نامهای از فرزاد کمانگر: من يک معلم میمانم و تو يک زندانبان
- رده: از سایتهای دیگر
- نویسنده: فرزاد کمانگر
- منتشر شده در دوشنبه، 17 قوس 1393
فرزاد کمانگر، معلم مبارز و شرافتمند کورد بود که به جرم مخالفت با رژیم پلید آخندی در ایران به تاریخ ١٩ ثور ۱۳۸۹ همراه با چهار همزنجیر دیگرش اعدام گردید. نامههای او که از سلول زندان برای شاگردان و مردمش نوشته، همه الهامبخش و سرشار از روحیه آزادگی و استقامت اند، که از لابلای آنها شخصیت فرزانه و تعهد عمیق او نسبت به مردم دربند و ستمدیدهاش را میتوان درک کرد. ما یکی از نامههای این انسان بزرگ و انقلابی را به نشر میرسانیم تا باشد با سرمشق قراردادن عزم و جاننثاری و آگاهی وی، شاهد ظهور فرزاد کمانگرهای رسالتمند در افغانستان دربند خود باشیم.
به تمام خوانندگان سایت همبستگی، بخصوص جوانان، توصیه میگردد که سایر نامههای زندهیاد فرزاد کمانگر را در سایت رسمیاش بخوانند.
من يک معلم میمانم و تو يک زندانبان(۱)
نویسنده: فرزاد کمانگر | منبع: سایت رسمی فرزاد کمانگر
زئوس، خدای خدايان فرمان داد تا پرومته نافرمان را به بند کشند و اينگونه بود حکايت من و تو اينجا آغاز شد.
تو ميراثخوار زندانبانان زئوس گشتی تا هر روز نگهبان فرزندی از سلاله آفتاب و روشني گردی و برای من و تو زندان دو معنای جداگانه پيدا کرد، دو نفر در دو سوی ديوار با دری آهنی و دريچهای کوچک ميان آن، تو بيرون سلول، من درون سلول.
حال بهتر است همديگر را بهتر بشناسيم.
من معلمم... نه نه...
صمد بهرنگی معلم، داستاننویس و مترجم انقلابی که عضویت «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» را داشت و در سنبله ۱۳۴۷ در سن ۲۹ سالگی توسط رژیم منفور شاه طعمه دریا شد. صمد بهرنگی در زمینه ادبیات کودکان آثار باارزشی از خود به جا ماندهاست.
من دانشآموز صمد بهرنگیام، همان که «الدوز و کلاغها» و «ماهی سياه کوچولو» را نوشت که حرکتکردن را به همه بياموزد. او را میشناسی؟ میدانم که نمیشناسی.
من محصل خانعلیام، همان معلمی که ياد داد چگونه خورشيدی بر تخته سياه کلاس مان بکشيم که نورش خفاشها را فراری دهد.
میدانی او که بود؟
من همکار بهمن عزتیام، مردی که هميشه بوی باران میداد و انسانی که هنوز مردم کرمانشاه و روستاهايش با اولين باران پایيزی به ياد او میافتند، اصلا ميدانی او که بود؟ میدانم که نمیدانی.(۲)
من معلمم، از دانشآموزانم لبخند و پرسيدن را به ارث بردهام.
حال که من را شناختی، تو از خودت بگو، همکارانت که بودهاند، خشم و نفرت وجودت را از چه کسی به ارث بردهای، دستبند و پابندهايت از چه کسی به جا مانده؟ از سياهچالهای ضحاک؟
از خودت بگو، تو کيستی؟ فقط مرا از دستبند و زنجير و شلاق، از ديوارهای محکم ۲۰۹، از چشمهای الکترونيکی زندان، از درهای محکم آن مترسان، ديگر هيچ هراسی در من ايجاد نمیکنند. عصبانی مشو، فرياد مکش، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا میگيرم، داستان مشت تو و سر زن زندانی را به ياد دارم.
مرا مزن که چرا آواز میخوانم، من کوردم، اجداد من عشق شان را، دردهاي شان را، مبارزات شان را و بودن شان را در آوازها و سرودهای شان برای من به يادگار گذاشتهاند. من بايد بخوانم و تو بايد بشنوی. و تو بايد به آوازم گوش دهی، میدانم که رنجت میدهد.
مرا به باد کتک مگير که هنگام راهرفتن صدای پايم میآيد، آخر مادرم به من آموخته، با گامهايم با زمين سخن بگويم، بين من و زمين، پيمانی است و پيوندی که زمين را پر از زيبایی و پر از لبخند کنم. پس بگذار قدم بزنم، بگذار صدای پايم را بشنود، بگذار زمين بداند من هنوز زندهام و اميدوار.
