دختران آگاه؛ مادران ایجاد و دگرگونی اند!
- رده: گزارشها
- نویسنده: راحله
- منتشر شده در پنج شنبه، 07 سرطان 1397
با درود به دستاندرکاران متعهد و فداکار نشریه همبستگی!
در روزگاری که وطنم در خون بیگناهان غرق است، هر روز دستهای خونریز، جنایت بر جنایت میآفرینند و دولت پوشالی بهمثابه تماشاگر فقط با «تسلیت»گفتن خود را ارضا میکند، اندکی میشرمم که مصایب زندگیام را که ریشه در عقبماندگی اجتماعی دارد برای خوانندگان خوب تان ردیف کنم. اما این را هم میدانم که سرگذشت من، قصه و درد من، جدا از سرشت سایر هموطنانم نیست، زیرا راکد ماندن و عقبنگهداشتن جامعه، خندق دلخواهیست برای رشد میکروبهای خطرناک از نوع تنظیمهای اخوانی، طالب و داعش.
«دختران آگاه؛ مادران ایجاد و دگرگونی اند!»، مطلبیست از سرگذشت خودم، که از طریق شما به خوانندگان همبستگی صمیمانه تقدیم میدارم:
راحلهی ۱۹ ساله استم، از اقشار محروم و باشندهی منطقه دورافتاده هزارهجات. در پیرامون من، ستم بر زنان طاقتفرساست. اینجا زنان هم محکوم اجتماع کور اند و هم ستمبران خانوادههای متعصب. قسمت عمده این ستم را ستمگران طی قرنها به بازوی زنان بهعنوان «سیاهسر» و «ضعیفه» حک کرده و بخش دیگرش از دل سنتهای حاکم بر اجتماع فرتوت برمیخیزد. بدین سبب از زنان حق تحصیل، حق تعیین سرنوشت و مشارکت در عرصههای گوناگون اجتماعی گرفته شده است. بر دهان مان مهر سکوت کوبیده شده و منحیث ملکیت مردان و یا کنیزان جنسی، قرنهاست که با هزار توهین و تحقیر زندگی پست را متحمل میشویم.
از هنگامی که دست چپ و راستم را شناختم، با بیعدالتیها و تفاوتهای اجتماعی آشنا شدم. هرگاه فریاد اعتراضم در برابر نابرابریهای کوچک خانواده بلند میشد، به گونه تهدیدآمیز به من گوشزد میشد: هوش کن... تو یک دختر استی و میبایست خدمتگار باشی!
در ایام طفولیت، همسان اکثر کودکان همدورهام، خود را میان کوچههای پر از گرد و خاک و ناامنیهای فقرافزا گم کردم و همانند بزرگسالان مشغول جمعاوری هیزم، تهیه علف و دویدن پشت گاو و گوسپندان در درهها شدم تا تنگدستی کمرشکن را بدون آن که بدانم، مسوولانه از دوش پدر و مادر سبک سازم. و یا دستیار مادر هنگام جاروبکردن خانه، ظرفشویی و کالا شویی و... بودم، بنا نه از وسایلبازی خبری بود و نه تفریح و بازار رفتن مطرح بود. تماشای فلم و لباس نو حتا در رویایم هم نمیگنجید.
تعجب نکنید، در این عصر پیشرفته من یگانه دختر قریه خود استم که مکتب را تا صنف دوازدهم خواندهام. دختران کاکایم که از من بزرگتر بودند و لیاقت شان زبانزد همگان بود، بدون کدام اشتباه و تخطی متاسفانه آموزش شان در صنف هفت و هشت پایان یافت و به فرمان پدر پشت بخت خویش رفتند. به همین منوال، همقریهگیهای دیگرم به بهانههای گوناگون زنانگی، از مکتب محروم گشتند و بهعنوان جنس دوم خانهنشین و گرفتار هزاران درد اجتماعی دیگر شدند.
راحله: «از هنگامی که دست چپ و راستم را شناختم، با بیعدالتیها و تفاوتهای اجتماعی آشنا شدم...اکنون مصمم استم تا برای حقوق محرومان بهخصوص زنان کشورم مبارزه نمایم!»
اکثریت مطلق مردان قریه نسبت به من، به «جرم» رفتن به مکتب دید منفی داشتند، پدر و مادرم نیز همین دیدگاه مردم را احترام و اطاعت میکردند. ضربالمثلهای نیشدار و زخم زبان را به اندازه موهای سرم شنیدهام. پرخاشگریهای بیمورد را تحمل کردم و هرروز بهخاطر رفتن به مکتب، مجبور بودم سه ساعت پیادهروی را بپذیرم.
در ترس و لرز که مبادا روزی مرا نیز خانهنشین کنند، پیش رفتم، بخصوص بعد از صنف دهم که دیگر همصنفی از جنس خودم در آنجا حضور نداشت و من یگانه دختر در کنار پسران درس میخواندم.
به دلیل نازلبودن سطح معارف، خاصتا در اطراف افغانستان، در زمستانها شاگردان جهت آموزش به مدرسه میروند. زمانی که در صنف دهم بودم، زمستان نزد ملا برای آموزش دروس دینی میرفتم. روزی، ملا که آدم شدیدا کینهدل و چشمچران بود با توهین به من گفت: «این کتاب مربوط به پیرهزنان است، نخوان. این کتاب را که برای جوانان است، بخوان و...» آن کتاب هم همه درمورد... بود. من که دلم بس عقده داشت، با وی جنجال کردم و ترک مدرسه. پدرم گفت که اُجرت ملا را داده است و باید بروم،من نپذیرفتم و به راه خود ادامه دادم. بدین سبب به خود اعتماد پیدا کردم که ممکن است در برابر سخن ناحق ایستاد، کنجکاو شد و اندک اندک کتاب خواند و هدفمند زندگی را دنبال نمود.
