رزمندگی و شرافتمندی کاکاوندها و سازشکاری و شرفباختگی بعضی از روشنفکران ما
- رده: مقالات
- نویسنده: احمر
- منتشر شده در شنبه، 25 جوزا 1398
علی کاکاوند، متولد ۱۳۵۸ کرمانشاه، شاعر و نویسنده ایران میباشد که باوجود اقامت در داخل کشور، صدای اعتراضاش را برضد رژیم خونخوار ایران بلند کرده است. این شاگرد نیما، فروغ و شاملو و عضو هیئت دبیران «کانون نویسندگان ایران» که تا اکنون سه مجموعه شعر به چاپ رسانیده است، به بهانه روز مبارزه با سانسور در مطلبی تحت عنوان «مهاجرت و سانسور» مینویسد:
«عدهای از شاعران و نویسندگان مهاجر اصرار دارند کتابشان را به ارشاد اسلامی تحویل دهند و با سانسور روانهی بازار داخلی کتاب کنند؟ آیا آنها با ادبیات جهان آشنایی دارند و معتقدند جنس سانسور ارشاد مانع رشد و غنای ادبیات نیست؟ یا کتابشان اینقدر بیخاصیت است که نیازی به سانسور ارشاد ندارد چون خودشان سانسورش کردهاند؟ چرا کتابشان را در فضای مجازی منتشر نمیکنند تا تن به سانسور ندهند؟ مثل این است که یک ایرانی ساکن سوئیس بعد از نوشیدن ویسکی به سفارت ایران برود، وسط سالن دمر بیفتد و پیراهنش را بدهد بالا بگوید: شلاقم بزن! هشتاد تا بزن!
...
علی کاکاوند با زندهیاد علیاشرف درویشیان
این سانسور است که بخشی از فرهنگ و ادبیات ایران امروز است. هر کتابی که چاپ میکنیم کار مشترک است، تا جایی که میتوان در شناسنامهاش نوشت: این کتاب اثر مشترک من و آقای "ارشاد اسلامی"ست. ادبیات قرن چهاردهم، نام: ارشاد، نام خانوادگی: اسلامی. تا زمانی که این مولف! در نشر کتاب همکاری کند بیشک ادبیات معاصر ایران از ادبیات جهان عقب خواهد بود.»
قهار عاصی با یورش تنظیمهای هفتگانه و هشتگانه بر کابل، وقتی در شهر جوی خون انسانهای بیگناه جاری بود در پرده تلویزیون ظاهر شده و شعری را با عنوان «خوش آمدید» در وصف این مزدوران خاین دکلمه کرد و بعدها در «دانشگاه بینالمللی امام خمینی» در پای عکسهای خمینی و خامنهای دژخیم رباعی خواند و همهکاسه کاظم کاظمی شد.
کاکاوند در هژدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو وقتی با جمعی دیگر از نویسندگان به آرامگاه شاعر بزرگ مبارز رفته بود تا بر مزارش گل گذاشته و شعرهایش را بخواند، با دو تن دیگر توسط نیروهای وزارت اطلاعات بازداشت شد که پس از چند روز رها گردید. این شاعر آزادیخواه در مصاحبهای در واقع جوابی میدهد به آن عده هنرمندان پشتکرده به مردم که میکوشند هنر را پدیدهای خنثا جلوه داده، عاری از جنبه انسانی ساخته و آن را با مذاق حکومتهای شکنجه و دار و استثمار منطبق سازند. میگوید:
«فكر میكنم هنر و ادبيات با اعتراض و انتقاد زنده است و نويسنده ايدهآلگراست، از آنجا كه هيچ حكومت و جامعهای كامل نيست پس هنر هميشه جنبهی اعتراضی و انتقادی دارد و مسئولين يا گروههای خاص نمیتوانند و نبايد هنر را اخته كنند.»
محمود دولتآبادی در کنار رهنورد زریاب و حسین فخری، به جای بزرگداشت از نویسندگان، شاعران و مترجمان جانباختهی ایران با ساطور رژیم پلید و آدمخوار اسلامی، با ایندو قلمبهدست واواکی افغانی «شب رهنورد» را جشن میگیرند.
