوب میشد اما با تاسف اشعارش در مطبوعات کم راه یافتهاند و اطلاع دقیق در دست نیست که آیا اشعار ستم ستیزانه این فرزانه بیهمتا توسط دولت وقت نابود شد یا توسط دیگر دشمنان شعر معترض به یغما رفتهاند.
در سایت «کابل ناتهـ» به قول ظاهر تایمن نقش ادبی لهیب چنین درج گردیده است:
«حیدر لهیب یكی از سیماهای دگراندیشِ شعرِ معاصرِ دری افغانستان بود. با آنكه تعداد اندكی از شعرهایش در مطبوعات قبل از كودتای ٧ ثور اقبال چاپ یافته، با آنهم "لهیب" جلوههای تازهی از بلاغت كلامی و نگرش شاعرانه را در زبان ما به نمایش میگذارد. متاسفانه حزب مستبد دموكراتیك خلق افغانستان، بر مقتضای سرشت و تفكر ابلهانهی خویش، این شاعر نو آیین را نیز، همچون هزاران دیگر، بعد از گرفتاری به جوخهی اعدام سپرد.»
مرا یک شب نگاه تو
ز غرقاب فراموشی
به باغ آورد و با باغ آشنایم کرد و
از گلها سخن ها گفت
و دست ذهن من را گرم
با سر پنجه نور صمیمیت
- که در کلکش نگین روشن لبخند
صداقت را گواهی بود
نوازش کرد
و رنگ نورها را یک به یک بشمرد
و از صبح و صمیمیت حریر داستان ها بافت.
مصراعهایی از «نگاه تلخ»
حیدر لهیب در دورانی که محصل پوهنتون بود.
هنگامیکه سخن از شعر و شاعران معاصر نو پرداز و مردمگرا یا به کلام ساده شعر معترض افغانستان به میان میآید با تاثر و تاسف فراوان دیده میشود که عدهای از نویسندگان ناآگاه و یا مزدورصفت حیدر لهیب، عبدالاله رستاخیر، داود سرمد و سایر جانباختگان را که هم در شعر و هم در زندگی عادی شان تجسم والایی از انسان فداکار و پیشگام را به نمایش گذاشته و با خون خود صداقت و مردمگرایی را به اثبات رساندهاند در کنار نامهای اسداله حبیب، عبداله نایبی، بارق شفیعی، سلیمان لایق، لطیف ناظمی، پویا فاریابی، افسر رهبین و غیره که دم شمشیر جلادان خادیست را سالوسانه میستودند و تا توان داشتند بازوان قوی ادبیات و هنر پیشرو را کوتاه کردند و به توصیف و توسعه «انقلاب شکستناپذیر ثور» هم در گفتار وهم در رفتار پرداختند جا میدهند. و یا عدهای دستهی تسلیم طلب و نیمهراه چون پرتو نادری، رازق رویین، واصف باختری، مضطرب باختری و غیره که از جوی خون یاران بیتفاوت خیز برداشتند، به مردم و آرمانهای انسانگرایی پشت پا زدند و هیزم آتش دشمنان مردم گردیدند با شاعران والامقامی چون لهیب در یک ردیف میشمارند که گویا به شعر و ادب دری خدمت نمودهاند. اینگونه مقایسهکردنهای مسخره و مغرضانه توهین نابخشودنی به یاد و آرمانهای ماندگار راد مردان تاریخ محسوب شده که جانهای شیرین خود را سپر نجات ملت ساختند. لهیبها تاج افتخار مردم ما اند اما شاعرکان نامبرده لکههای ننگ بر دامان ادبیات وطن ما که قلم و وجدان شانرا ارزان به وطنفروشان و پوشالیان جلادمنش عرضه کردند.
رفعت حسینی به قولی از واصف باختری اشاره دارد:
«... هرچند من آگاهی داشتم مگرجناب واصف هم داستانِ زهرناکِ جان سپردن نستوهِ گرانمایه لهیب را در یکی از بازداشتگاهها بازگو کرد و آنگاه چنین افزود: از خیابانهای کابل بدم میآید. در تمام آنها، به همراهی لهیب گشت و گذار کردهام.»
