چرا تخلص «نابدِل» را برگزیدم؟

علیرضا نابدل، انقلابی بزرگ ایران

عده‌ای از خوانندگان ارجمند سایت درباره تخلص‌ام «ناب۬دِل» پرسیده اند که مختصرا در زیر توضیح می‌دهم.

دوران سلطه‌ی محشر تنظیم‌های جهادی بود. من مثل هر جوان دیگر از آنچه بر مردم و کشورم می‌رفت خون می‌گریستم. از درد می‌سوختم اما آرام و بی‌صدا. به خاطر مادر و پدر و خواهرک‌ها و برادرک‌هایم از آنچه هر روزه خبر می‌شدیم ظاهرا نمی‌گریستم در حالیکه احساس می‌کردم قلبم پاره پاره می‌شود. اگرچه با چند کتاب و جزوه‌ای که در خانه داشتیم به آگاهی‌های انقلابی بسیار ابتدایی دست یافته بودم، روحیه‌ام ضعیف بود و راه چگونگی تحلیل و برخورد به آفات ۷ و ۸ ثور را درست نمی‌فهمیدم؛ بیشتر به سوی ناامیدی می‌رفتم تا مصمم‌شدن به مبارزه علیه دشمنان خاک و خلقی که عشق شان در تاروپودم رخنه کرده بود. سوادم بد نبود و به مطالعه علاقمند بودم اما چنانچه گفتم اطلاع از بیشرافتی‌های جنایتکاران بنیادگرا و خالی‌بودن صحنه از حرکت روشنفکران انقلابی چه رسد به توده‌ها، مرا به گودال دلمردگی نزدیکترمی‌کرد. دوستی که سالها تحت حاکمیت نوکران روس زندان و شکنجه را تجربه کرده بود، در سیمای من لکه‌ی درماندگی را دیده، کتاب‌هایی برایم می‌داد تا مطالعه کنم. او همیشه گوشزد می‌کرد که تنها اراده و تئوری انقلابی است که اگر سنجیده به کار گرفته شود یک فرد یا جمع را می‌تواند در مسیری قرار دهد پر از امید به پیروزی و بیهوده نبودن زندگی.

روزی بین کتاب‌ها و نشریاتی که برایم سپرده بود، چند نوشته درباره علی‌رضا نابدل خواندم. با علی‌رضا نابدل از اعضای «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» آشنا شدم که کارنامه مبارزاتی وی تاثیر عمیقی بر من گذاشت.(۱) بر اساس اسناد سازمان‌، او به مثابه روشنفکری متنفر از رژیم محمدرضا شاه ساواکی و نوکر امریکا به سازمانی پیوسته بود که مبارزه مسلحانه را راه نجات مردم ایران از استبداد سلطنتی و استقرار آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی می‌دانست.

او در ۱۳۲۳ در تبریز (مرکز آذربایجان ایران) به دنیا آمد. بعد از اتمام مکاتب ابتدایی و متوسطه برای تحصیل حقوق وارد دانشگاه تهران شد و از همان روزهای اول فعالانه و پرشور با مبارزان و محافل انقلابی تماس گرفت. ولی به زودی به این نتیجه رسید که برای پیشبرد سریع‌تر و موثرتر مبارزه و درآمیختن با توده‌ها، دانشگاه یگانه و بهترین مکان نمی‌تواند باشد و از اینرو آن را ترک گفته، با محمل معلمی راهی رضائیه شد و سپس همه زندگی خود را وقف تحقق آرمان‌های انقلابی‌اش کرد. ترک تحصیلات عالی و تمرکز بر مبارزه، به خودی خود بازتابگر عزم پولادین یک جوان برای گام نهادن در راهی پرافتخار است مخصوصا که این اقدام نه از سوی یک محصل عادی بلکه جوانی شاعر، نویسنده، منتقد و مترجم با دانش وسیع باشد که بی‌درنگ مبارزه انقلابی را بر سالها گوش دادن به لکچرهای کم‌ارزش استادان عموماً مرتجع ترجیح داد.(۲) این، تاثیر زیادی بر جوانان تبریز به جای گذاشت. نابدل با انقلابیون بزرگی چون صمد بهرنگی، بهروز دهقانی، کاظم سعادتی و مناف فلکی ارتباط گرفت و با مشورت و رهنمودهای آنان توانست شناخت‌اش از شرایط زندگی توده‌های زحمتکش منطقه‌ را عمق و گسترش بخشد.

