گفت و شنود با چند مغارهنشین بامیان
- رده: گزارشها
- نویسنده: ع. رضایی
- منتشر شده در چهارشنبه، 16 جوزا 1397
قرن ۲۱ است و بشر متکامل با فناوری دستداشتهاش، برای تسخیر مریخ و سایر کهکشانها طرح میریزد. اما اینجا، هزار افسوس در دامن کوهپایههای بودا هنوز انسانهای شوربخت با فقر و بیخانمانی دست و پنجه نرم کرده و در مغارهها زندگی میکنند. در کنار فقر، بیخانگی، بیماریهای گوناگون و بلایای دیگر اجتماعی، حشرات و خزندگان زهری مصیبت دیگریست که به وضوح به چشم میخورد. وقتی از بلندای این ویرانسرا، اندکی پایینتر را تماشا میکنی، هوتل مجلل غلغله مربوط به خاندان کریم خلیلی را میبینی که تفاوت زندگی را از زمین تا آسمان برایت روشن میسازد.
طی ۱۷ سال اخیر، باوجود سرازیرشدن میلیاردها دالر و امنبودن این ولایت، در زندگی مغارهنشینان تغییری دیده نمیشود. اینان حتا جایی برای جمعشدن ندارند. از برق و کلینیک صحی خبری نیست. تعلیم و تربیه، آب آشامیدنی صحی، تفریحگاه و دکانهای کوچک جهت نیازهای اولیه وجود ندارد. سرک پخته و کوچههای نسبتا جغلریزیشده در رویای شان هم نمیگنجد. کودکان با دورهگردی نان خشک جمعاوری کرده و مصروف دیگر کارهای شاقه اند. زنان در پهلوی مواظبت از اولاد و خانه، از فاصلههای دور بشکههای آب را بر سر شان میآورند. اغلب مردان، کارگران سرگردان سر چوکها اند.
هوتل «غلغله» در کنار شرکت غلغله از سرمایههای قارونی خانواده کریم خلیلی است.
از سوی دیگر، شاهد برخورد غیرانسانی و خاینانه دولتمندان استیم. در زمستان ۱۳۹۶، مکتوب رسمیای از جانب مقام ولایت به مغارهنشینان حوالی بتهای بودا فرستاده شده بود که حق صحبت با روزنامهنگاران و گزارشگران را ندارند و با متخلفان برخورد قانونی صورت خواهد گرفت. طاهر زهیر، این والی وحدتی و نفر خلیلی که اکثر وقتها با حیله و نیرنگ در برابر رسانهها صحبت از فراهمنمودن سرپناه برای مغارهنشینان میکند، در این اواخر بیان داشت که مغارهنیشنان انسانهای بیکاره و تنبل اند.
اخیرا به دیدار مغارهنشینان منطقه سرخ قل بهاصطلاح شهر بامیان رفته و با سه خانواده پیرامون وضعیت زندگی شان صحبت کردم که فشرده سخنان و درد دل شان را در اینجا نقل میکنم:
یکی از زنان مغارهنشین با چهره خسته آنچه بر خودش و فرزندانش گذشته و در حال گذر است را با درد عمیق برایم بیان میکند:
«شریفه استم و ۲۵ سال سن دارم. تعداد اعضای فامیلم شش نفر میباشد و بزرگترین اولادم حدود شش سال عمر دارد. سه سال است که در این مغاره زندگی میکنیم. قبلا در منطقه شهیدان با خانواده خسرم شب و روز را تیر میکردیم. شوهرم تکلیف اعصاب دارد و کار نمیکرد. به این خاطر، یک روز خسرم ما را از خانه بیرون کرد و گفت: "غم تان را از سر ما کم کنید!" بعد، دروازه خانه را از پشت بسته کرد تا ما دیگر به خانه نیاییم. خلاصه، حیران ماندیم که حالا با این فرزندان خردسال کجا برویم؟ خویشاوندان ما هم در خانههای شان ما را جا ندادند.
مجبور شدیم با دست خالی و پای پیاده بهطرف مرکز بامیان حرکت کنیم. بعد از هشت ساعت پیادهروی به منطقه سرخ قل رسیدیم. طرف غارها رفتیم و دیدیم که اینجا مردم بیچاره و غریب مثل ما زیاد استند. ما هم بعد از پرس و پال یک غار خالی یافتیم که هیچچیز نداشت. شب را بدون دروازه و فرش تیر کردیم. تمام شب، بچههایم بهخاطر سردی هوا گریه و ناله میکردند. هیچوقت صدای شان از یادم نمیرود! فردا به مغارههای اطراف رفتیم و مشکل خود را به آنان گفتیم. یک نمد پاره پاره پیدا کردیم. قسمتهای پارهاش را پینه کردم. دهان مغاره را با آن بند کردم تا کمی دم خنک و خاکباد را بگیرد. سه روز با شکم خالی همراه با بچههایم در آن غار پناه بردیم و بعد از آن شوهرم نان پسمانده مردم محل را جمع کرده و برای ما آورد. از آن زمان تا حال، همین نانهای پسمانده مردم محل را میخوریم. هرروز از این در به آن در برای زندهماندن گدایی میکنم و شبها شکم فرزندانم را پر مینمایم. شوهرم، هرروز به قصد مزدورکاری از خانه میبرآید و شبها با دست خالی پس برمیگردد.
کسانی که مثل ما در مغارهها زندگی میکنند، سختترین روزگار را دارند. ما غارنشینان روزانه یک ساعت راه را بهخاطر تهیه آب منزل میزنیم و از دریاچهای که در پشت بازار بامیان است –نمیدانم آب آن پاک است یا نی- آب نوشیدن خویش را در دهلههای ۱۶ لیتره بر شانه خود به خانه میآریم. کالاهای خود را هفته یکبار در همان دریاچه میشوییم. شب که شد، خود ما برای سر و جانشویی در دره میرویم و یا در یکی از غارهای خالی حمام میکنیم.
