آگاه باش
- رده: هنر و ادبیات
- نویسنده: م. آژن
- منتشر شده در یکشنبه، 26 قوس 1396
چه دنیایی
آخ چه دنیایی
چه وحشیانه آدمهایی
که برای یک شکم نانِ بیش
و معضل زیر ناف خویش
خون برادرشان را میریزند
و وجدان شان را رایگان
حراج میکنند.
بردگان مدرن
بی آنکه درد «دختر رحمان» را بشناسند(۱)
با تملق عُق آور
به بارگاه دالر و
فیشن عصر
در کوچههای زندگی سر خم
زانو زده اند
و روسپیان سیاست
«شب را
و روز را
و هنوز را»(۲)
با مکارگی مکرر
بر زخم گونههای مان
پیرایش میدهند.
آدمی
آخ آدمی
مگر از رذالت همنوعان تان
هنگامی که گردن میزنند
و بر شرافت انسان پا مینهد
نیاموختهای؟
و از تضرع نیاکان تان
هنگامیکه به تبریه حماقت خویش
در ازای تاریخ
چشم به آسمان دوخته
و گند روزگار را
زیور جهانبینیاش ساخته
پند بر نداشتهای؟
حس بیچارگی
به درگاه نجاست
مادامیکه در جنگی
ننگ ابدی ست
بر جبین آدمی.
شرارت را بس کن
تحجر را بشکن
و به انسانیت اندیشه کن.
وقتی جابری
ستم میراند
و من خاموشم
و تو بیتفاوت مینگری
گورکن فرزندان خویشتنیم
و همراهان جهالت و جنایت.
آندم که سکوت میکنم
و تو گریز
تا زنده بمانیم
حیوانم من
از انسان بودنم
شرمسارم
آنقدر که: از روشنفکران اخته
و روال شکسته زندگی متنفرم
از تو ای آدمی بیزارم.
همدیار
از میهن ویران
و مادر نگونبار
ناگفته حیا باید کرد
هنگامیکه عزتش را
ملا بچهای آلوده میکند
و تو، منگ و مدهوش.
و«قصاب کابل» بر خرابههای میهن
مست زوزه میکشد
و بر جگر زندگان دربند دندان میساید
یک بوت نه
هزار بوت
آخ
تا انفجار باروت
اندک است
و من ملنگ رهگمم.
و اشغالگران
ثروتم را
و عصمتم را تاراج میکنند
و ما
بر بام گدام زر ایستاده
گدایی را پیشه کرده
قحطی زدگان دنیاییم
و تاج غیرت تاریخ را بغل زده
همت اکبرخان را میستاییم
افسوس کوچک است
هیچ بزرگیم ما
و ننگِ به دندان گرفتهی روز.
آدمی
آگاه باش
زمان است
«دل به توفان سپار»
تا هستی
دگرگون گردد
و فواحش آرایشزده را
در جلگهی سیاست
عقیم کن
به اندیشهای که:
تنها وطن نه
گیتی از آن ماست.
٢٣ عقرب ١٣٩٦
(۱) باید كه درد را بشناسیم/ وقتی دختر رحمان با تب دو ساعته میمیرد. خسرو گلسرخی
(۲) احمد شاملو