علیرضا احمدی، مبارز پُرشور و شاعر گمنام
- رده: هنر و ادبیات
- نویسنده: همرزم
- منتشر شده در دوشنبه، 29 سرطان 1394
آتش آندم استخوانم را چو خـــاکستر کـند
بــــاد پاشـــد بر وطـــن خـاکستر آزادگی
ره روم چون آذرخشی نور خورشید رها
برکــــند بند اســــارت مشــــعل آزادگــی
این چهار بند یک شعر مصداق زندگی پربار شاعر گمنام و معلم مبارزیست که یک عمر تمام در راه آرمانهایش رزمید و برای آزادی و سعادت وطن دوشادوش مردمش در سختترین برهه تاریخ ایستاد. انسان بزرگی که در ظلمانیترین دور با چراغ معرفت و علم به جنگ سیاهی رفت. او هرگز همسان یک مشت روشنفکران حراف و شرفباخته امروز نه شعرش را به دربار ستمگران به لیلام گذاشت و نه ادعای بلند پروازانه شاعری کرد بلکه بنابر مقتضیات زمانش، گاهی در لباس یک مبارز راستین در سنگر دفاع از استقلال وطن ایستاد و گهی چون معلم آگاه هر کجا وجودش لازم بود، بیهیچ بهانهای بیباکانه شتافت.
علیرضا احمدی در سال ۱۳۳۰ در یک خانواده بیبضاعت، در محله آغا حاکم شهر مزارشریف دیده به جهان گشود. وی در کنار خانواده از همان آوان کودکی با فقر و تنگدستی دست به گریبان بود. به گفته اعضای فامیل، او پسر سرشار و خندانی بود که غم زمانه را به دلش راه نمیداد و با همردیفانش صفا و صمیمیت خاصی داشت. علی رضا دوره ابتداییه و لیسه را در لیسه عالی باختر مزار شریف موفقانه به پایان برد.
علیرضا احمدی جوان
او در اوج جوانی بود که بعد از سالها ستم و خفقان دودمان شاهی، دموکراسی تاجدار یا آزادیهای نیمبند دهه چهل زمینه نفس کشیدن را برای روشنفکران و احزاب سیاسی اندکی مهیا ساخت و جنبش روشنفکری افغانستان در مرکز و سایر شهرهای بزرگ با پیروی از اندیشهها و خیزشهای ملل مظلوم علیه خودکامگی شاهان و مستبدین محلی اولین گامهای دموکراتیزه شدن را مشق کرد. در آنهنگام لیسه باختر نیز به کانون گرم آموزش سیاسی، مشاجرات روشنفکری و حرکتهای عدالتخواهانه مبدل میشود و علی رضای نوجوان نیز متاثر از اندیشههای استادانش و جو جهانی به مسایل سیاسی علاقمند میگردد و در جلسات و مظاهرهّها سهم میگیرد.
یکتن از برادران علیرضا به یاد میآورد:
«روزی مظاهره شاگردان از لیسه باختر به امتداد مندوی به سوی شهر حرکت داشت و علیرضا نیز در کنار شهید رسول جرات و سایرین سخنرانی پرجذبهای ایراد کرد که به تعقیب آن شعارها تند شد و پولیس بر مظاهرهچیان یورش آورد و همه را متفرق ساخت. ما چند نفر به شمول علی رضا به سوی کوچه پختهفروشی دویدیم و پولیس نیز به تعقیب مان آمد. بالاخره صحنه تنگ شد و ما میدانستیم که هدف علی رضا است، بنا وی را در میان پختههای یک دکان پنهان کردیم که موفق هم شدیم ولی از آنجاییکه علی رضا از سوی پولیس رژیم وقت شناسایی شده بود یکی دو روز بعد به خانه ما حملهور شدند و او را دستگیر و به زندان انداختند، تا هنگامی که زندانی بود من احوال گیرش بودم.»
