سلطان احمد «سهراب» از تبار قهرمانان جانباز

تو باور کن ای همرزم که هیچگاه شور ما خاموش نخواهد شد
اگر در کوته قلفی یا هواکش های سرد و تر بیاندازند
بلند غوغا خواهیم کرد
و ما آن سرکشان حماسه سازانیم
             که فریاد های ما خاموش نخواهد شد

سلطان احمد سهراب

سلطان احمد «سهراب» در ١٣٣٣ در كابل به دنیا آمد. مکتب ابتدایی را در ولایات بامیان، پروان و کابل خواند و در ١٣٤٦ شامل لیسه حبیبیه شد. دوره ثانوی تحصیل او مصادف با دهه چهل افغانستان بود که رژیم ظاهرشاه برای جلوگیری از خشم فروخورده توده های استبداد دیده‌ی ما به دموکراسی نیم بندی گردن نهاد. درین مرحله که یکی از درخشان ترین دوران مبارزات روشنفکری افغانستان بحساب می‌آید احزاب و سازمانهای مختلف با گرایشات متفاوت شکل گرفتند و سهراب جوان تحت تاثیر همین اوضاع مثل هزاران روشنفکر دیگر به مبارزه و سیاست رو کرد.

او از یکطرف به ماهیت حکومت استبدادی، بی‌کفایت و ضدمردمی رژیم شاهی پی‌برد و از جانب دیگر با جریانهای مختلف سیاسی آشنا شد و بدون کوچکترین تردیدی از خلق و پرچم به مثابه احزاب وطنفروش، سازشکار و ضد انقلابی که وابسته به روسها بود متنفر گردید. جریان اخوان را که بعد ها ظهور کرد و زیر بال موسی شفیق صدراعظم به رشد فوق‌العاده رسید، بعنوان باند ارتجاعی و مزدوری میدانست که عمدتا از طرف قدرتهای بیرونی بخصوص انتلجنس سرویس انگلستان برای ترور و سرکوب نیرو های انقلابی و ملی رهبری و تمویل می‌گردید.

سهراب تمایل شدیدی به جریان دموکراتیک نوین پیدا کرد که رهبری آن را در لیسه حبیبیه جوان پرشوری بنام محسن داشت. سهراب چون شیفته این انقلابی پاکباز بود، در شکل گیری شخصیت انقلابیش نقش بسزایی داشت. به همین دلیل در تظاهرات‌، اعتصابات‌، میتنگ‌ها و سایر فعالیت های این جریان سهم فعالی می‌گرفت.

وقتی سیدال «سخندان» در ٢٩ جوزای ١٣٥١ از طرف باند جنایتکار گلبدین در صحن پوهنتون به شهادت رسید سهراب متعلم صنف دوازدهم بود، که با شهامت بینظیر در صف اول مبارزه علیه اخوان سهم بسزایی گرفت. سهراب در سال ١٣٥٢ شامل فاکولته ادبیات و علوم بشری پوهنتون كابل شد که مصادف با پیوستنش به «گروه انقلابی خلقهای افغانستان» بود. او تا ١٣٥٧ عضویت این گروه را داشت که در فعالیت های فراوان آن سهم گرفت. با ولع زیادی مطالعه می‌کرد و علاقمند به کار های تحقیقی بود چنانچه یکی از موضوعاتی که روی آن زیاد کار کرد ارزیابی تمام پروژه های اقتصادی و قرارداد های نابرابر روسها در افغانستان بود که جنبه غارتگرانه آن را ثابت می‌ساخت. این نوشته متاسفانه در جریان حمله پولیس به منزل شان از دست رفت.

او نسبت به ضعف های روشنفکرانه‌ای چون راحت طلبی، تن پروری، محافظه کاری، تجمل پرستی و قیافه گیری های زشت خرده بورژوایی سخت حساسیت داشت. انجام کارهای کوچک این انقلابی آتشین را راضی نمی‌کرد. این خصوصیتش باعث می‌شد گاهگاهی دست به ماجراجویی بزند. در زمان جمهوری داوود از مناطق پنجشیر، بدخشان، نورستان و لغمان بخاطر ایجاد هسته نظامی برای آغاز مبارزه مسلحانه دیدن کرد.

