«جان کیو»، فلمی از وضعیت واقعی «سرزمین آزادیهای فردی»
- رده: هنر و ادبیات
- نویسنده: بهروز پویان
- منتشر شده در جمعه، 19 ثور 1393
درمیان هنرها، سینما بزرگترین نقش را در بیداری ملل ایفا کرده و میکند چون از تمام جلوههای دیداری و شنیداری استفاده خوب صورت میگیرد. در کشورهایی که میزان سواد فوقالعاده پایین است، این نقش بهمراتب بیشتر میگردد. بعضی از منتقدان فلم بر این باور اند که یک فلم میتواند دولتی را سرنگون کند. بدبختانه در کشور نگونبخت ما از بدو پیدایش سینما تا امروز این حربه در دست رژیمهای فاسد و ضد مردمی قرار داشته و برای گمراهی افکار عامه مبتذلترین نوع آن را به پرده کشیدهاند. دهها چینل تلویزیونی کنونی در افغانستان که با «فند» امریکا و متحدانش همچو سمارق در یک شب روییدند هرگز هنر مردمی را که حافظ منافع رنجبران جامعه باشد به نمایش نمیگذارند جز فلمها و سریالهای منحرفکننده که زندگی تجملی و آرزوهای ناپاک را در ذهنها تداعی میکند و فقر کمرشکن اقشار محروم را کتمان کرده و در خدمت سیاستهای اشغالگران و حامیان داخلی شان میباشد. سینما و تلویزیونهای افغانی به اشاره دولت فاسد و اربابان خارجی شان حاضر اند هر فلم مبتذل هندی، ترکی و امریکایی را به نمایش بگذارند نه فلمهای آگاهیبخشی چون «جان کیو» و یا «رنگ دی بسنتی – رنگ زعفران» را.
فلم «جان کیو» (John Q) استوار است بر داستان واقعی کارگر امریکایی به نام «جان کوینسی ارچیبالد» که توان پرداخت مصارف عملیات قلبی پسرش را ندارد. این فلم در سال ٢٠٠٢ توسط نیک کازاوتس (Nick Cassavetes) کارگردان، هنرپیشه و نویسنده امریکایی ساخته شد. در این فلم هنرپیشه مشهور هالیود، دینزل واشنگتن (Denzel Washington)، نقش مرکزی جان کوینسی ارچیبالد را بازی میکند. قابل ذکر است که دینزل واشنگتن دو جایزه «گلدن گلوب – کره تلایی» و دو جایزه اسکار را دریافت نموده و در فلمهای بلند دیگر نقش افراد سیاهپوستی را که به نحوی از انحا برای حقوق مساوی سیاهان مبارزه کردهاند، بازی کردهاست. از آن جمله میتوان از ملکام ایکس (Malcolm X)، ملوین بی. تولسون (Melvin B. Tolson)، روبین کارتر (Rubin Carter) و ستیف بیکو (Steve Biko) نام برد. به همین دلیل، سازمان «نیروهای انقلابی مسلح کلمبیا ـ فارک»، دینزل واشنگتن را در کنار الیور ستون و مایکل مور بهحیث میانجی یکی از مذاکرات شان قبول کرده بودند.
این فلم بیشتر بیمه صحی، سیستم اداری شفاخانهها، برخورد پولیس، سوءاستفاده مطبوعات از وقایع روز، فقر و بیکاری و بخصوص ستم و محدودیتهای حقوقی برای سیاهپوستان را در امریکا به نمایش میگذارد. در صحنههای فلم که بیننده را میکشاند تا آخر تماشاگر آن باشد، با جامعهای مواجه میشویم که نیرنگ و فریب و پول است که حاکمیت میچلاند. درحالیکه کودک یک کارگر سیاهپوست با مرگ و زندگی در جدال است، از شرکتهای بیمه گرفته تا شفاخانههای خصوصی و رسانه ها و پولیس هرکدام فقط به فکر سودهای شخصی خود اند و بس.
فلم پدری را نشان میدهد که پسرش به مرض توسع قلبی مبتلا است. «سازمان تحفظ صحت» با نیرنگهای مختلف از پرداخت مصارف تداوی وی شانه خالی میکند و جان هم توان تقبل این مصارف گزاف را ندارد. سرانجام برای نجات پسرش از مرگ، مجبور میشود که پرسونل شفاخانه را گروگان بگیرد.