به تاریخ ۱۴ جوزای ۱۳۹۸، کاکاوند در یک پست فیسبوکیاش با اعتراف به اشتباهی که در نوجوانی مرتکب شده تاخته است و با این عمل شجاعانه و سرشار از صداقت و تعهد با مردم و رسالت هنر در شرایط اختناق هولناک مذهبی به همه اهل هنر و ادب درس جسارت و نجابت پیکارجویانه داده، و درعینحال لگد محکمی میزند بر دهان اغلب قلمبهدستان افغانستان که از سالیان سال در پای رژیم سفاک خمینی-خامنهای میلولند. لگد محکمی بر رهنورد زریاب که غیر از دلالی برای میهنفروشان پرچمی و ننگنکردن از دریافت لقب «کارمند شایسته فرهنگ» از سوی آن جاسوسان، به پستی دستاربندی در سفارت ایران در کابل تن سپرد و بعد هم با حسین فخری افسر خادی خودش را با نجاست حسن روحانی از قاتلان سعید سلطانپورها و جعفر پویندهها آلود؛ لگد محکمی بر قهار عاصی که در زیر عکس خمینی و خامنهای شعر میخواند و اکرم عثمان با حقارت کمنظیری به شرفیابی به حضور داکتر نجیب و خانوادهاش به خود میبالید؛ لگد محکمی بر ابوطالب مظفری، کاظم کاظمی، ضیا رفعت، اسدالله حبیب، ضیا قاسمی، لطیف پدرام و دیگر عمال رسوای واواکی که در سوگ خمینی جلاد شعر میسرایند؛ لگد محکمی بر دهان یاوهسرای پرتو نادری که همچون پاپیگکی مانند منیژه باختری دختر واصف باختری دربرابر عطا محمد سرجنایتکار پوزک میزند و اسحق نگارگر، روستامل و عمر زاخیوال با پستی و خفت خاصی پای مولای شان ملا عمر آیاسآیزاده را با چشم میلیسند؛ لگد محکمیست بر رنگین سپنتا که حجاب اسلامی را ستوده، از احمدی نژاد فاشیست دالر گرفته و دست صبغتالله مجددی و طالبان را در معیت ولینعمتاش کرزی میبوسد! هیهات، چه فرق عظیمی است بین اینان و علی کاکاوندها که اشتباه دوران کودکی را بر خود نمیبخشند ولی آن اراذل در پیری و در کمال ادعاهای عقآور میخواهند عمر را با بیشرافتی و بیگانهپرستی به سر آرند.
هوشنگ ابتهاج سایه با اشتراکاش در انتخابات رژیم و حضور محمود دولتآبادی در مهمانی حسن روحانی خونپر بر گذشتهی پرافتخار شان تف کردند.
با پوزش از علی کاکاوند ارجمند که مجبور شدیم چه آدمهای کوچک، بیمایه و فرومایهی وطنی را با او مقایسه نماییم، پست تاریخی و الهامبخشاش را بخوانیم. اما یک حرف پایانی علی جان: کاش محمود دولتآبادیها، هوشنگ ابتهاجها، پرویز خایفیها و اسماعیل خوییها از دیدن نوشتهی خودت شرمنده شده، وجدان شان ناگهان تکان خورده و به اشتباهات کثیف سیاسی خود از مردم ایران و افغانستان عذرخواهی کنند. ولی تا جایی که مسئله به روشنفکران خودفروختهی افغانستان برمیگردد باید بدانی که این خدمتگزاران ارتجاع دینی و غیردینی و امپریالیزم بیشتر از آن منحط، فاسد، سگ رام قدرت و ثروت و ابَر وقیح اند که حتا لحظهای چرت شان از کشالهی متعفن گذشته و حال شان خراب شود، متاسفانه!
آقای کاکاوند مینویسد:
علی کاکاوند: «این طراحی ضدهنری را در ۱۵ سالگی مرتکب شدم. اشتباه کردم. کار غلطی بود.»
«تصویری را که در اینجا میبیند در سن پانزده سالگی مرتکب شدهام. مدرک جرم من است و یک تف سر بالاست.
من نه گونتر گراس* هستم و نه مشهور در عالم. اما یک انسانم. پس حق دارم و وظیفه دارم که به اشتباهم اعتراف کنم. از همهی آدمهای بیگناهی که مستقیم یا غیرمستقیم از روحالله خمینی صدمه دیدهاند عذرخواهی میکنم. از همهی خانوادههایی که از طرف خمینی یا یاران او ضربهای دیدهاند عذرخواهی میکنم. حاضرم هر چند بار که بخواهند در برابرشان با صدای بلند بگویم: "من خطا کردم". من بار این نوع ننگها را به دوش میکشم. از دیگران نیز میخواهم بار کارهایشان را به دوش بکشند. متاسفم که هیچکس مطلقاً هیچکس در اطرافم نبود تا بدانم وضعیت کشورم و وضعیت دنیا چیست. از خانوادههای کشتههای دهه شصت عذر میخواهم. از آنها که از دست جمهوری اسلامی و بنیانگذارش، عصبانی هستند عذر میخواهم. من چنین غلطی کردم. نه یک بار بلکه چند بار. در سنین نوجوانی بی آنکه عضو بسیج یا انجمن اسلامی بوده باشم برای مدرسه، پرتره خمینی و خامنهای را روی مقواهای خیلی بزرگ به شکل پوستر طراحی کردم؛ از همهی همکلاسیها