اکمل، جوانی که طعمه راکتهای گلبدین شد
- رده: گزارشها
- نویسنده: اسد
- منتشر شده در دوشنبه، 20 جوزا 1398
در جریان جنگهای داخلی خانمانسوز و ویرانکنندهی تنظیمهای دستپروردهی پاکستان و ایران مخصوصا راکتهای حزب اسلامی راکتیار شهر کابل به مخروبهای مبدل شد. بعد از گذشت بیش از سه دهه هنوزهم نشانههای جنایات این مزدوران بیگانه در نقاط مختلف شهر به چشم میخورند که انتهای کشتار مردم بیدفاع و مظلوم ما را بهشکل بیرحمانه آن نشان میدهند. یکی از نشانههای آن توغهایی میباشند که در برخی قسمتهای شهر دیده میشوند و هرکدام آنها بیانکننده فرط جنایات تنظیمهای مزدور و دردهای نهان مردم میباشند.
یکی از این توغها در سرک قلعه نجارها واقع خیرخانه شهر کابل قرار دارد. در این محل چهار جوان به نامهای محمد اکمل، محمد مجید و دو تن دیگر که مهمانان محمد مجید بودند، در اثر راکتپراکنیهای راکتیار کشته شدهاند که متاسفانه نتوانستیم به غیر از محمد اکمل درمورد نزدیکان دیگران معلوماتی دریافت کنیم، تا آن روز سیاه را بازگو نمایند.
محل اصابت راکت که نشانههای تخریب آن هنوز در پایه برق به چشم میخورد و بخاطر قیرکردن سرک این توغ را که نشاندهنده جنایات حزب اسلامی بود را از بین بردهاند.
در نخست وقتی خانواده شهید اکمل را پیدا کردیم و از آنان خواستیم که درباره شهادت عضو خانواده شان در این ساحه اطلاعاتی بدهند، آنان از ترس باند منفور گلبدین از ابراز معلومات ابا میورزیدند، اما اصرار زیاد ما و درد جانکاه دلبند شان، آنان را واداشت تا حرف بزنند.
اجمل، برادر محمد اکمل که درد از دستدادن برادر و مشکلات روزگار سر و ریشاش را سفید کرده، آن روز پرنکبت را به خاطر میآورد:
«روز جمعه [۲۱ دلو ۱۳۷۱] بود که من، برادرم و پسر همسایه مان به گولایی حصه اول خیرخانه رفته بودیم. تقریبا یکونیم ساعت بعد، پسر دیگر همسایه مان با چشمان پراشک آمد و گفت که اکمل شهید شده است. از هر طرف راکت میآمد و سر و صدای اطفال و مردم در همهجا پیچیده بود. وقتی دیدیم که تمام شان کشته شدهاند، همان روز هر چهار تن شان را به تپه سرای شمالی برده و پهلو در پهلو دفن کردیم.»
خانواده شهید محمد اکمل از منطقه مرادخانی کابل میباشند ولی تقریبا از ۳۵ سال بدینسو در قلعه نجارها زندگی میکنند. اجمل که یک سال از شهید اکمل بزرگتر است، درمورد برادر شهید خود میگوید:
اجمل، برادر بزرگتر اکمل.
«اکمل از صنف اول الی دوازدهم، اولنمره عمومی در لیسه خیرخانه بود. او دو سال عسکری هم کرده بود و ما برای این که در اینجا کشته نشود، میخواستیم او را برای تحصیلات عالی به خارج از کشور روان کنیم ولی تا مهیا شدن شرایط، برایش در سر سرک خانه ما یک دکان خوراکهفروشی درست کردیم که مصروف باشد. در آن روز جمعه، گدیپران آورده بود و فکر میکرد که امروز رخصتی است و خرید و فروش خوبتر باشد، اما بیخبر از این که آن روز، روز آخر زندگیاش خواهد بود.»
اکمل ۲۱ ساله، افزون بر استعداد بالا در درسهای مکتب همزمان استاد کانفو نیز بود. اجمل بعد از کشتهشدن برادرش، برای نجات متباقی اعضای خانوادهاش به پشاور پاکستان مهاجر میشود. او سالهای جنگهای تنظیمی و اوضاع امروزی را شرح میدهد:
اکمل، جوان لایق و ورزشکار که در ۲۱ دلو ۱۳۷۱ در اثر اصابت راکت گلبدین به شهادت رسید.
«از آن روزها هیچ خاطره خوشی نداریم. همیشه سرگردان بودیم، ما از بلاکهای ثارندوی پایینتر رفته نمیتوانستیم چون یک حکومت اینسو بود و یک حکومت دیگر در آنسو بود. هر طرفی که میرفتی مرمی میخوردی. تا کوتهسنگی، مکروریان و تایمنی نمیشد که برویم. اگر هم میرفتیم از هزار و یک سرک باید میگذشتیم و در هرجا هرکدام پاتک داشتند و مردم را آزار میدادند. آن زمان، شهر یک شهر وحشتزده بود. ولی امروز هم همان افراد سر قدرت هستند. اینها از ملت دیگر چه میخواهند؟ موتر و بلندمنزل اینها میخرند، به خارج چکر اینها میروند و میآیند! دیگر چه میخواهند از این وطن بیچاره؟ بگذارید که همین چهار نفر مسکین و بدبخت با آبرو زندگی کنند! ما از اینها نفرت داریم! وقتی میبینیم که در پرده تلویزیون میآیند و گپ میزنند، ما برای شان حیران میمانیم که آنان با این قدر جنایتی که کردهاند، باز چه میگویند. یکبار از دست تان به پاکستان فرار کردیم، حالا به کجا فرار کنیم؟»
تپهی سرایشمالی: محل دفن محمد اکمل، محمد مجید همراه دو شهید دیگر.