سهراب در ١٣٥٥ از شعبه‌ی تاریخ فاکولته ادبیات فارغ شد. چون علاقمند به کار سیاسی بود وظیفه معلمی را برگزید تا بین روشنفکران باشد. ابتدا در لیسه حبیبیه و بعد در لیسه ابوحنیفه منحیث معلم ایفای وظیفه کرد. با جوانان زیادی محشور بود، محبوبیت فراوانی بین آنان داشت و تعداد بیشماری را با سیاست و مطالعه آشنا ساخت.

کودتای هفت ثور چرخش بزرگی در زندگی و فعالیتش ایجاد کرد. علیرغم آنکه می‌دانست تبلیغات علیه رژیم پوشالی به قیمت جانش تمام می‌شود، لحظه‌ای از افشای دولت مزدور روس دست بر نمی‌داشت و هیچگاهی هم توصیه فامیل و همرزمانش در رابطه با عواقب ناگوار تبلیغاتش را جدی نگرفت. سگان خادی چون از او شناخت کامل داشتند شدیدا مراقبش بودند تا در فرصت مناسب او را دستگیر و سر به نیست کنند. به همین دلیل ابتدا وظیفه را ترک و با زندگی نیمه مخفی فعالیت هایش را سازمان داد. پس از به خون نشستن قیام ١٤ اسد بالاحصار و دستگیری تعدادی از اعضای فامیلش، به زندگی کاملا مخفی رو آورد.

او در مرحله حاکمیت فاشیستی رژیم کودتا از پراکندگی جنبش چپ و ضرباتی که این جنبش از طرف خاد و کی.جی.بی می‌دید، به شدت رنج می‌برد و در آرزوی ایجاد حزب سرتاسری از طریق وحدت سازمانها، و بیرون شدن از بی‌عملی آنها بود. او بدون آن که شرایط و مرحله بلوغ سازمانها را در نظر داشته باشد، با اصرار از «گروه» خود خواست تا به وضعیت پراکنده جنبش خاتمه داده ازین بن بست بیرون شود و چون «گروه» را صالح به انجام این وظیفه ندانست با بی‌صبری خود دست به کار شد تا به تنهایی به این امر بزرگ، تحقق بخشد. همین امر باعث جدایی او از «گروه» گردید که بعد ها به «سازمان پیکار برای نجات افغانستان» پیوست و در مرکزیت آن سازمان قرار گرفت. او در شرایط اختناق و با زندگی مخفی در شهر کابل و ولایات به فعالیت سیاسی، تبلیغاتی و تشکیلاتی وسیع دست زد و در مواردی اقدامات مسلحانه چریکی را سازماندهی کرد.

سلطان احمد سهراب دوران که محصل بود
سلطان احمد در دورانی که محصل پوهنتون بود

او ضمن مبارزه رویارو با اشغالگران و مزدورانش، گاهگاهی به زبان های پشتو و فارسی هم شعر می‌سرود اما بیشتر اشعارش را در زندان سروده که مالامال از کینه و نفرت نسبت به دشمن است.

فعالیت های او و سازمانش در کابل دیر دوام نکرد زیرا خاد توانسته بود از طریق نفوذ عاملین خود رهبری و اکثریت اعضای آن را که تشکیلات ضعیفی داشتند، در ١٣٥٩ شناسایی و دستگیر نمایند. او هم به جرم فعالیت علیه روس‌ها و دولت‌ دست‌نشانده دستگیر و به زندان افتاد.

در ابتدا به خاطر فعالیت های ضد دولتی محکوم به اعدام شد و بعد ها به حبس ابد تقلیل یافت. خاد که تجربه زیادی در شکستن اراده تعدادی از زندانیان پیدا کرده و آنان را به ندامت و مصاحبه های تلویزیونی کشانده بود، سهراب را زیر وحشیانه ترین شکنجه ها گرفت تا او را هم وادار به تسلیم نماید اما او تسلیم نشد، چنانچه در زندان سرود:

مستانه كهمردان ز رنج ملك ما شورنده‌تر گردند
چه باك گر خون آن یك ریخت و...
من در بند و زنجیرم‌.