اگر واقعا واصف به سخنش صادق است و خاطرات لهیب خیابانهای کابل را برایش بدآیند کرده است چرا سالها بعد از شهادت لهیب سر به دربار قاتلان لهیب فرو برد و چار زانوزنان همکاسه و هم پیک آنان در «انجمن نویسندگان افغانستان» گردید و به مثابه مدیر مسوول مجله «ژوندون» متعلق به شعبه تبلیغ و ترویج رژیم دستنشانده روس برای این ددمنشان قلم زد. و چرا تا حال از جنایات هولناک حزب وطن فروش پرده برنمیدارد و صدها چرا و چراهای. و حداقل گپ اینکه درست سی و پنج سال از شهادت لهیب و یاران مبارزش گذشت در این مدت لهیب نامور آنطوریکه رزمید و جان سپرد به اجتماع معرفی نشد، گمنام و حتا بدون زندگینامه نسبتا همهجانبه از او به نسل جوان که چیزی از حماسهها و اندیشههایش نمیدانند ارائه نشد. پس جوانان باوجدان ما حق ندارند به واصف لعنت بفرستند که برای سخنرانیهای طولانی در مورد مسایل بیارزش «پوهنتون یا دانشگاه» و غیره وقت دارد، اما به لهیبی که با او «در تمام خیابانهای کابل» گشت و گذار نموده جملهای ننوشت و داستان شهادت حماسی او را در سینه قفل نمود؟
راستی وقتی انسان بخاطر زنده ماندن به لجن حقارت فرو میرود و به آفتاب پشت میکند دگر از گفتن حقایق فرسنگها فاصله میگیرد و حتا در برابر حقیقت کور ولال میشود. واصف باختری و رهنورد زریاب از همین گروه آدمهای حقیر اند که با دست بالا کردن خود به نشانه تسلیم، شهامت و قهرمانی لهیب و لهیبهای فراوان را کتمان میکنند حال آنکه به ریا و لاف در مجالسی آه وافسوس کنان این رزمندگان جانباز را از نزدیکترین دوستان خود میشمارند. اینان اکنون به مسخ شدگان بیارزشی میمانند که جامعه و تاریخ به دور شان انداخته بنا کسب دیگری جز سخن فروشی به درگاه جنایت و مقدمه و تقریظ نویسی به شاعران و نویسندگان کممایه ندارند بنا زبان و قلم شان در برابر حقایق نمیچرخند و کاملا خشکیده اند.
لهیب زندگی را دوست داشت و به خانواده و پیرامونش عشق میورزید. او گامزن راه پرفراز و نشیب ولی راستین بود و میتوانست با اندک سازشی با چاکران روس به زندگی ادامه دهد اما هرگز تردیدی به خود راه نداد و گامی به عقب نکشید چون ادامه زندگی به قیمت قبول خواری را عین مرگ میشمرد. او همسان هزاران همرزم بیباکش به خاطر ایستادگی و افکار مردمیاش در گور گمنامی به جاودانگی پیوست. آنچه باید از وی آموخت شهامت و استواری در راه منافع ملت و مردم است و این ودیعه بزرگیست که با خون آزادگانی بیشمار از جنس لهیب آبیاری شده و برای نسل ما به ارث مانده است. برماست تا با صداقت و پشت کار به منافع شخصی و بخود اندیشی که خاصه اکثر به اصطلاح روشنفکران فعلی گشته تف انداخته راه پرافتخار لهیب و سایر جانباختگان راه رهایی را با گامهای متین پیگیریم.
متاسفانه اکثر اشعار لهیب از بین رفته و یا بدست های ناپاکی رسیده اند که تا امروز انتشار نیافته اند. یکی دو نمونه از اشعارش:
نگاه تلخ
چو گلسنگی که در باغ کبود ابر های تیرهی خاموش
از یاد زمان رفتـــه
و نجوای صمیمی لبان موج،
در دهلیز گوشش پیچک سبز ترنم را
تند آرام
و جنبش های شاد سنگ در گهوارهی دریا
برایش از شکوه صامت فریاد خود افسانه میگوید،
مرا یک شب نگاه تو
زغرقاب فراموشی
به باغ آورد و با باغ آشنایم کرد و
از گلها سخن ها گفت
و دست ذهن من را گرم
با سر پنجه نور صمیمیت
- که در کلکش نگین روشن لبخند
صداقت را گواهی بود
نوازش کرد
و رنگ نورها را یک به یک بشمرد
و از صبح و صمیمیت حریر داستان ها بافت
******
و اما من
چنان معتاد گردیدم به رنگ چشم های تو
که گویی تو
نصف دیگرم بودی
و در اعماق حجم روشن خوابم
فروغ سبز آن سان ته نشین گردید
که گویی چشم های من
به غیر از امتداد روشن نجوای دست باغ
راهی را نپیموده
وزان پس انزوای سرد احساسم
زنقش پای مهر باغ
چودشت خشک از باران روشن
بارور می گشت
و آن سان در زلال لحظه هایم گرمی خورشید می رقصید
که معنای نجیب آیه های عطر شب بو را
پرستو ها،
میتوانستند از من وام بر گیرند و
- باران ها
سخاوت را
********
و یک شب شاخه ها دیدم به سان سنگ
زیر چتر زرد باغ
به موج خزه گون تارهای خواب پیچیده
و خواب شاخه ها را من
بلوغ پر غنای بارور گشتن
ودرد رویش جوانه ها تعبیر می کردم
و رنگ چیره در رنگین کمان لاجوردین آسمان خاطرم این بود:
که تا آنگه که خواب مخملین سبزه ها در جوی هستی در شنا باشد
وتا آنگه که قندیل شفق پر
زخون روز ها باشد
باغ های آبی رویای من شاداب خواهد ماند
و گلها خون نور صبح خواهد داشت
ویاد تلخ اندوه و فراموشی
و استفراغ زرد باغ را از آتش سرما
تصور هم نمی کردم
********
و یک شب، آه!