حادثه خونین سوم عقرب ۱۳۴۴ که با خون جوانان بیدار عجین و منجر به استعفای داکتر یوسف صدراعظم رژیم شاهی گردید، خط درشتی بین روشنفکران متعهد و مردمگرا و روشنفکران تسلیم طلب و خودفروخته (خلق و پرچم) کشید بنا جریان دموکراتیک نوین علاوه از اینکه صفش را از روشنفکران حراف، مزدور و حامی شاه کلا جدا کرد، بلکه افشای سازشکاری و معاملهگری روشنفکران نوکر روسیه و حامی سلطنت را جزیی از وظایفش پنداشت. چنانچه علی رضا نوجوان نیز با پیروی از همین اندیشه با شور و شوق تمام در اکسیونهای دههاهزار نفری شرکت میکرد و با فریاد رسا افشاگری میکرد که:
«پــرچمی» پـُر از چمی منحوس سرتا پا سیــاه
«شعله» دیگر از صف خود ترک میگوید ترا
به گرو گرفتن مردم طی چهل سال تمام توام با فقر کمرشکن به بهانه آرامش و رشد سکتور دولتی، خشم ملت را برانگیخته بود و اعتراضات دامنهاش روز به روز گسترش مییافت که سازش و ستایش رهبران پرچمی از شاه و سکتور دولتی باعث اغفال اذهان عامه جهت کسب چند چوکی در پارلمان گردید. ولی علی رضا احمدی که از روشنفکران آزادیخواه بود با نوای شعر اینچنین علیه آن ایستاد:
مردم برهنه پیکر و بینان و بینواست
ببرک پیای ستـــــودن سکتور دولــتی
بنگر که دوستان دروغین خـلق کیست؟
دستنویس زندهیاد احمدی
احمدی بنا به تنگدستی و فقر خانوادگی بعد از فراغت از صنف دوازدهم به سوی کانکور نرفت تا وارد پوهنتون گردد بلکه در یک شرکت دولتی نفت مامور شد و به همین ترتیب چندین سال را به صفت مامور فنی کنترول وسایط سنگین ترانسپورتی در بندر کلفت و بعدا در شرکت روغنیات جینی پرس ایفای وظیفه کرد.
با کودتای ننگین هفتم ثور ۱۳۵۷، افغانستان به عمق فاجعه فرو رفت و امنیت و آرامش نسبی از این سرزمین رخت بست. احمدی نیز جبرا به خدمت عسکری گماشته شد و در بخش برق اکادمی پولیس در کابل مقرر شد. او بصورت مخفیانه با حلقات روشنفکری وطندوست و ضد رژیم رفت و آمدش را بیش از پیش ادامه داد. تا اینکه از سوی مخبرکهای درونی شناسایی و قبل از دستگیری اقدام به ترک وطن به قصد ایران کرد.
احمدی با تنفر تمام مزدور منشی «حزب دموکراتیک خلق» را که با حمایت و دستور شوروی وقت با ساطور خونین بر جان ملت افتاده بود و هر روز نخبگان مصمم را سربه نیست میکرد، بیتفاوت نماند. او گاهی در سنگر مقاومت ضد روسی و گاهی با زبان آبدار شعر و مدتی هم به صفت معلم آگاه در مبارزه سهم فعال ایفا کرد. هنگامیکه قیام بالاحصار کابل (۱۴ اسد ۱۳۵۸) علیه دولت مزدور بهخون نشست و تنی چند از رهبران دلیر قیام شهید و دستگیر گردیدند، داستان بس تکاندهندهای از سفاکی و خونخوارگی جلادان «خادیست» در برابر مبارزان اسیر را از زبان کسی که در اثر کمک یک سرباز رژیم جان سالم به در برده بود به زبان شیوای شعر میسراید:
آندم که تیل داغ بهفرقت بریختند
لب را ز روی لب
هرگز نکردی باز
باری به سیم برق لبانت که بسته بود
جلاد سیم و زر
با خشم و ناسزا به تو میگفت:
اینهم شکنجه نیست
بگذر زعهد خویش
حرفی بگو تا شوی از بند ما رها
یا انتظار حلقه و چوب طناب دار
دور از نظر مدار.
درب لبان بستهات آنگاه شکفت و گفت:
گفتی: سر بهراه رهایی تودهها
آیین زندگیست.
ای همنبرد من
مهرت به تار و پود تنم نقش بسته است.
احمدی همسان سایر هموطنان رهسپار دیار غربت شد. چند سال به صفت کارگر در ایران کار کرد و کارگران زیادی را بنا به رابطه نیک و صمیمی برگرد خود جمع نمود و راه و اندیشههای پیشرو و انسانیاش را با آنان در میان گذاشت.