داستان فلم این گونه آغاز میشود:
برای دانلود این فلم از شبکه تورنت اینجا کلیک کنید
افراد بانک موتر خانم جان، دینیز، را میبرند چون این خانواده فقیر کارگر نتوانسته بلهای شان را بپردازند. دینیز با جان همیشه در جدل است که باید بیشتر کار کند تا زندگی بهتری داشته باشند اما تلاشهای جان هم به جایی نمیرسد. جان در جستجوی کار دوم است ولی وقتی برای مصاحبه جهت کاریابی میرود، میبیند که در کنار او ۴۰۰ فرد دیگر نیز فقط برای این وظیفه آمدهاند. باوجود آن، جان و دینیز با پسر شان، مایک، کوشش میکنند که زندگی خوبی را سپری کنند.
جان و خانمش دینیز شاهد بهزمینافتادن پسر شان در جریان مسابقه بیسبال هستند و پس از انتقال به شفاخانه، داکتران و مسوول شفاخانه برای شان میگویند که باید قلب مایک تعویض شود در غیر آن امکان زندهماندنش نیست. جان با اطمینان کامل میگوید که خود و خانوادهاش بیمه صحی دارند لیکن متخصص شفاخانه اظهار میدارد که شرکت بیمه حاضر به پرداخت چنین مصارفی نیست.
مصارف تداوی مایک ۲۵۰۰۰۰ دالر امریکایی میشود و باید ۷۵۰۰۰ آن را پیش پرداخت نمایند. جان با شرکت بیمهاش در تماس میشود اما آنان حاضر به پرداخت این مبلغ نیستند. جان اعتراض میکند و به هر دری سر میزند ولی بیفایده است و آنان در لابلای کاغذپرانی میعاد زندگی را برای مایک کمتر میسازند. خانواده و دوستان جان تلاش زیادی برای جمعاوری پول میکنند و حتا وسایل خانههای شان را به فروش میرسانند؛ از خبرنگار مشهور شهر طالب کمک میشوند که در برنامهاش تقاضای کمک کند ولی با آن هم نمیتوانند مصارف تداوی را پیدا کنند و فقط ۲۷۰۰۰ دالر را به شفاخانه تحویل میدهند.
سرانجام مسوولان شفاخانه به مایک جواب رد میدهند. دینیز با چشمان پر از اشک و گلوی بغضآلود به جان زنگ میزند و میگوید:
«...آنان امروز صبح مایک را رخصت میکنند، باید کاری بکنی!»
جان که تمام درهای امید برایش بسته شده، تفنگچهاش را برداشته و نزد داکتر معالج مایک میرود و پس از مشاجره بینتیجه، داکتر مذکور و چند تن از پرسونل دیگر شفاخانه را گروگان میگیرد تا نام پسرش به لیست متقاضیان پیوند قلب ثبت شود. جان میگوید:
«از این پس، این شفاخانه رییس نو دارد و من مراقبتهای رایگان صحی را برای همه مهیا میکنم.»
جالب این جاست، هنگامی که افراد گروگانگرفتهشده داستان غمانگیز پسر جان را میشنوند با او همدردی میکنند. جان که کارمندان و مراجعین بخش عاجل این شفاخانه را گروگان گرفته با مریضان عاجل دیگر برمیخورد، اما جان که حال «رییس نو این شفاخانه» است، تمام مریضها را قبول میکند و با خونسردی تمام به همهی شان رسیدگی میکند. وضعیت به شکل عادی پیش میرود تا این که پولیس شیکاگو از راه میرسد و مسئله رسانهای میشود.
کاروان بزرگ پولیس و نیروهای ویژه واکنش سریع از راه میرسند گویا با گروهی از تروریستان خونخوار روبرو هستند نه این که با پدر ناچاری که میخواهد کودکش از مرگ نجات یابد. رییس عمومی پولیس شهر، فقط به فکر مقام خود است چون سال آینده انتخابات در راه است. او میخواهد که جان را از بین ببرد تا با استفاده از تبلیغات دروغین که گویا آدمکش حرفهای را نابود کرده و شهر را از خطر بزرگی در امان داشته، در صدد حفظ این مقام یا مقام بالاتری برآید. رسانهها هم نقش مضحک را بازی میکنند و به عوض انعکاس درست، همهی شان بهشمول خبرنگاران مشهور فقط در تلاش شهرت بیشتر هستند و بس.
