مردان افغان در جنگ دیگران
- رده: ترجمه از منابع بیرونی
- نویسنده: کریستف رویتر | مترجم: گلناز غبرایی
- منتشر شده در جمعه، 25 ثور 1394
نویسنده: کریستف رویتر | مترجم: گلناز غبرایی
منبع: مجله اشپیگل، ۱۱ می ۲۰۱۵
بشار اسد با کمبود نفرات روبرو شدهاست و بیش از هر وقت دیگر نیازمند سربازان مزدور خارجی است. خیلی از این سربازان مانند مراد که مأموریتاش در زندان حلب به پایان رسیده از افغانستان میآیند.
جنگ، جنگی که از طلوع آفتاب تا طلوع آفتاب به طول انجامید. وقتی که آفتاب برای دومین بار در حلب طلوع کرد، هنوز مراد، روستایی افغان در طبقه دوم خانهای که میخواست طبق دستور پاسداران ایران به هر قیمتی شده، از آن حفاظت کند، سنگر گرفته بود.
چطور از روستای کوهستانیاش در افغانستان به اینجا رسیده بود؟ به گفته خودش فقط اجازه اقامت در ایران را میخواست، اما حالا به عنوان مزدور در جنگ داخلی سوریه برای بشار اسد میجنگد.
در آن روز صبح، مراد نه میدانست کجاست، نه میدانست با چه کسی میجنگد و نه میدانست چند نفر از همقطارانش زنده ماندهاند. ساعتها بود که سه قطار فشنگاش را خالی کرده بود و وقتی خانهای که در آن سنگر گرفته بود، فرو ریخت، فقط به سه دخترش فکر میکرد. میگوید: «فریاد کشیدم، حس کردم که دارم خفه میشوم و بعد اطرافم در سکوت فرو رفت.»
مردانی آمدند و مراد را که همچنان فریاد میکشید، از زیر آوار بیرون کشیدند. او شانس آورده بود، هر چند خودش اول این طور فکر نمیکرد. «فکر میکردم که حتمأ مرا به قتل خواهند رساند. اما آنها زخمهایم را پانسمان کردند و مرا به مقر خود بردند. آنجا کسی بود که کمی فارسی حرف میزد و به من گفت که نگران نباشم.»
از چپ به راست: مراد علی حمیدی و سعید احمد حسین توسط نیروهای شورشی پس از حمله به ساختمان در شهر حلب دستگیر شدند.
این اتفاق مربوط به هفت ماه پیش است و از آن تاریخ مراد و یک افغانی دیگر در زندان موقت «جبهه دمشق» یکی از گروههای بزرگ چریکی حلب به سر میبرند. زندگیشان در یک زیرزمین که با نور چراغ مهتابی روشن میشود، میگذرد. در میان صدای ژنراتور و دیوارهایی که براثر بمبارانهای پیاپی گچاش فرو ریخته است. گروه دیگری از افغانها، ایرانیها و پاکستانیها نیز توسط چریکهای دیگر دستگیر شدهاند، همه در خط اول جبهه. جنگ در حلب یعنی در جبهه شمال و همین طور در گرداگرد دمشق و هما و دارا در جنوبیترین نقاط سوریه چهرهای افغانی به خود گرفته است. چهرهای کاملاً آسیایی. چون بیشتر افغانهایی که به جنگ فرستاده میشوند، از هزارهها یعنی فقیرترین اقلیت افغانستان هستند. دیکتاتوری خانوادگی اسدها سرباز کم آورده و حالا بیش از هر زمان دیگری به مزدور نیازمند است.
ابو حسنین، یکی از فرماندهان شورشیان که در دستگیری مراد علی و سعید احمد نقش داشت میگوید: «آنان توانایی ادامه جنگ را نداشتند. اما تسلیم نشدند و ما هم تمام ساختمان را منفجر کردیم.»
از همان آغاز، رژیم اسد دشمنی داشت که هیچ وقت نمیتوانست به راستی شکستاش بدهد و آن تقسیمات مذهبی در سوریه از دیدگاه جمعیت شناسی است. علویهای شیعه که خاندان اسد هم جزئی از آن است، فقط یک دهم جمعیت سوریه را تشکیل میدهد. هفتاد در صد بقیه سنی هستند که با مذهبی شدن جنگ داخلی به جبهه دشمن پیوستهاند. رژیم که به طور عمده روی سربازان وفادار علوی و نیروهای شبه نظامی حساب میکند، هر چند هنوز قدرت بمباران و استفاده از سلاح شیمیایی و پرتاب نارنجک به شهرها را دارد، اما در نبرد زمینی به اندازه دشمنانش نیرو از دست میدهد. به همین دلیل جوانان شیعه و علوی ترجیح میدهند به جای پیوستن به ارتش و جنگ جانشان را بردارند و فرار کنند.
