«کاش همهی ما میمردیم»؛ وضعیت دلخراش آوارگان جنگ در پارک آزادی کابل!
- رده: گزارشها
- نویسنده: زهرا
- منتشر شده در سه شنبه، 19 اسد 1400
امریکا با تغییر نقشه اشغال به نوکران ارگنشیناش فرمان «عقبنشینی» داد تا لشکر جهل و جنایت طالبی با هجوم دیوانهوار بر شهرها و تسلط بر مراکز ولایات راحتتر بر جان و مال و ناموس مردم زخمی ما چنگ انداخته، هارتر از قبل «جهاد ضدمردم» ما را به پیش برند.
هزاران کشته و زخمی، چور و چپاول و به آتش کشیده شدن دارایی عامه و خانههای مردم، بیجا شدن صدهاهزار خانواده دربدر و آواره در ولایات دیگر از جمله کابل و غیره، از معدود نتایج تسلیمدهی مراکز چندین ولایت به طالبان مزدور است. رژیم پوشالی حاکم که بر اساس ضرورت و تضمین منافع امریکا رویکار آمد تا کنون غیر از خیانت و بردن گردن ملت زیر تیغ جهادی-طالب چیز دیگری انجام نداد، و حال در اثر معامله و اجرای فرمان بادار و نیز از نهایت شاریدگی، مردم را دستبسته تسلیم این گروه وحشی کرد.
بتاریخ ۱۸ اسد ۱۴۰۰، جهت تهیه گزارش از آوارگان جنگ در پارک آزادی سرای شمالی رفتم. وضعیت اسفناک دهها خانواده فراری در این پارک قلب هر انسان را جریحهدار میسازد. این گزارش چکیدهایست از آنچه در پارک دیدم و شنیدم.
همین که از موتر پیاده شدیم، ریحانه و طفلک هفتسالهاش به سوی ما آمد. او که با ورود هر فرد تازهوارد در محوطه پارک به سمتشان میدوید، برای اثبات این که از آوارگان تخار است سریع تذکرهاش را نشان داد. ریحانه بخاطر تهیه لقمه نانی برای طفلکهای قد و نیمقداش ساعتها زیر چادری و آفتاب سوزان ایستاده و زاریکنان بهسوی رهگذرها نزدیک میشد و با گلوی مملو از بغض این جملات روانفرسا را بارها تکرار میکرد: «برادران کمک کنید»، «اطفالم گشنه هستند»، «ما تباه شدیم». این منظرهی غمانگیز همچو دشنهای در قلبم فرو رفت و سراسر وجودم آتش گرفت، در حالی که به تمامی عاملان داخلی و خارجی مصایب مردم دربدر ما نفرین میفرستادم با این خانم سر صحبت را باز کردم که بلافاصله گفت:
«ما در حوزه سه تخار زندگی داشتیم. سه روز پیش دو فامیل پایلچ گریختیم. پنج طفل دارم. جای نداریم. زیر درخت و آفتاب سوزان زندگی میکنیم. در جنگ بین دولت و طالب آواره شدیم. از سر و دست هر دو طرف فقط مرگ میبارد. هیچکس به داد ما نمیرسد. یک روپیه در جیب نداریم. هست و بود ما در جنگ سوخت و خود ما با یک جوره لباس با قبول خطر مرگ از شهر برآمدیم.»
احمد جاوید ماتمزده، مایوس و بیرمق، تن خستهاش را به درختی تکیه داده و بیتوجه به گریه طفلکهای دور و برش به فکر فرو رفته بود. شاید به عضوی از خانوادهاش میاندیشید که زخمی و یا گیرمانده زیر شعلههای آتش است و یا به اصابت مرمی هاوان به خانه و لحظه بزرگترین تباهی زندگیاش.... با صدای دومام تکانی خورد و با بیمیلی در جواب پرسشام که «سلام، از کدام ولایت آواره شدید؟»، گفت:
«دیروز آمدیم. از میدان پخته کندز. ما یک شب و یک روز زیر جنگ شدید گیر ماندیم. از ترس بدترشدن وضعیت از آنجا به سمت پشت محبس گریختیم. اما طالبها زود آنجا را هم گرفتند و باز بالاتر به سوی میدان هوایی رفتیم، جایی که ماههاست بسیاری مردم اطراف شهر که جایی برای رفتن ندارند از دست جنگ و هاوان به آنجا رفتهاند و زیر چادر و خیمه با بدبختی روز میچلانند. اما بسیار زود طالبها پیشروی کردند و محبس را گرفته و بالای سر دوره هجوم آوردند و ناچار با زن و پنج طفل خود از زیر باران مرمی گریختیم و با یک مصیبت خود را تا اینجا رساندیم. ما نصف شب در سرای شمالی رسیدیم، نه یک روپیه دارم و نه هم کسی را دارم که بتواند پول قرض بدهد. خیر است من گرسنگی را تحمل میکنم اما چطور به چشم اولادهایم نگاه کنم، میبینی که اینها از گشنگی گریه میکنند. فکرم کار نمیکند، کاش همگی ما میمردیم....»