سهراب که روح بلند پرواز داشت هشت سال را در زندان سپری کرد و بسیار درد کشید، اما درد او هم از نوع دیگری بود چنانچه در شعری خطاب به چند تن از برادرانش که مصروف نبرد در سنگر های داغ جنگ مقاومت ضد روسی بودند، چنین نوشت:

. . .
بودن اندرون ِقلعه سنگی دردی نیست.
بیاد آوردن ِ پر از طپش دلهای هر یک تازه عروسان،
         که دست شان هنوز رنگ حنا دارد،
بیاد آوردن ِخونبارً چشم ِمادران و
             آتشین فریاد ها و ناله های ِخواهران ما،
                 با آن گریه های کودکان، شیرین ترین میوه هستی،
                     که در روز جدایی های ِمان دیدیم کجا درد است.
نه این درد است به تنهایی و نه آن درد است!
ولی جانکاه بود دردی که دور از سنگر رزم آوران باشیم؛
روانفرسا بود دردی که دور از سختی جنگاوران باشیم؛
به دور از ما به خون غلتند؛
و با تیر های پر از کین دشمن بی کفن گلگون کفن گردند؛
توانفرسا بود دردی که هر سو مشعل ِ روشن ضمیران،
                     دُور ز باریک راه و تاریک راهِ آن جنگاوران سوزد.
به شما برادران ـ شما غرنده شیران من ـ
از سنگر آرام ولی جوشان واژه ها به سنگر های
غوغاگر و آتشین تان این سرود ها را پیشکش می‌کنم
                                             زندان پلچرخی، ٧ جدی ١٣٦٣

سلطان احمد «سهراب» در ١٣٦٧ از زندان رها و بلافاصله به عسکری فرستاده شد. اما او مبارزی نبود که خدمت تحت پرچم سیاه اشغالگران را به خود ننگ نداند، پیمان و تعهدی که با مردم خود بسته بود از عسکری فرار و به پاکستان آمد تا در جنگ مقاومت ضد روسی و در مبارزه علیه بنیادگرایان فاشیست سهم بیشتری ادا نماید. اما او که در مکتب و پوهنتون و زندان به عنوان روشنفکر شناخته شده و آشتی ناپذیر مقابل دشمنان مردم افغانستان بدل شده بود، به مجرد ورود به پشاور تحت تعقیب جلادان گلبدینی قرار گرفت. او که تا آن زمان دو برادرش را در جنگ مقاومت ضد روسی در افغانستان و سه برادر جوانش را در پاکستان در رویارویی با باند گلبدین از دست داده بود، خوب می‌دانست در چه راهی گام گذارده است با آنهم بدون کوچکترین دلهره و نگرانی مشغول پیکار در برابر دشمنان شد.

یکی از دوستانش بنام «سنباد» در خاطرات خود از سهراب نوشته است:

«یکی از بزرگان این سازمان [پیکار] که سلطان سهراب نام داشت و سیاستمدار آگاه و شاعر توانا بود و چند سال را در زندان پلچرخی نیز سپری کرده بود، روزی در پاکستان با نگارنده‌ی این سطور روبرو شد بعد از احوال پرسی جویای حال سیاسی او شدم که شهید زنده یاد سلطان سهراب برایم گفت: "وطنپرستان واقعی افغان در شرایط سختی گیر مانده اند ای کاش در پوهنتون کابل فرد گمنامی می‌بودم و حال افراد اخوانی ها که مرا در پوهنتون می‌شناختند و هم اکنون افراد مهم تنظیم های به اصطلاح مجاهدین شده اند همینکه آدرس مرا دریافت کنند بی‌گمان سر از تنم جدا می‌نمایند، در داخل هم ضربه های پی در پی بالای چپی ها، زندان پلچرخی کابل را از رفقای هم کیش و هم سرنوشت ما پر کرده است، و شرایط کارمخفی تامین ارتباط با دوستانی را که از ضربه ها جان سالم بدر برده اند دشوار ساخته است. خوب وطنپرستان از دست نوکران بیگانه همیش باید با چنین سرنوشت دچار شوند و مبارزه کار هر خود خواه و خرفت نیست مردانه دویدن هنرش در خم و پیچ است."

خاطره‌ی دیدار با این بزرگمرد که هیچگاه فراموشم نخواهد شد و سخنان دلنشین او هنوز در گوشم طنین انداز است.