با تجاوز قشون شوروی به کشور، در کنار ویرانگری خانمانسوز و قتل یک و نیم میلیون انسان همه چیز از هنر و ادب گرفته تا زیربناهای اقتصادی دستخوش دگرگونی شد و جایش را به جنگ و ویرانی سپرد. احمدی همسان سایر هموطنان رهسپار دیار غربت شد. چند سال به صفت کارگر در ایران کار کرد و کارگران زیادی را بنا به رابطه نیک و صمیمی برگرد خود جمع نمود و راه و اندیشههای پیشرو و انسانیاش را با آنان در میان گذاشت اما از آنجاییکه فضای خفقان جمهوری اسلامی اجازه فعالیت را از وی سلب کرده بود، در سال ۱۳۶۶ از ایران به پاکستان هجرت نمود و در یکی از مکاتب برای کودکان مهاجر وظیفه معلمی را به عهده گرفت.
بگو ای مرغ آزادی
به مام میهن آغشته در خونم
که جلاد سیاه عصر استعمار
دل شب
قامت سرو ترا
با تیغ کین بشکست.
در پشت جبهه، خاصتا در ایران و پاکستان سرنوشت مهاجران با فقر و اهانت گره خورد و احزاب بنیادگرا به یاری اربابان شان با تعصب و تنگنظری فرزندان مردم را از دانش عصری محروم و به مدرسههای دینی میسپردند، سخن از شعر رزمی و هنر موسیقی حرام و گناه بس بزرگ بود، بنا از کتب درسی ترانه های میهنی را برداشتند و به جای آن فقط فرهنگ خشونت و کشتن و جنایت را با زیر و زبر بخورد کودکان ما میدادند.
زنده یاد احمدی این بیخردیهای مهلک را درک کرده بود و ارزش شعر و هنر پویا را بیشتر از هر شرایط میدانست. او به صفت معلم آگاه این سلاح نیرومند را با تواناییای که داشت بدست گرفت و با آموزش شعر و سرود روحیه بس قوی را میان شاگردانش بوجود آورده بود.
استاد علیرضا احمدی در کنار کودکان مهاجر یکی از مکاتب در پاکستان (سال ۱۳۶۶)
یکتن از شاگردان استاد احمدی از آن دوران قصه میکند:
«مکتب ما حول و هوای دگری داشت و کاملا با مکاتب دگر متفاوت بود. ما مضمونی به نام شعر و ترانه داشتیم، چیزی که در سایر مکاتب نامش ممنوع بود. ترانهها و اشعار میهنی را حفظ میکردیم، موسیقی و فلمهای هنری آموزنده بخشی از آموزش و پرورش مکتب ما محسوب میشد. استاد احمدی در کنار دری، تاریخ و ... شعر و ترانه را نیز تدریس میکرد. او بهگونه شیوا و دلپذیر برای ما اشعار را معنا و دکلمه می نمود و همچنان تصانیف و سرودهای میهنی را نیز در همین مکتب تهیه و ثبت نمود. در یک کلام استاد احمدی شاعر متعهد و یک آموزگار مجرب و دلسوز بود. علاوتا با آنکه هنوز دوره ابتداییه مکتب بودیم او قصههای آموزنده از آثار صمد بهرنگی و مسایل داغ روز را با بردباری و شیرینکلامی جهت آموزش به ذهن ما میداد.»
احمدی بیرحمی زمانش را که با تجاوز شوروی، دهشت رژیم مزدور کابل و جنایات بنیادگرایی در همآمیخته و بر گردههای زخمی مردم تحمیل میگردید، به خوبی تشخیص داده بود بههمین سبب زبان شعرش ساده و عریان است و او با کلمات نغز و نرم که ویژه شاعران بیگانه با مردم است، هرگز بازی نمیکند، بلکه همسان مسلسل در نبرد نابرابر در برابر دشمنان ملت واژگان کوبندهای را مکرر حواله میکند تا مغز استبدادگران ضد ترقی و تعالی مردم باد باد گردد و تجاوز، جنگ، ویرانی، مهاجرت، آدمیکشی و... را که محصول ویرانگران خلقی ـ تنظیمی است با فریاد رسا به نسل آینده منتقل سازد.
