مافیاپیشگان بلخ، هستیام را از من ربودند
- رده: گزارشها
- نویسنده: ارسالی شکیبا از مزار
- منتشر شده در یکشنبه، 06 حوت 1391

اسم من شکیبا است، باشنده شهر مزار هستم. صاحب شش فرزند، دو دختر و چهار پسر میباشم. من و شوهرم در یکی از مکاتب ولایت بلخ معلم بودیم. در یک حویلی کرایی زندگی داشتیم. با هزار و یک مشکل و تنگ دستی حاصل یک عمر زحمت خویش را نمره زمینی در منطقه نور خدای شهر مزار خریدیم.
شوهر و پسر جوانم ایرج که بیست سال عمر داشت و محصل سال دوم پوهنځی اقتصاد پوهنتون بلخ بود بعد از وقت با تقبل شاق ترین کار ها اندک پولی تهیه نمودند تا سرپناه شانرا آباد سازند. باوجود مشکلات صحی و اقتصادی فراوان، زندگی خوشی داشتیم. ناگهان همه چیز به یکبارگی کاملا دگرگون شد و هستی من که شوهر و فرزندم بودند در ظرف کمتر از دو هفته از کفم رفتند و بدن های نازنین شان پیش چشمان من و سایر اولاد هایم پرپر شدند.
اول اسد مصادف به اول رمضان سال ١٣٩١ بود. ایرج خواست تا دیوار های خانه تازه اعمار شده را بر روال معمول آب زند. او موترسایکلش را در دهن دروازه بیرون از حویلی گذاشت. بعد از آن، زمانیکه میخواست دوباره خانه بیاید چار مرد نقاب پوش که گمان میرفت لچک های سرکوچه باشند همچون حیوانات وحشی بر اطرافش حلقه زدند و با درنده خویی به مانند گرگ گرسنه بر موترسایکل فرزندم که یگانه پایکش خانه ما بود، چسپیدند. لیکن او تا آخر با تحمل شدیدترین ضربات دست، پا و چاقو مقاومت کرد، دستش را محکم به موتر سایکلش چسپانده بود، پردرد نفس میکشید و نمیگذاشت غارتگران مال و جان مردم، غرور جوانیش را مفتضحانه بشکنند. اما جانیان سفاک که عمر ذلتبار شانرا با کشتن و چپاول سپری نموده اند و نان از میل تفنگ فرنگ خوردند سینه پاک ایرجم را در امواجی از گلوله ها سوراخ سوراخ نمودند. موترسایکلش را با خود بردند و تن خون آلودش را بما گذاشتند.
زمانیکه شوهرم را خبر دادند با آنکه توان راه رفتن را از دست داده بود با شتاب به سوی دلبندش دوید و جسد بیجانش را که گلگون در شط خون بود، بهت زده دید و خودش از حال رفت. دو هفته بعد او هم برای دایم در کنار ایرج جان خوابید و مرا با پنج فرزند کوچکم تنها گذاشت. حالا من باید مادر و هم پدر اولادهایم باشم و مسئولیت معیشت شانرا عملا بدوش گیرم چون نان آوران خود را از دست دادهام.
از آنروز تا حال به ده ها دفتر، «مرجع و مقام» بلخ رفتم اما کسی بدادم نرسید و صدای من مظلوم سوگمند را بیغیرت ها نشنیدند تا عاملین این جنایت شناسایی و محاکمه میشدند و لااقل برین درد جانکاه ما اندک آرامش میبخشیدند.
برآنانیکه ستایشگر جنایت و خیانت اند و بر دستان خونپر جلاد بوسه میزنند بدانند که مزار برای امپراتور بلخ و مافیاپیشگان همسنخش مامن امن و آرام است تا سلطه شرارت و غارت شانرا گستردهتر پهن کنند اما برای مردم داغدار ما جهنم سوزان. آدمکشان برسراقتدار که خود در جنایات و پستی ها دست دارند، در برابر درد جانکاه ستمدیده هایی چون من کاملا معافیت یافته اند چون اینان در همین جو جنایت و بربریت میتوانند بهتر به حیات ننگین شان ادامه دهند.