فوزیه زن میانسال گریهکنان راجع به فرارشان از هرات گفت:
«نصف هرات را طالب گرفته و شهر در آتش میسوزد. وقتی در منطقه ما طالب داخل شد ناچار از آنجا به منطقه تحت کنترول دولت رفتیم. وقتی کشتار و وحشت را در داخل شهر دیدیم از ترس زیاد مجبور به بسیار مشکل خود را تا کابل رساندیم. ما فامیل ۱۴ نفری سه روز است که کوچه به کوچه سرگردان میگردیم. هرکس میآید، وعدهای میدهد و عکس میگیرد و پشت کارش میرود. در دست خسربره من دو مرمی خورده، شوهرم هم مریض....»
با گذشت هر دقیقه بر تعداد آوارهگان ولایات عمدتا شمال در پارک افزوده میشد. با دیدن پیر و جوان و کودکان در زیر آفتاب سوزان که تلخترین لحظات زندگیشان را سپری میکنند، نه به مثابه هموطن بلکه به مثابه انسان میشرمیدم و بر خود لعنت میگفتم که چرا نمیتوانم مرهمی هرچند ناچیز بر روان تحقیر شده و پاره پاره هممیهنانم بگذارم.
هرازگاهی سر و کله مرد و یا زنی در پارک پیدا میشد که از موترهای زرهی و شیشهسیاه پایین میشدند و بادیگاردها با قنداق و فشار هموطنان حلقهزده در اطراف موتر را متفرق میساختند. آغازادهها با لبخند ملیح و ظاهرا «بهتزده» در اطراف پارک چرخی زده، پس از اخذ سلفی با خانوادههایی، نمایش ترحیم شان را پایان داده و میرفتند.
مجیب نابینا که خود را نماینده ده فامیل فراری از تخار معرفی کرد، گفت:
«ما جمله ده فامیل از یک منطقهی شهر تخار آواره شدیم. پس از شدت جنگ، در خانه ما هاوان خورد که شش طفل از نوک پا تا سر کاملا سوختند. بسیار به مشکل خود را تا اینجا رساندیم و فعلا چهار طفل در شفاخانه صحت اطفال بستر هستند و دو تای دیگراش در استقلال. بجز کالای جان چیز دیگه نیاوردیم. همه زندگی ما زیر توپ و هاوان و جنگ ماند. تباه و بدبخت شدیم و حالا هم هرکس میایه و عکس میگیره و یک وعدهی خالی میته و میره. حیران ماندیم که چه کنیم.»
دختری از کندز که هنگام صحبت نفساش بند میشد، آهی کشید و با اندوه بیکران چنین بیان کرد:
«ساعت ده کم دو از سر دوره کندز برآمدیم که دو بجه بمبارد خانههای ما شروع شد. نامزدم در قومندانی کندز با ۳۸ نفر از همکارانش از سوی طالبان محاصره شدند که تنها نامزدم نیمهجان زنده برآمد. او را بسیار به مشکل تا کابل رساندیم. حالا در شفاخانه هم که میبریم واسطهبازی است و تسلیم نگرفتند که با ناله و زاری در شفاخانه دوصد بستر پولیس بستر کردیم. طالبان در خانههای مردم داخل شده و یک قسمت سر دوره را چور کردند. ما ۱۲ نفر آمدیم و تنها برادرم مجبور در خانه مانده تا خانه چور نشود. ما فقط با یک جوره لباس از خانه برآمدیم. موتر از کندز تا کابل به ۱۲ هزار افغانی آورد. مقامات اول در میدان هوایی کندز و بعد شاید کابل فرار کردند اما سربازان بیچاره و کارمندان ملکی شهید و زخمی شدند.»
در یک کلام، مسوول آوارگی و تباهی صدها هزار خانوادهی داغدار بیجاشده در تمامی نقاط افغانستان در قدم نخست غنی و دار و دستهاش است که بخاطر حفظ قدرت به ننگینترین معامله رهایی هزاران تروریست طالبی از زندانها تن سپرده و یکی پی دیگر به این گروه وحشی و بیگانه با انسانیت باج داد تا این نوکران خونریز آی.اس.آی و امریکا و ایران و... از موشهای صحرایی به اژدهای خوفناک مبدل شده و مشترکا با جاری ساختن رودباری از خون هموطنان ما، قیامت خواست امریکا و خلیلزاد را در افغانستان برپا نمود.