اگر ما در نبرد نابرابر
رو بروی چکمهپوشان تبهکاریم
اگر اخوان دونهمت
تلی در هر قدم
از جسم و خون و استخوان تودهی مردم
بنا کرد است
من و تو متحد با کارگر یکجا
به یک سنگر
برای کسب استقلال و آزادی
نترس از مرگ میرزمیم
وطندار دلیر من.
علیرضا احمدی در سنگر مقاومت ضد روسی
زنده یاد احمدی همانگونه که شخص مهربان و معلم رسالتمند در هنگام تدریس بود در جبهات جنگ مقاومت ضدروسی نیز با روحیه عالی و خنده بر دهان در برابر مشکلات میایستاد. یکی از همرزمانش که هنوز در قید حیات است میگوید:
«علاوه بر اینکه او معلم خوب بود، آشپز خوب برای مجاهدان در مسیر حرکت کاروانها نیز بود و به همین منوال موترران و تخنیکر خوب هم بود، او عاشق موسیقی میهنی و والیبال بود و در جبهات بخاطر جلب توجه جوانان والیبال را با شور و شوق راه میانداخت و گاهگاهی شعرهای میهنی را که بس روحیه دهنده بود با آواز بلند برای همرزمانش میخواند. در گروپ ما او نقل مجلس بود و مجاهدان را با فکاهی و شوخیهای معنادارش بارها میخنداند تا خستگیها و سختیها را فراموش کنیم.»
یکی دیگر از همسنگرانش اینگونه از حوصلهمندی و خوشخلقی او حکایت میکند:
«قرار بود در پایگاه چوتو در مرز هلمند بر روی قلهای که در آن داشکه نصب بود، اتاقی بسازیم و ما هشت تن بودیم و هرکدام به نوبت کلنگ، پتک و جبل را گرفته سنگهای سخت را از جایش میکندیم که در یک قسمت سنگ بسیار سخت بیرون آمده و همگی خسته بر این سنگ میکوبیدیم اما سنگ نهشکست. ما صحنه را به قصد استراحت در خیمه ترک گفتیم چون واقعا همگی ما خسته شده بودیم. استاد احمدی پتک را گرفت و پی در پی بر این صخره سنگ کوبید، اما بازهم نهشکست بالاخره با قوت تمام عرقپر، هم میکوبید و هم با آواز بلند فریاد میکرد: ای سنگ بشکن ورنه سوگند میخورم با عزمی که در برابر دشمن دارم، ترا نیز شکستنی هستیم و ما با خنده خستگی را بر یک لحظه فراموش کردیم و پس دور او جمع شده به کار ادامه دادیم.»
الفت جوان ۲۴ ساله و مبارز از کندز بود اما در جریان جنگ مقاومت ضدروسی در کوهپایههای نورستان قهرمانانه علیه نوکران روس و باندهای اخوانی رزمید. بالاخره این جوان از جان گذشته به تاریخ ۱۰ سنبله ۱۳۷۱ در اثر انفجار ماین به شهادت رسید. زندهیاد احمدی در سوگ او شعری سروده در محفلی آنرا دکلمه نمود.
هزیمت شوروی از سرزمین ما مزدوران خلقی و پرچمیاش را سخت وارخطا ساخت و شب و روز پیام صلح کاذب را همسان رژیم فاسد کنونی در گوشها پف میکرد و از سوی دگر بنیادگرایان نیز در اثر جنگهای درونی تضعیف گردیده بودند. استاد احمدی هنوز در غرب کشور در جبهه بود و از آنجا به مردم هشدارگونه با زبان شعر ندا سر داد که: فریب وعدههای دروغین صلح را نخورید جنگ و جاسوسی به دربار بیگانگان ادامه خواهد یافت زیرا ماهیت دشمنان ملت یکسان است. فقط برپا شوید و سرنوشت تان را بدست گیرید:
اکنون که دشمنان تو در پرتگاه مرگ
با آخرین لگد
نابود میشود
کابوس بازماندهی آن اژدهای دون
بهر نجات خویش
نیرنگ دیگری
در زیر نام صلح
بیرون کشیده است.
ای حامیان سنگر آزادی وطن
قلب هزار پارهی تاریخ میهنم
گویای خون سرخ هزاران شهید ماست
ای خلق قهرمان
آخر بپا شوید
کین دشمنان بسته به زنجیر بندگی
دزدان جان و هستی و ناموس ملت اند
نه حامیان صلح.