برای جلوگیری از ریزش نیروهای خودی از سال ۲۰۱۲ گروههای با تجربه حزبالله لبنان به یاری اسد آمدند و بعد ایرانیها هم به آنها اضافه شدند. و پس از آن پای پاکستانیها، عراقیها و یمنیهاهم باز شد. یک ارتش انترناسیونال شیعه، ارتشی که اسد روز به روز بیشتر به آن وابسته میشود. اما هر چه جنگ بیشتر طول میکشد، برای نیروهای کمکی توجیه این همه کشتار دشوارتر میگردد. در سال۲۰۱۳ حزبالله برای فتح قصیر ۱۳۰ جنگجو از دست داد و از آن زمان تا حال چندین برابر این عده را برای حفظ همین شهر به دام مرگ فرستاده است. در این فاصله در گواهی فوت کشته شدگان در سوریه مینویسند «مرگ براثر تصادفات رانندگی».
عراقیها به طور عمده به خانه بازگشتهاند. آنها خودشان در جنگ شرکت نمیکنند و فقط نظارت دارند. چریکهای شبه نظامی اصحاب اهل الحق به طور مثال عملیات پاکستانیها را در سوریه سازماندهی میکنند. اما هیچ قومی چون هزارهها با این کثرت در جبهه اسد نمیجنگد. البته تعدادشان معلوم نیست، اما فقط در سال ۲۰۱۴ هفتصد نفر از آنان در جبهه حلب کشته شدند و این را هم باید اضافه کرد که خیلیهاشان آزادانه و با میل خود نیامدهاند.
بیش از دومیلیون نفر از آنان به طورعمده به شکل مهاجرغیرقانونی در ایران زندگی میکنند. نیروی عظیم و سرگشتهای که توسط سپاه پاسداران در مقیاس هزاران نفره در طی یک سال و نیم گذشته راهی میدان نبرد سوریه شدند.
مراد علی حمیدی چهل و پنج ساله که حالا در زندان حلب نشسته، اهل روستایی در شمال افغانستان به نام شهرزاد خانه است. زمینی به وسعت پنجاه در پنجاه متر را میکاشت، نه به برق دسترسی داشت و نه به آب لولهکشی. باری، بدون داشتن مدرک قانونی به ایران گریخته و مدتی در معدن سنگ کار میکند تا اینکه در سپتامبر ۲۰۱۳ دستگیر میشود. تعریف میکند: «گفتند که قاچاق مواد مخدر میکردم، اما اصلأ حقیقت نداشت.»
پانزده روز تمام شلاق خورد. یک زخم گرد بر پشتاش نشان میدهد که با آتش سیگار سوزانده شده، بر اساس ادعای او «همه ایرانیها راسیست هستند، ما را فقط به دلیل افغانی بودن میرانند. کمتر کسی از ما اجازه اقامت قانونی دارد که لااقل بتواند بچههایش را به مدرسه بگذارد.» مراد در ادامه شرح میدهد که به شش سال حبس محکوم شد و یک سالاش را در زندان معروف اوین گذراند، تا اینکه روزی یک سپاهی با اونیفورم سبز تیره پاسداران به طور غیرمنتطره به ملاقاتاش آمد. او را از سلول بیرون آورد و پرسید: چرا اینجا هستی؟
-مواد مخدر
-میخواهی پنج سال باقیمانده را به تو ببخشیم؟
بشار اسد بخاطر کمبودی نیروهایش به سربازان مزدور که اکثراً از نقاط دوردست افغانستان اند تکیه میکند. و برای مقابله با شورشیان آنان را در خطوط مقدم جبهه در شهرهای مختلف مقرر مینماید.
