به سیمین بهبهانی، وجدان بیدار زمانه‌ی ما

سیمین بهبهانی

سیلی غفار عزیزم، درود بر شما

دوسال پیش در چنین روزهایی غزلبانوی شعرمعاصر، سیمین بهبهانی از میان ما رفت. تا آنجا که بیادم مانده است او همواره، مبارزات آزادی‌خواهانه و عدالت‌جویانه‌ی مردم افغانستان را با بصیرت بسیار دنبال می‌کرد و یکی از آرزوهای درخشان‌اش آزادی وُ رهاییِ مردم آن سرزمینِ ستم‌کشیده بوده است.

در گرامیداشتِ آن بانوی بزرگ، این شعر را برای «حزب همبستگی افغانستان» فرستادم.

با مهری مانا و با عاطفه‌ی سبز
رضا مقصدی

دوسال پیش، در چنین روزهایی سیمین بهبهانی، در میانِ اینهمه تنهایی، ما را تنها گذاشت.

سیمین بهبهانی، غزلبانوی ارجمند، بی‌شک عزیز ِ شعرِ پارسی‌ست که نامِ نازنینش از دیرباز بر سر زبان مردم ما وُ افغانستان وُ تاجیکستان مانده است و بپاسِ حضور گسترده‌ی شاعرانه‌اش در گُستره‌ی گوناگون اجتماعی، یکی از وجدان‌های بیدارِ زمانه‌ی ما بود. درباره‌ی تحول چشمگیری که درغزلِ نوینِ دری/ پارسی ایجاد کرده است می‌نویسد: «چرا غزل، فقط باید دستمایه‌ای باشد برای شعرهای عاشقانه؟ در حالی که می‌تواند حرفهای دیگری هم داشته باشد وبا همان لطافت و همان احساس، عرضه شود... من دوست‌تر دارم که رستاخیزی در غزل بپا کنم و آن منجمدِ زیبا را به صورت موجودی زنده و فعال درآورم. من دوست دارم که در غزل بمیرم. در غزلی که دوباره، سالهای سال خواهد زیست.»

یکی از شماره‌های شایسته‌ی «دفتر هنر» که به سردبیری عزیزم بیژن اسدی پور در امریکا انتشار یافت «دفترهنر، ویژه‌ی سیمین بهبهانی»ست که در مهرماه/میزان ۱۳۷۷ خورشیدی نشر یافته است و در آن، چهره‌های برجسته‌ی ادب امروز درباره‌ی آثار ماندگارِ این بانوی بزرگ سخن گفته اند. این شعرم که، پیشکش به این فرهیخته‌ی فرزانه شده بود، برگرفته از این «دفتر هنر» است.



جار بزن! باز مرا بر چمن


به عزیزِ شعرِ پارسی:
سیمین بهبهانی


پنجره را رنگ کن ای ماه!
باز ببین
جانِ من
آهنگِ ترا می زند.

رود، گذشته ست وُ سرودی نماند
اندککی، از همه‌ی هستی‌ام
نیست دگر
شعله‌ی خرمن
نگر!
گندمکم، منتظرِ آسیاست.

باز به خیام نظر کرده است
این دلِ ناباورِتلخابه جو.
پس، دمی
همدمِ او، باش وُ بیا! شبنمی
جار بزن! صبحدمان، بر چمن.

پیرهنم بوی تو را می‌دهد
عشق!
سرانجامِ سزاوارِ من.

سرانجامِ سزاوارِ من.
چشمِ مرا رنگِ جهان، قهوه‌ای ست.
پشتِ درختانِ خوش آهنگ را
بار ِتگرگ است وُ هیاهوی مرگ
در نفَسم بوی زمان، قهوه‌ای ست.

بر سر ِدروازه‌ی هر واژه‌ای
معنی ِ نویافته‌ام آرزوست.
رنگِ معانی، نه سپید است وُ سرخ
تابش ِتیراژه‌ی هر واژه نیز
قهوه‌ای ست.

آه…، مرا سردی ِ این رنگ،
فرو کاسته
پنجره را رنگِ دگرسان، بزن
ای ماهِ من!

پیرهنم بوی تو را می‌دهد
جار بزن! باز مرا بر چمن.

رضا مقصدی
پاییز ۷۷ خورشیدی



مطلب مرتبط:
سیمین بهبهانی:‌ «شمشیر من همین شعر است»

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 121 نفر