«بیا نوروز» شعر بلندی است که آرزویهای احمدی را در خود پیچانده و رژیم سفاک وقت کابل را به مرگ محکوم کرده و انهدام بنیادگرایی را به مردم در بند نوید میدهد:
فقط دیگر شما در انتطار
دفن تابوت کثیف خود بیاندیشید
که بعد از سرنگونی دولت مزدور
شما را ملت ما
در دل گنداب تاریخ وطن
مدفون خواهند کرد.
استاد احمدی در دوران اقتدار خونین تنظیمها همراه با خانواده به وطن بر گشت و به زادگاهش مزارشریف به شغل دکانداری مشغول شد. او زندگی گذاره حال داشت و بهگفته خودش «با تمام دشواری زندگی، خرسندم که در میان مردم خود با عزت شب و روز را سپری مینمایم.» استاد احمدی از نوع روشنفکران بیعمل نبود و در سختترین شرایط از راه و اندیشهاش در راه خدمت به اقشار محروم نگذشت.
احمدی در شکل دادن ذهن جوانان در مسیر درست و پیشرو نقش بسزایی ادا کرد. جوانیکه نزد او تربیت سیاسی دیده است، میگوید:
«من به حد خرافی و اوهامپرست بودم که شب ها تا سحر با کلمات مستهجن و پوچ خود را آرامش میدادم تا از حوادث بد روز و وحشت شب درامان بمانم. او بدون آنکه عقاید مرا مسخره کند با زیرکی بیمانندی از راههای گوناگون با توضیح مسایل مبتدی فلسفی متداوم و پیگیر بدون خستگی و مایوسی به حقایق طبیعی و اجتماعی متوجهام میساخت و این از خصال ویژه او بود که بر زندگی پربار سیاسیاش جایگاه برازنده بخشید.»
استاد احمدی چه در دوران تسلط تنظیمها و چه در دوران قرون وسطایی طالبان در زادگاهش ماند و برای اشاعه افکار مترقی و آزادیخواهانه با جوانان و نوجوانان اعم از پسر و دختر دید و بازدید منظم داشت و در کنار آن او روشنفکران فراوانی را که علاقمند به مطالعه و حقایق افغانستان بودند، میشناخت و برای تغذیه فکری شان کتابهای موثر را تهیه و با بایسکل در پشت دروازههای شان در شرایط بس خطرناک میرساند. بههمین جهت احمدی در میان اقشار گوناگون جامعه از محبوبیت خوبی برخوردار بود.
یک تن از افرادی که احمدی با وی کار سیاسی کرده است، طی ایمیلی به مناسبت نشر زندگینامهاش برایم نوشت:
«با مستولی شدن طالبان و قتلعام بخشی از مردم مزار، سراسر شهر در وحشت بیمانند از قساوت و بیرحمی این گله خونریز فرو رفته بود. استاد احمدی با تمام نیرو و بدون هراس کوچه به کوچه کار آگاهگرانه میکرد و جوانان بیشتر را در حلقه های معین تنظیم نموده بود و کتب و مجلات مهم سیاسی را که افشاگر جنایات بنیادگرایان تنظیمی و طالبی بود به آنان تهیه میکرد. یادم میآید که در زمان نورالله نوری والی طالبان در مزار (که اخیرا توسط امریکایی ها از حصر خانگی از قطر رها گردیده است) بخشی از جوانان و نشریاتی که آنان به عنوان راهنمای سیاسی خویش انتخاب نموده بودند، افشا گردیده بود و طالبان در جستجوی سرنخ از هسته رهبری این جمع آزادیخواه برآمده بودند، اما احمدی با متانت یک انسان آگاه که فن مبارزه را در سرزمین اخوانگزیده افغانستان بخوبی بلد بود، به تحکیم تشکیلات و مخفی نمودن به موقع همرزمانش شتافت. جالب اینکه طالبان در پی او و دوستانش بودند اما احمدی با کمره فلمبرداریش در اطراف شهر از وحوش طالبی تصویر میگرفت و مستندسازی میکرد تا حداقل سهم خویشرا در تهیه تاریخ خونبار میهنش ادا کرده باشد.»