من با یک پیشنهاد شوخی آمیز در جریان صحبت بی‌اختیار برای سلطان گفتم که:

استاد رفتن به کشور های دیگر هم کار مشکلی نیست. یکبار برآشفته شد و به تکرار پرسید چه؟ چه ؟چه؟ و بعد با استواری و پایمردی که از لحن کلام او هویدا می‌شد گفت:

"در عقب ما وطن ما و مردم ما قرار دارند؛ رفقای ما بخاطر وطن خود هر روز جوخه جوخه در پای دار می‌روند؛ اگر من و تو و امثال ما برویم و وطن را ترک کنیم برای تاریخ و آیندگان چه پاسخ خواهیم داشت؟" و حرفهایش را با این شعر خاتمه داد که:
"من آنم که نه یک بار
ولو آنکه دوصد بار
به هر مرگ فجیعی که بخواهید بمیرم
ومن این زندگی ددمنشی را نپذیرم"

و بعد باهم قرار ملاقات به کابل گذاشتیم و گفت که بزودی در کابل با هم می بینیم.»

سهراب فرصت پیدا نکرد به کابل برود. آدم ربایان گلبدینی او را همچو هزاران انقلابی پاکباز دیگر در ١٣٦٨ ربوده و سر به نیست کردند. سهراب نه تنها همسان سه برادر و سه پسر کاکای جوانش بلکه با کاروان همقطارانش که قهرمانان راستین ملت اند زیر شکنجه های قرون وسطایی قرار گرفت و در گور های نامعلومی مدفون گشت.

به این صورت قلبی بسیار خسته و رنجدیده اما مملو از عشق به وطن و مردم از تپش باز ماند. او به کاروان شهدای پرافتخار جنبش انقلابی افغانستان پیوست و راه درخشانی از خود بجا گذاشت، راه ادامه مبارزه‌ی بی‌برگشت و راه انتقام بدون گذشت.



سلطان احمد سهراب
سلطان احمد مدتی در جبهات مقاومت ضد روسی دوشادوش مردمش می‌جنگید.

آوای کوه

زشامخ کوهسار این مظهر اوج غرور ما
                     چنین فریادی می‌پیچید:
زخارا سنگ های سینه من برج ها و باره برپا نمودند
میان باره ها شمشیر یا آن را بسته در زنجیر ها کردند
چرا آن ناسپاسان
زهرسنگم که روزی بر سرلشکرگه‌ی اهریمنان می‌ریخت
کنون زندان وحشتناک
              برای عاشقان هستی رنگین و زیبایم بنا کردند
مگر این پیکر پیدا و پنهانم
برای شوکت اورنگ شان هرگز نمی‌زیبید؟؟
مگر از هر پناه سینه‌ام در هر خم و پیچ زمان سخت و وحشتزا
                  سرود رزم شان در آسمان هرگز نمی‌پیچید؟؟
و یا از چهره‌ی من برق رزم پرخروش شان نهان گردید؟
چه دردانگیز و غمناک است
همان سنگی که نقش رزم خونین بر جبینش بود
به برج و باره‌ی دیوار هیبتناک زندان ها
غمین و پرسکوت و سرد ـ خشکیده
و قلب سنگ ها، از رنج و اندوه خموش ساکنین باره ها
                               لبریز از خشم است
ولی روزی که اهریمن
بسوی هستی پربار من تازید
و سوی قلب شهبازان من سرب مذابش ریخت
و دود و خاک های سینه‌ام را برسر آن ها فروپاشید
به هر سو لشکر بیدار من
از زخم های سینه پرچاک و ژرف من
غریوا سنگر خونین بپا کردند
که همسان شفا ـ مرهم به روی زخم هایم شد
و جای اشک غمناکم
برای حفظ، هستی‌ام
چه خون ها را بروی سینه‌ی پاکم فشانیدند
و با آن جویبار خون
سراپای ما از رنج های بیکرانم شست و شو کردند
و امروز...
زهریک سوخته سنگم
زهر سنگریزه و ریگم
برای پاسداران وفاکیشم
چنین پژواکی سوی کهکشان ها رفت
کنون این سینه‌ی من تا ابد راحت گه‌ی جاوید
                         برای عاشقانم باد
و هستی وجود من،
حلال سربکف رزم آورانم باد!
                                                 زندان پلچرخی، ٥ عقرب ١٣٦٤

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 566 نفر