پیچک (شعر)
- رده: هنر و ادبیات
- نویسنده: م. آژن
- منتشر شده در چهارشنبه، 07 ثور 1401
پیچک ای پیچک
کز دل این صخره
این دیوار سنگی
مست روییدی
من که در پیچ هزار ماتم
من که از فقر و سیاهی مردهام هردم
پیچک ای پیچک
که راز عشق
میشکافد راه بنبست را
بگو با من
من چگونه از حصار تنگ
از هزار زندان زنجیرپیچ
از لجنزاری که دایناسورهای وحشیاش
خون دانش جاری میسازد
به جوی جهل
سر بدر آرم.
من نمیخواهم که از دیوار هر ناکس
پَرم بر بام
من نمیخواهم کز راهِ رفیقان پا کشم یک گام
من نمیخواهم شف شفگوی هر خار و خسی باشم
من نمیخواهم جلادانِ آدمخوار
کام جویند از هوای من.
پیچک ای پیچک
که بالا میپری بی هیچ پرسانی
با گلِ رنگین سلام صبحگاهی میدهی
خورشید و انسان را
بگو با من
فکر سبزت بُن گوش زخم زخمیام
آری
ساده خواهد خواند؟
من به نجوا و اشارتها نمیفهمم
وز ادای پوچ و حرف پوک گریزانم
رُک باید گفت
راه رزمیدن
پاک ایستادن کنار خلق
بر ستیغ «کوه آتشخانه» روییدن
چه میخواهد
ریشه با دریا و آگاهی
یا که عهد استوار «چه» طلب دارد؟
من اگر در کوچهی مردم نمیرویم
من اگر در باور عشق نقش نمیبندم
من اگر کوهپایه را سرشار نه پیمایم
من اگر در قحطی سال مست نمیرزمم
پیچک ای پیچک
من چه بیدردم
چه قدر سردم
بگو نفرین و
مرگت باد!