مراد جواب منفی نداد. شرط این بخشش این بود که باید دوماه در جبهه سوریه میجنگید. یک کار ساده، فقط نگهبانی. به او گفتند که پس از بازگشت حتی میتوانند درباره اجازه اقامتاش هم یک فکری بکنند. بقیه افغانهای همسلولی مراد همه موافقت کردند که باقی حبسشان را با دو ماه جنگ در سوریه مبادله کنند. در عین حال قول دو میلیون تومان حقوق ماهانه هم به آنان داده شد. به همسلولی مراد، سید احمد حسین هم که سالها به عنوان کارگر ساختمانی در شمال تهران کار میکرد و در یک یورش همراه صد و پنجاه نفر دیگر دستگیر شد، قول همین مبلغ را داده بودند. البته این را هم گوشزد کرده بودند که: در هر صورت شما را میفرستیم! همه امضا کردند.
از زندان به اردوگاههای نظامی مختلفی در اطراف تهران فرستاده شدند تا طرز کار با کلاشنیکف را یاد بگیرند. مربیان به آنها میگفتند که در سوریه با تروریستها خواهند جنگید. آنها را با لباس شخصی سوار اتوبوس کردند و به فرودگاه امام خمینی بردند تا با یک هواپیمای مسافربری راهی دمشق شوند: همسفرانمان خانوادهها هم بودند. هیچکس نباید بو میبرد که ما سرباز هستیم.
دو نفر سپاهی در دمشق به آنان خوشآمد میگویند و پس از صرف چای به سمت بندر لاتاکیه میروند و از آنجا با اتوبوس راهی اردوگاه نظامی در اطراف حلب میشوند و ده روز آنجا میمانند: اینجا دیگر ایرانیها دوستانه رفتار نمیکردند. سربازان سوری که مراقب بودند هم همین طور. اگر با هم به فارسی حرف میزدیم، سرمان داد میکشیدند.
یک روز غروب به ما اسلحه و لباس نظامی دادند. با ماشین ما را به محل تجمع حدود سیصد افغان بردند. تمام شب تا چهار صبح راه رفتیم. بعد در تاریکی خانه چند طبقهای را نشانمان دادند و به یگ گروه دوازده نفری دستور داده شد که به آن حمله کرده و به هر قیمتی شده نگهاش داریم. مرتب میگفتند که به هیچ وجه اجازه عقبنشینی نداریم و اگر عقبنشینی کنیم، تروریستها سرمان را از بدن جدا میکنند. فریاد میکشیدند که تسلیم نشوید، تسلیم نشوید.
دو تا از فرماندهان طرف مقابل که در همین جنگ شرکت داشتند میگویند که افغانها مثل ماشین میجنگند خیلی سختجان هستند. سریعتر از ما میدوند و حتی وقتی در محاصره کامل قرار دارند، شلیک میکنند. اما وقتی ارتباطشان با مرکز قطع شود، به شدت دستپاچه میشوند.
تصاویر و ویدیوی این سه افغان را که در جنگ سوریه به چنگ مخالفان دولت بشار اسد افتیده اند، «ارتش آزاد سوریه» چندی قبل منتشر نمود. این سه تن اعتراف نمودند که به دلیل نبود کار و وضع بد زندگی در ایران مجبور شدند به رفتن در جنگ سوریه تن دهند.
مراد تعریف میکند: همه ما میترسیدیم. من از خود میپرسیدم که اینجا چه کار میکنم؟ اینجا که سرزمین من نیست.
وقتی که مترجم از او میپرسد که پس چرا اصلأ به چنین کاری دست زده، مراد برای اولین بار عصبانی میشود: یک زمین پنجاه در پنجاه متری چطور باید شکم پنج نفر را سیر کند؟
دستش را به حالت تسلیم و رضا بلند میکند و ادامه میدهد: ما دویدیم . خوشبختانه خانه خالی بود. ما در طبقات مختلف تقسیم شدیم. به سمتمان شلیک شد و ما اصلأ نفهمیدیم که جز ما کسی در خانه نیست. در خانه فقط یک سپاهی ایرانی بود که بر سرم فریاد میکشید: یا بجنگ یا همین جا میکشمت! من همه قطار فشنگام را بدون آنکه نگاه کنم، شلیک کردم.
ابوحسنین یکی از دو چریک طرف مقابل درباره آن شب میگوید: برای آنها هیچ امیدی وجود نداشت. اما به نبرد ادامه دادند و تسلیم نشدند.ما هم خانه را منفجر کردیم.
همان انفجاری که مراد و سعید را به زیر آوار فرستاد، تنها افراد گروه که جان سالم به در بردند.