قلم و کاغذ را از من دريغ مکن، ميخواهم برای کودکان سرزمينم لالایی بسرايم، سرشار از اميد، پر از داستان صمد و زندگيش، خانعلی و آرزوهايش، از عزتی و دانشآموزانش، میخواهم بنويسم، میخواهم با مردمم سخن بگويم، از درون سلولم، از همينجا، میفهمی چه میگويم؟ میدانم به تو آموختهاند از نور، از زيباییها، از انديشه و انديشيدن متنفر باشی.
بهمن عزتی، از بنیانگذاران «جمعیت دفاع از زحمتکشان کامیاران – کومهله» که در ۳۰ اسد ۱۳۵۸ توسط رژیم پلید جمهوری اسلامی ایران یکجا با چند تن از همسنگرانش تیرباران شد.
ابوالحسن خانعلی، معلم ۲۹ ساله دروس فلسفه و زبان عربی که در ۱۲ ثور ۱۳۴۰ در جریان تجمع اعتراضآمیز معلمان میدان بهارستان به ضرب گلوله یکی از ماموران پولیس به قتل رسید.
اما نترس به درون سلولم بيا، مهمان سفره کوچک و پاره من باش، ببين من چگونه هر شب همه دانشآموزانم را مهمان میکنم، برای شان چگونه قصه میگويم، اما تو که اجازه نداری ببينی، تو که اجازه نداری بشنوی، تو بايد عاشق شوی، بايد انسان شوی، بايد اين سوی درب باشی تا بفهمی من چه میگويم.
به من نگاه کن تا بدانی فرق من و تو در چيست، من هر روز بر ديوار سلولم دستان دلدارم را و چشمان زيبايش را میکشم، و انگشتانش را در دست میگيرم و گرمی زندگی را در دستانش و انتظار و اشتياق را در چشمانش میخوانم، اما تو هر روز با باتوم دستت انگشتان نقش بسته بر ديوار را میشکنی و چشمان منتظرش را در میآوری، و ديوار را سياه میکنی.
دنيای تو هميشه تاريکی و زندان خواهد بود و «شعور نور» آزارت خواهد داد، من ماهها است چشم انتظار ديدن يک آسمان پرستارهام.
با ستارههای ياغی که در تاريکی از اين سوی آسمان به آن سوی آسمان پر بکشند و سينه سياهی را با نور بشکافند. اما تو سالهاست در تاريکی زندگی میکنی، شب تو بیستاره است، میدانی آسمان بیستاره يعنی چی؟ آسمان هميشه شب يعنی چی؟
اين بار که به ۲۰۹ برگشتم به درون سلولم بيا من برايت آرزوها دارم، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم، آرزوهای من پر از اميد و لبخند و عشق است. به درون سلولم بيا تا راز آخرين لبخند عزتی را پای چوبه دار برايت بگويم، میدانم که باز بندی بند ۲۰۹ خواهم شد، در حالی که تو با همه وجود پر از کينهات بر سر من فرياد میکشی و من باز دلم برای تو و دنيای حقيری که دورت ساختهاند میسوزد. من برمیگردم در حالی که يک معلمم و لبخند کودکان سرزمينم را هنوز بر لب دارم.
معلم محکوم به اعدام، فرزاد کمانگر
بند بيماران عفونی زندان رجايی شهر کرج
۲۷ دی ۱۳۸۷ (۲۷ جدی ۱۳۸۷)
۱- چند نفر از نگهبانان ۲۰۹ (برخلاف بازجوها که اين بار اذيتم نکردند) بهخاطر اين که در مطلب، بندی، بند ۲۰۹، آنها را شبيه شبح خوانده بودم. وحشيانه به باد، کتک و فحش و ناسزا گرفتنم.
۲- بهمن عزتی معلمی بود که اوايل انقلاب اعدام شد، هنوز مردم روستاهای کرمانشاه و کامياران از او خاطرات بسيار دارند، میگويند هنگام اعدام در جواب ماموران که از او پرسيدند از مرگ نمیهراسی؟ لبخندزنان گفت: «مرگ اگر مرد است، گو نزد من آيد تا در آغوشش کشم، تنگ تنگ.»
مطالب مرتبط:
درود آتشین به آزادیخواهان دربند ایران! نفرین و مرگ بر رژیم خونخوار ایران!
جنایتی تازه از رژیم جنـایتپیشهی ایران
تظاهرات حزب همبستگی در دفاع از فرزاد کمانگر و چهار رفیق همبندش