نزدیکترین دوست احمدی که کنارش بوده و قدم به قدم مراحل زندگی و مبارزهاش را تعقیب کرده است میافزاید:
«احمدی با طبیعت آزاد که داشت انسان صریح و رک بود او در کار میان مردم مثل روشنفکران کتابی و ترسو محافظهکار و بهانهجو نبود. ایمان به اندیشه و پیروزی بر دشمن قوی در چشمانش برق میزد. هرگز پشت زندگی مجلل و آسوده نگشت و با خانواده اش در این زمینه در جدل بود. در برابر ضعفهای خود با صراحت تمام در جمع وسیع از خود انتقاد میکرد.»
علی رضا احمدی بیادعای شاعری، سراینده دردها و رنجهای روزگارش بوده و در قالب شعر از استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی تا آخرین نفس بهدفاع برخاست. اشعار احمدی در مجلات معتبر کشور بصورت پراکنده به نشر رسیده ولی بصورت مجموعه دریغا هرگز اقبال چاپ نیافتند.
با کمال تاسف درد جانکاه سیروس جگر مجالش نداد و در هشتم عقرب ۱۳۸۰ به عمر ۵۰ سالی جهان پر از کشمکش و بیعدالتی را وداع گفت و با آرمان بزرگ و این آرزو پاک بخاک خفت که:
تمام ملت آزادهی این مهد آزادی همیدانند
که این اهریمنان ددمنش
همپای سفاکان قرن خون و استبداد
بروی سینهی پاک وطن
صدها هزاران پشتهها از کشتهها
بر سرزمین پر زخون ما بنا کردند
کنون این کلهپوچان
خوب میدانند
که فردا دادخواهان
دارگاه را در طلوع نور خورشید رهایی
بر سر ویرانههای ما
به پای لالههای سرخ خونین وطن
ایجاد خواهند کرد
در آنجا جز سکوت و درد
و خشم و نفرت مردم بروی تان
در آن صحرای محشر دست تان
ای قاتلان خلق
دیگر بر ماشهی توپ و مسلسل های اربابان تان
هرگز نمیچسبد.
استاد احمدی در آخرین روزهای عمرش که همزمان بود با بربریت درندگان طالبی، شاعران مردمگریز و عهدشکن را که به سوی قبله آمال خود(غرب) در حال فرار بودند مخاطب قرار داده و افشا مینماید که:
شما ای شاعران شعر بزمآرای شب
ای خدایان تخیل
برج عاج قله پندار
شعرای خفته در سیمای غرب
ای فراریها
زشهر خون و آتش
شهر من.
شما اکنون کجا در سجدهگاه کعبهی اعمال تان
در بستر اوج تخیل
یاکه در محراب زلف پیکر معبود تان
خوابید
بیا
در میهن خونبار شهر شعر من
حماسهی تاریخ قتلستان ما بنگر
چسان سرهای انسان
بر طناب چوبهی دارِ
ستمکاران این میهن همیرقصد
و صدها پیکر انسان مظلوم دیگر
در زیر نام اینکه میگویند محکوم اند
به زیر گنبد سنگپارههای
سنگ سنگسار چلیگکهای خونآشام
این وابستگان بسته در زنجیر جهل قرن
خونآلود میمیرند
بیا ای نغمهپرداز
سرود فتح اهریمن
در دنیای بزم شعر من
اینجا ببین
با کنده و ساطور خود
جلاد اربابان تان
ارباب سرمایه
سرانگشتان و دست
از پیکر انسان این میهن جدا کردند
ولی آنجا در آن دنیای
بزم خط و خال شعر تان دیگر
به پای پیکر سیمینتنان غرب
چه بشکن بشکن است
هرشب
دراینجا
در دل تاریک زندانهای شهر شعر من
هرشب
صدای شق شق شلاق دژخیمان
همسنگران تان
سرود مرگ میخواند
ولی ای پرچمافروزان
خط شعر بیرنگ تهی از هستی مردم
نشان و مهر تسلیم و خیانت
دیرگاهیست
از جبین برگ زرد
دفتر و دیوان تان پیداست
و باری آتش عصیان دیگر
زود خواهد شد
آنروزی که مردم
با طناب و کنده و ساطور شان
گردن زنند
اهریمن فرهنگ و
علم و
دانش و
انسان و
آزادی میهن را.