هر پروژهای که در اینجا بیاید، ما را در نظر نگرفته و میگویند که شما در شورا شریک نیستید. مردم محل نیز ما را در شورا نمیمانند و میگویند که شما انسانهای غارنشین استید. به ما کدام کمکی داده نمیشود و به جرم مغارهنشینی محرومیم.»
عذرا، یکی دیگر از مغارهنشینانی است که به شرح زندگیاش میپردازد:
«۹ سال است که ما در مغاره منطقه سرخ قل زندگی میکنیم. اصل جایم از سرقل یکاولنگ میباشد. قبل از این، در مغاره زیر بودا زندگی میکردیم و در دوران سیاه طالبان، خسرم به نام یعقوب توسط گروه وحشی طالبان در غار شهید شد. جسدش را نیز با خود بردند. نتوانستیم که جنازهاش را پیدا کنیم، آن روزگار سیاه را با هزار مصیبت تیر کردیم. در دوران کرزی، فکر میکردیم زندگی ما خوب خواهد شد اما نشد. برادر شوهرم به نام عبدالله در هلمند سرباز بود و در آنجا به دست طالبان شهید شد. از او یک بچه به نام عباس مانده که شش ساله است. مادر عباس هم او را ایلا کرد و دوباره عروسی کرد. عباس فعلا همراه ما زندگی میکند.»
از عذرا درمورد عباس پرسیدم. بهسوی پسری در همان نزدیکی اشاره کرد. وقتی چشمم به وی افتاد، با دیدن چهره داغدیده عباس، ناگهان اشک از چشمانم جاری شد. وی را صمیمانه در بغل فشردم. او که مدتها از این گونه مهربانیها محروم است، با نوازش من، اشک خوشی در چشمانش حلقه زد.
عباس پدرش سرباز ، در هلمند بدست طالبان شهید و مادرش دوباره عروسی کرده و او را رها نموده است.
عذرا ادامه داد:
«وقتی عباس نزد پدر و مادرش بود، خیلی یک بچه شاد و نازدانه بود. اما از آن روزی که پدرش شهید شد و مادرش ترک خانه کرد، دیگر عباس شاد نیست و با بچههای دیگر ساعتتیری نمیکند و در خود غرق است.»
از اینجا به مغاره دیگری میروم و با عبدالعظیم در گفتگو را باز میکنم. او که در حدود ۴۷ سال دارد، وضعیت زندگیاش را چنین شرح میدهد:
«ما شش نفر هستیم و ۶۵ سال است که در این مغاره زندگی میکنیم. قبلا، پدرم نیز در همین غار زندگی میکرد. دوران جهاد، یک سرباز ساده حزب وحدت بودم. در جنگ علیه طالبان شرکت داشتم، تمام جنگ را ما مردم فقیر کردیم، اما سود جهاد نصیب چند تا شد. امروز، اگر خلیلی و محقق به جایی رسیدهاند، از زحمات و مقاومت جهاد ماست. نتیجه جهاد برای ملت، کشته و زخمی بود، و برای رهبران، مقام و شهرت و پول. ما جنگیدیم، شوروی را کشیدیم، بهجایش امریکا را شاندیم. خلاصه، ما ماندیم و تمام بدبختیها. کمر ما را شکستند و تا امروز میشکنند. در روزهای جنگ با طالبان زخمی شدم و بعد به خانه انتقال داده شدم. به دلیل روزگار بد، نتوانستم که مرمی را از پایم بیرون کنم و تداوی شوم. ماهها در بستر خوابیدم. بالاخره، زخم پایم خود به خود خوب شد، ولی مرمی هنوزهم در پایم است و از ناحیه پا معلول میباشم.»
عبدالعظیم که هنگام بازگویی قصه زندگیاش خیلی احساساتی شده بود، با همین لحن حزب وحدت را مخاطب قرار داده و گفت:
«لعنت به حزب وحدت و لعنت به خلیلی که ما را بدبخت کرد!»
بعد، کمی خشم خود را فرو برده با اندکی آرامش ظاهری و لبخندزنان زندگی را به سخره گرفت و با نگاهش مرا مخاطب ساخت:
«زندگی هم عجیب چیزیست، لالا! در دیگر کشورها، انقلاب مردمان بالا را به پایین و مردمان پایین را به بالا میبرد. اما، جهاد ما برعکس بود. مردم بالا را بالاتر و مردم پایین را پایینتر کرد، بهمثل من. قبلا هم در غار زندگی میکردیم، اما نان بخور و نمیر را از یک جایی پیدا میکردیم. ولی بعد از جهاد، دیگر آن نان بخور و نمیر نیز یافت نمیگردد.»
بعد عبدالعظیم سکوت کرده و پس از چند ثانیه خاموشی، به من گفت:
«لعنت به این زندگی! از من دیوانهای ساخت. با معذرت، مرا تنها بگذار! چند دقیقه استراحت کنم، دیگر حوصله گپزدن را ندارم.»
من بهعنوان یک روشنفکر که اکنون در میان آنان قرار دارم، صادقانه اعتراف میکنم که زندگی و رنج بیکران اینان بالاتر از صد من کتابیست که بر من اثر گذاشته و مرا مصمم در راه رهایی فرودستان ساخته است. وقتی زندگی مغارهنشینان را که دست شان از زمین و زمان کنده است با زندگی خود مقایسه میکنم، احساس شرمساری کرده و با خود میگویم، راه درازی در پیش است و هنوز بسیار کم جهیدهام.