بعد از فراغتم از صنف دوازدهم، پدرم بیمحابا به برادرم اجازه ادامه تحصیل داد ولی بمن گفت: «از خودت کافی است.» تسلیم نشدم و دلایلم را مبنی بر ادامه تحصیل آوردم، اما فایده نکرد. به برادر بزرگترم که یگانه حامی من در خانواده بود متوسل شدم تا با پدر صحبت کند. برادرم با آگاهی که کسب نموده بود در خانه تغییرات کوچک فکری را ایجاد کرده، جایگاهش را ساخته به همین منظور با پدر و مادرم صحبت کرد تا این که شامل امتحان شدم. پس از اعلام نتایج و کامیابی من، پدرم باز به مخالفت ایستاد... باز جدل مشترک من و برادرم... سرانجام شامل پوهنتون شدم.
در اینجا بهصورت خاص از دختران نگونبخت و عروسان ناشاد وطنم که گاهی در بدل بد داده میشوند و گاهی به جرم دلدادگی سنگسار و یا در ازای چند افغانی به نکاح مردان مُسن در ردیف چندمین زن شان محسوب میگردند، نمی نویسم. بهطور عام، زنان دهکده مان علاوه بر اولادداری و کارهای خانه با آن که همدوش مردان در زراعت، مالداری، گلیم و قالینبافی نقش دارند، ولی صاحبان بیاختیار خانههای خویش اند. آنان بدون اجازه شوهران شان بیرونشدن از خانه را جرم میپندارند و از دستمزد خویش حتا به نزدیکترین اقارب خود کمک نمیتوانند.
وقتی به مرکز ولایت آمدم، با محیط و افراد دیگر آشنا شدم. در کنار درس پوهنتون، برادرم برایم کتابهای آموزنده و نشریه همبستگی را همیش تهیه و در اوایل برایم شرح میداد، تا این که اندک اندک درکم بالا رفت و صاحب دیدگاه شدم، به هویت خود پی بردم و خود را باردوش جامعه نه، بلکه نیرویی یافتم که اگر آگاهانه برخیزم، میتوانم پیرامونم را دگرگون سازم. بدین سبب، اکنون دوران کودکی و سرنوشت مشقتبارم، برایم خاطره به یاد ماندنی است.
زادگاه راحله
بهطور عموم در اغلب قریههای افغانستان، متاسفانه تا هنوز آموزش دختران جرم پنداشته میشود و به همین گونه در شهرها سیاسی اندیشیدن و به آگاهی خود افزودن، گناهی شمرده میشود، چه رسد به سنتشکنی و عصیان در برابر رسوم پوسیده و زنستیزانه.
آموختم که هر قدر هم دانا باشی، به تنهایی نمیتوانی علیه بیعدالتیها، عرف و عنعنات گندیده، تعصبات و تنگنظریها و زنستیزیها و جنایتکاران حامی ابتذال فرهنگی، ایستادگی نمایی. بنابراین، هر قدر جوانان ما اعم از دختر و پسر از گذشتههای نکبتبار ببُرند و به افکار مترقی مسلح شوند، جامعه ما به همان پیمانه به بالندگی خواهد رسید و این آگاهی را تنها احزاب، نهادها و شخصیتهای مردمی میتوانند میان جوانان بهصورت درست منتقل کنند.
من که از سالیان سال طمع فقر و تعصب را چشیدهام، اکنون مصمم استم تا برای حقوق محرومان بهخصوص زنان کشورم مبارزه نمایم و آنچه را که آموختهام، صادقانه به سایر هموطنانم برسانم و همانند زنان رزمنده میهنم چون شهید مینا، سیلی غفار، ملالی جویا و بلقیس روشن در برابر اشغالگران و ایادی خاین وطنی شان آگاهانه بایستم. زیرا دختران آگاه، مادران ایجاد و دگوگونی اند.
آنچه را که خواندید داستان و افسانه نیست، حقیقت جاری سرزمین من است و تنها دختران هزاره با آن دست و پنجه نرم نمیکند، بلکه کولهبار پررنجیست که اکثر دختران کندهاری، نورستانی، مزاری، هراتی، بدخشی، ننگرهاری و سایر مناطق هرروز و هر لحظه حمل میکنند و برای رهایی از قید آن، هم با خویش در جدل اند و هم با محیط پیرامون شان.
به باور من در این جدال و کشمکش بیحساب، تنها طنین آواز رزمندگان «حزب همبستگی افغانستان» میتواند مرهم زخم و روزنه امید به مردم دربند ما باشد. برنامه و اهداف والای این جریان مردمی مبنی بر محاکمه و محو تمامی سران جنایت و استقرار دموکراسی و عدالت اجتماعی آرمان بزرگ مردم ماست که در چنین شرایطی خونبار برای آینده درخشان تا دورترین گوشههای افغانستان منعکس ساخته و نسل جوان را بر محور آگاهی، بسیج و مبارزه آماده میسازد.