شگوفه های باغ چشم تو از باد ریزان شد
وآن شب باد
از نفرت خبر آورد و چشم درد را بگشود
و با داس نگاه درد
طنین سبز شبدر های وحشی راز رشد ساقه ها بشکست،
ودیدم من که شبح گنگ خاموشی
به نخل قهوه ی تلخ نگاهت،
ساقه پیچیده،
و دشتستان خواب چشم های تو
ز رویای فراموشی ست آکنده
و اکنون چون به چشم تو
نگاه خویش می دوزم،
به یاد برف می افتم و یخبندان
و از سرما به سان باد می لرزم.
تو همانی كه زمان
این كدامین صخره است
وین كدامین دریا
كاین چنین نام ترا میخواند
وین كدامین نفس سبز نسیم
كاین چنین روح تو در آن جاری است!
در سراشیب زمانی كه دگر یادم نیست
شاید آن لحظهی آغاز، كه كرد
یوحنا تصویرش:
«واژه بود
واژگان نزد خدا
واژگان نیز خدایی بودند.»
چشمهی سرد نگه بودم و بنشسته به رخسارهی تندیس قرون
یا چنان روشنكی
در علفهای شب آلود سپهر
كه تو از باغ صدای باران
جرقه واری بدرخشیدی و من
چون تمامیت یك حجم شگفتن گشتم
و تمامیت یك پنجره از شعر نزول خورشید
پس آن حادثه، روز.
همچو آن حجت آواره – كه پشتاره به گلبانگ خرد بست و همه وادی اندوه پیمود
از سپیدی فلق در نگه جابلسا
تا غروب شفق جابلقا
و مقرنس ها را
به اجابت می خواند –
همه تسبیح ترا میگفتند.
سفری رفتم در حجمی سبز
تا به هشیاری آب
تا به احساس گیاه
تا به اندیشه ی سنگ
تا به اشراق نسیم
تا صمیمیت خاك
و به گردونه ی خورشید دران جاده ی روز
راه ها پیمودم
تا بدان جنگل گهنامهی بلخ
و در آن ساحت همرنگ اثیر
باغبان گل آتش گشتم
گاتها هیمهی آتشكدهی دهنم بود
یشتها رود سپید مهتاب
كه به بنیاد ستبرینهی موم كشمیر
آب بالندهی آتش می ریخت
و كبوتر بچگان با نجوا
روی انبوهی انگشتانش
خواب فردای دگر میجستند
خواب برگشتن زردشت ز آتشكدهی سرخ فلق.
شیههی رخش ز اصطبل فراموشی و غوغای بهین تهمتن از چاه شغاد
زابلستانم برد.
شیر حماسه ز پستان سحر نوشیدم
كه برین نامهی آن واحه به آدین گیرم
واژه ها تا كه ز سرچشمهی خود
سوگوارانه خروشان میگشت
خشم آرش میشد
و غریو رستم
و غرور سهراب.
كسوت فتح سیاووش به برم كردم و خورشید به مشتم جا كرد.
باغ آتش را
مغرور سمندر گشتم
و درآن مفصل چون برزخ قرن
تخمهی سبز نجابت گشتم
و پی افگندم از نطم یكی كاخ بلند
كه نیابد هرگز
نه زباران و ز باد
هیچگه رنگ گزند.
من ملك بودم و فردوس برین جایم بود
به تو لای تو از عرش تبرا جستم
نغمهی نای روانم زنیستان مهین میقات
گشت زندانی دیجور درآن دیر خراب آبادی
كه ترا میجستم
لیك فریاد مرا
مطلع شمس ز پژواك پر از جذبهی كوه ها نوشید
من همان ذرهی شمس
قصه پرداز شگرد خورشید
كه نه شب بودم و نه راوی و نه برده ی شب
و در آن روز بزرگ
تا كه میهمانی آیینه پذیرایم گشت
پایه ی دار ز بنای نخست و فرجام
قامتش را افراشت
و از آن لفظ انا الحق به شهادت پیوست
باز خاكسترم آن جوهر بیتاب اناالحق ز روان دجله
چون شباهنگ نوا سر میداد
شیخ اشراق منم، ققنوس آتش پرداز
كز شهود خرد سرخ چنان آیت نور
كاروانهای درا
ره كشف دگری میسپرند
چون صفیر پر جبریل به اقصای زمین موعود.
و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند
كشتی ام را ز نفسهای یكی شرطهی دور
به سبكباری ساحل راندم
سبدی سیب كزان باغ غزلها چیدم
همگی طعم تو داشت.
واژهی هیچ نبود
و تو بر تارك هر اسطوره
نفس سبز تكلم خواندی
در همه آبی ایوان فلق
گل ابریشمی نور ز لبهای نوازشگر تو پر بار است
و از آن لحن نكیسا كه غنوده است به شبهای صدات
نسترنها همگی خواب شگفتن بینند.
سطر برجستهی شهنامهی هستی از توست
ابدیت با تو
و نهایت باتو
تو همانی كه زمان، جاری بیرحم خموش
قلهی نام بلند تو نیارد شستن!
نوروز ١٣٥٧
یادكرد: در این شعر، ابیات و تعابیر برخی شاعران، آگاهانه به كار گرفته شده است (شاعر).