و هممدرسهایها عذر میخواهم که زنگ تفریح شان را با نقاشیهایم اشغال کردم، آنها که وقتی به ورودی سالن و کلاسهای "مدرسه راهنمایی محراب" میرسیدند آب از لب و لوچه شان آویزان میشد که چقدر آن نقاشیهای چندمتری شبیه خود رهبران سابق و فعلی جمهوری اسلامیست. هرگز نه برای این طراحیها و نه برای روزنامه دیواریهایی که ماهی یکبار برای مدرسه آماده میکردم پول یا هدیه یا سهمیه ویژهای دریافت نکردم. حتی پول مقواهای سفید را خودم میدادم. اگر یک نفر فقط یک نفر وجود داشت که به من میگفت چرا چنین غلطی میکنی دیگر تکرارش نمیکردم. اما بالاخره یکی پیدا شد که مرا آگاه کرد، یک کارگر کرمانشاهی، یک کارگر بیسواد ساختمانی در منزلهای کارگری تهران؛ روزی که چند کارت پستال از عکسهای خمینی، خامنهای و رفسنجانی به همراه تعدادی عکس منظره از میدان انقلاب تهران خریده بودم تا الگوی نقاشی و طراحیام باشند، با دیدن عکس حاکمان چیزی گفت که کل دید مرا عوض کرد. دروغ چرا؟ به یاد ندارم دقیقاً چه گفت، انگار گفت اینها دستشان به خون مردم آغشته است، چیزی شبیه این گفت، و من فهمیدم که برای مردم نقاشی نمیکشم. فهمیدم برای خودم هم نقاشی نمیکشم. فهمیدم به فنا رفتهام. فهمیدم تمام این سالها باد بافتهام. گرچه فقط سه تا طراحی از این نوع کشیده بودم. تا پیش از این اتفاق فقط تحسین شده بودم و اگر هم انتقادی بود به شکل و اندازهی دماغ و چشم و دهن پرترهها بود. اگر دادگاهی تشکیل دهید، من دفاعی جز اینها نخواهم داشت. دو سه بار هم در ماه رمضان "مکبر" مسجد محله بودم. نمازخوان بودم که البته میتواند موضوعی شخصی باشد. دنبال حقیقت بودم و چند بار قرآن را کامل با ترجمه فارسی خواندم. درموردش فکر میکردم. مثل یک کتاب واقعی و زمینی درموردش یادداشت و نظر مینوشتم. در همان سنین یکی از کارهایی که میخواستم انجام دهم به نظم فارسی در آوردن قران بود. بر وزن شاهنامه فردوسی که وزنی سادهست. چند صفحهای هم نوشتم. همان دو سه بار که مکبر بودم نهایت ساختارشکنیام این بود که دعای سیاسی آخر نماز را نمیگفتم و مسئول نماز جماعت مجبور بود با عصبانیت بیاید و میکروفن را از دستم بگیرد و بگوید: "خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، از نهضت خمینی محافظت بفرما!" من با این مخالف بودم. جدایی دین از سیاست! این یکی را با آگاهی و دانایی، دریافته بودم. خوشبختانه خیلی زود از مکبری برکنار شدم. در تمام این دوران به دنبال کشف حقیقت بودم. هیچکس نبود راهنمایم باشد. ادبیات به دادم رسید. جمهوری اسلامی به درستی نقش ادبیات را بهعنوان روشنگر و راهنما فهمیده است. برای همین مدام سانسور میکند. اگر چیزی دارم از ادبیات و هنر است. اگر نبود قطعاً همان نوجوانی خودکشی کرده بودم. روزها و شبهای زیادی آرزوی مرگ میکردم. حسرت میبردم به حال کشتههای ته درهای که اتوبوسی به آن سقوط کرده بود و در آتش میسوخت، در گردنهی آوجِ همدان (اتوبوس کرمانشاه به تهران)، من مسافر اتوبوس بعدی بودم. ایستادیم و نگاه کردیم؛ توی دلم گفتم خوش به حال کسی که آنجاست و الان مُردهست، این حس و حال یعنی چیزی معادل "وحشتناک". ادبیات به دادم رسید. شعرهای نیما و فروغ و شاملو مرا نجات داد. برخلاف کسانی که بر سر ادبیات منت میگذارند که شعر و هنر همه چیزشان را گرفته است من سایهی آنها را "به جان منت پذیرم و حق گزارم". من خودم را نکشتم. هرگز نیز خودم را نخواهم کشت. زندهام و پاسخگوی تمام غلطهایی که هر زمانی مرتکب شدهام. حالا هم هیچکسی بهخاطر گذشتهام از من عذرخواهی نخواسته یا به من نقدی وارد نکرده است، اما مثل یک مرض در من بود باید مینوشتمش تا خلاص شوم. آنچه اینجا نوشتم، آزادانه، با تصمیم شخصی و در نهایت سلامت جسمی و عقلی بوده است. شما نیز نترسید از یادآوری گذشتهای که شاید در نادانی گذشته.
علی کاکاوند
آیا پرتو نادری و همرکابانش از دیدن این صحنه سرخمی مقابل یک جنایتسالار غارتگر ذرهای احساس شرم میکنند؟
کاظم کاظمی و ابوطالب مظفری به درگاه خامنهای جلاد سر میسایند.