در داخل شفاخانه فضای دیگری حکمفرماست: جان نه تروریست است و نه آدمکش حرفهای؛ با همه برخورد صمیمی دارد. تفنگچهای که با استفاده از آن دست به گروگانگیری زده هیچ گلولهای ندارد و او فقط یک مرمی در جیبش دارد که در صورت نیاز با آن به زندگی خود پایان دهد. کارمندان شفاخانه با او درد دل میکنند و علیه قوانین شفاخانه معترض اند. در جریان مشاجره با داکتر متخصص مایک که در جمع گروگانها است، یکی از کارمندان بخش عاجل با عصبانیت میگوید:
«شاید در منزل پنج خبری نباشد ولی در بخش عاجل اگر پول نداشته باشی، فقط پانسمان میشوی و رخصتت میکنند. اگر پافشاری به بسترشدن کردی، لگدی حوالهات میکنند.»
مسوول شفاخانه که توسط پولیس برای حل مسئله در محل حادثه فراخوانده میشود، با بیتفاوتی تمام میگوید:
«انسانها مریض میشوند و میمیرند، این مسئلهای است که ما هرروز با آن برمیخوریم.»
جان که درد پولی در جامعه را تجربه کرده، قبل از تلاش برای خودکشی به پسرش، مایک، نصیحت میکند: «هر چقدر میتوانی پول پیدا کن، چون در این جامعه پول هر کار را آسان میکند.»
و در پاسخ به سوال رییس پولیس که میپرسد چرا مصارف تداوی مایک را نمیپردازند، علاوه میکند:
«حقیقت این است که در این کشور ۵۰ میلیون نفر بدون بیمه صحی زندگی میکنند...»
اما جان یک خواست ابتدایی دارد:
«وقتی انسانها مریض هستند، نیاز به کمک دارند. مریض را کمک کنید!»
یکی از اعضای ارشد پولیس که نقش میانجی را بازی میکند، به جان میگوید که با این عملش از حد گذشته و جزایش را خواهد دید. جان هم در جواب میگوید:
«وقتی تمام نظام از حدش میگذرد، من هم چنین میکنم.»
رییس پولیس شیکاگو حکم قتل جان را میدهد و جان در جریان درگیری با پولیس زخمی میگردد ولی فرد نشانزن را نیز گروگان میگیرد. تمام مردم شهر که در بیرون شفاخانه این صحنه را تماشا و حقیقت را پی بردهاند، از عمل جان حمایت میکنند، ولی از جانب دیگر پولیس و دولت حقیقت را کتمان میکنند و عدهای از گروگانهای آزادشده را از صحنه دور میکنند تا رسانهها و مردم واقعیت را ندانند.
در فرجام، جان تصمیم میگیرد که دست به خودکشی بزند و قلبش را به پسرش اعانه دهد ولی خوشبختانه که نام مایک در لیست شامل میگردد و قلب زنی که در جریان حادثه ترافیکی جان میبازد، به مایک میرسد. پدر و پسر از مرگ نجات مییابند.
محکمه امریکا، جان را به چندین سال زندان محکوم میکند ولی در میان مردم عام به قهرمان بدل میگردد.
محکمه امریکا، جان کوینسی ارچیبالد را به چندین سال زندان محکوم میکند ولی این عمل جان را مردم عام امریکا تقدیر کرده او را قهرمان میپندارند. زیرا فداکاری جان، نقاب از واقعیت دروغین امکانات برای مردم عام را پاره و تاثیرات خصوصیسازی خدمات عامه را افشا میکند. در سالهای ۱۹۶۰ بیمه صحی توسط دولت امریکا به بهانه نجات از سوسیالیزم و رشد اقتصاد بازار آزاد به بخش خصوصی سپرده شد که از این درک پولهای کلانی به جیب سرمایهداران امریکایی ره مییابد.
در کشورهای جهان سوم بهشمول افغانستان، مرگ صدها انسان بنا بر بیماریهای ساده به یک امر معمولی تبدیل شدهاست شاعر انقلابی ایران، خسرو گلسرخی که توسط رژیم ضد مردمی شاه اعدام شد جهت شناخت از اجتماعش به سادگی بیان میدارد: «...باید که رنج را بشناسیم / وقتی که دختر رحمان / با یک تب دو ساعته میمیرد...» و یا کودک ۸ سالهی قندزی با وجود سرازیر شدن میلیاردها دالر به افغانستان، با یک سگگزیدگی ساده جان میدهد. از جهت دگر غول ثروت و قدرت جهان امروز امریکا خوانده میشود که ادعای آقایی بر جهان را نیز دارد و عنوان «سرزمین آزادیهای فردی» را به خود میدهد. واقعیت این است که این سرزمین برای فقط ۱٪ نفوس این کشور آزاد و بهشت است که از تمامی نعمات مادی و معنوی برخوردار میگردند و ۹۹٪ دیگر با هزار و یک مشقت، دست و پنجه نرم میکنند.