حالا در شهری زندانی هستند که از هر زندانی خطرناکتر است. هر روز زندگیشان در معرض نابودی است. آن هم توسط بمبهای بشکهای ارتشی که برای پیروزیاش جنگیده بودند. حتی بمبها هم سرگردانی رژیمی را نشان میدهد که در هفتههای گذشته شکستهای سنگین نظامی را تحمل کرده است. هر روز صبح در فاصله ساعت هشت تا نه (بارل تایم) بخشهای شمالی حلب با بمبهای بشکهای که از هلیکوپترهای نظامی فرو می ریزد، بمباران میشود. یکی از کسانی که مسئول زندانیان افغانی بود به ما توصیه کرد که بعد از ساعت نه برای مصاحبه برویم. روز یکشنبه است و درست پیش از اینکه گروه خبرنگاران اشپیگل به زندان چریکها برسد، محله همسایه سیفالدوله به شدت بمباران میشود. در مسیر زندان به مردمی بر میخوریم که با چهره وحشت زده و گاه گریان به سمت محله بمباران شده میدوند. اول به نظر عجیب میآید چون این بمبها معمولأ فقط به خرابه برخورد میکند و تازه اگر هم کسی کشته شود، معمولا مردم اینجا به خیابان نمیآیند.
اما این بمب پیش از ساعت نه مستقیم به تنها مدرسه این منطقه اصابت کرده، یک ساختمان چهار طبقه که حالا فقط ویرانهای از آن به جا مانده است. یکشنبه سوم ماه مه روز امتحانات است. تنها روزی که شاگردان همه جمعاند. در آن سوی شهر نیز که در دست نیروهای اسد است در همین روز امتحانات انجام میشود. خلبانان دقیقأ میدانستند که چه کار میکنند.
دست کم شش دانشآموز و یک معلم در جا کشته میشوند، درمورد دیگران دکتر میگوید که نمیداند چند نفرشان نجات پیدا خواهند کرد. همان روز غروب مردی را سوار بر موتور در کنار خرابهها میبینم که از آخرین کسانی که برای کمک در آنجا هستند، سراغ دخترش را میگیرد. او به همه بیمارستانها و سردخانهها سر زده و همه فقط در سکوت سر تکان دادهاند. مرد به راهش ادامه میدهد و با لحنی خالی از بیم وامید تکرار میکند: دخترم…
انگار در این لحظه برای مدتی کوتاه رشتههای سرنوشت مراد که چند لحظه پیش با همین لحن گفته بود «دخترانم» با این مرد پیوند میخورد. مراد هم دو سال است که هیچ خبری از دختراناش ندارد. در روستا نه برادری دارد و نه پدرو مادری. فقط مادر زناش آنجا مانده که او هم به شدت تنگدست است: چه کسی از خانواده من مراقبت میکند؟ در این زمستان چیزی برای خوردن و پوشیدن دارند؟
میگوید که فقط خدا میداند که چه برسرش خواهد آمد. چریکها با وساطت یک امام و از طریق هلال احمر سعی کردند که او و دیگر افغانها را با زندانیان خودشان که در دست اسد اسیر هستند، مبادله کنند. برای مراد اما این دلیلی برای امیدواری نیست. فقط نوع وحشت عوض میشود: اگر مرا دوباره به ارتش سوریه بسپارند، چه خواهد شد؟ آنها مرامثل آن دفعه به عملیات انتحاری دیگری خواهند فرستاد. من اما میخواهم به افغانستان برگردم. به همان فلاکتی که از آن گریخته بودم.
اما شیخ عبدالقادر فلس که مسئول مذاکره با رژیم اسد است، زیاد به مبادله افراد امیدوار نیست و میگوید: ما پیش از این نظامیان سوری را مبادله کردیم. رژیم برای افراد حزبالله و ایرانیان فوراً چند نفری از افراد ما را آزاد میکند. اما برای افغانها هیچ . ما به کمیته بینالمللی صلیب سرخ هم مراجعه کردیم که آن هم نتیجهای نداد. انگار این دونفر تا آخر جنگ مهمان ما خواهند بود.
یکی دیگر از فرماندهان چریکها که در رابطه با شش افغانی دیگر با رژیم وارد مذاکره شده، میگوید که همیشه یکی از سران نظامی اسد به نام سهیل الحسن که هوادارانش او را «نِمرَ» یعنی «ببر» مینامند به او تلفنی پاسخ داده: هر کاری دلتان خواست با آنها بکنید. میتوانید بکشیدشان. هزاران نفر از اینها را روانه جنگ میکنیم. مزدور هستند.