صمد بهرنگی
صمد بهرنگی که جان باخت، نابدل به جای آنکه از داغ خردکننده‌اش به عزا بنشیند سوگندنامه «"صمد" در قلب من است» را به زبان آذری سرود که ترجمه فارسی آن را می‌آوریم.

«صمد» در قلب من است



سخن از جدایی گفت «قارانقوش»(۴)
در لحظه‌ای که مردان بامروت را چشم بر راه بود
به قلب طوفان‌ها زد و خود را به دست فراموشی سپرد.
اینک من، جواب «اولدوز» را چه باید بدهم!؟

به هنگام زمستان که کوه های برف پوش سراغ می‌گیرند
از رعناترین و مهربان‌ترین فرزند تبریز؛
فریاد می‌زنم: ای کوه‌های بلند
او را در «چنلی بئل» آراز بجویید!

«کجاست صمد؟» به طعنه بپرسد اگر دشمن
مشت بر سینه می‌کوبم و می‌گویم:
صمد در وجود من و در قلب من است
همچنان می‌رزمد
که مرده‌اش نیز از مردم‌اش جدا نیست.

جان می‌بخشد ما را صداقت او
از عشق پرالتهاب‌اش الهام می‌گیریم.
هر آن سر می‌زند به قلب ما،
و از کشته‌ی خویش مواظبت می‌نماید.

آن که سخن می‌سراید نمی‌پاید،
و آن چه می‌پاید سخن اوست،
یقین که خلق قصه‌ی عدالت را واقعیت خواهد بخشید
خذلان در خواهد افتاد، به خانه‌ی ستم از عدل
و دشمن خواهد دید که صمد در مقابل اوست.

این قصه‌ای‌ست که خلق‌ها می‌سرایند
اگر یکی از صدا بیفتد، دیگری به صدا درمی‌آید
قصه گو باز می‌ماند، و قصه دوام می‌یابد
به خاطر خلق زندگی می‌کند آنکه در این جا بار آید.

«اولدوز» را بگویید دلواپس نباشد
که عشق صمد را در وجود خویش جای داده‌ام
صمد در وجود و در قلب من است
آن که نام کوچک‌اش چون «وورغون»(۵)، صمد است
جای‌اش در جگر من است
و انتقام خواهد کشید از دشمن خلق.

به موازات برقراری روابط فراخ‌ با مردم و درک رنج‌های آنان، تعهدش برای انجام وظایف انقلابی‌اش فزونی یافته و ایمانش به مبارزه انقلابی راسخ‌تر می‌گردید. صمد بهرنگی و بهروز دهقانی که با جمعی دیگر از همرزمان در تبریز اداره «ویژه آدینه» روزنامه «مهد آزادی» را به عهده گرفتند اشعار نابدل هم با نام «اختای» در آن انتشار می‌یافت. شهادت صمد بهرنگی زخمی بر قلب نابدل نهاد اما این زخم، کینه مقدس‌اش به دشمن، ضرورت پایداری بر مبارزه و پیشبرد رسالتش به عنوان یک روشنفکر وفادار به آرمان‌های سترگ در او را بیش‌تر و ژرف‌تر و سوزان‌ترساخت. نابدل به طرز نمونه‌ای و باشکوه غم را به نیرو بدل کرد.

نابدل با گروهی از یارانش «شاخه تبریز سازمان چریک‌های فدایی خلق» را تشکیل داد و ضمن کار بین مردم به تحقیقات اجتماعی و تاریخی ارزنده‌ای دست زده و در همین دوران رساله «آذربایجان و مسئله ملی» را نوشت که از لحاظ طرح مسئله ملی در آذربایجان به زبانی روان و رسا و افشای برخوردها و سیاست‌های انحرافی حزب توده‌ی خروشچفی و خاین شده، در ایران آن روز بی‌نظیر بود. او باآنکه خود آذربایجانی بود، با طرد و محکومیت شوونیزم فارس و ناسیونالیزم ملیت‌های تحت ستم با لحنی صریح و شدید و بی‌ملاحظگی یک انقلابی راستین، رهایی از ستم ملی را صرفا در سرنگونی رژیم محمدرضا شاه با مشت متحد زحمتکشان همه ملیت‌های ایران میسر می‌دید. من آشنایی نسبی‌ام از مسئله ملی و موضعگیری‌های ارتجاعی نسبت به آن را در درجه اول مدیون این اثر گران‌قدر می‌دانم. از همین نوشته درک کردم که مقدم پنداشتن مبارزه ملی بر مبارزه طبقاتی و این که روشنفکران متعلق به ملیت‌های غیرپشتون به بهانه ضدیت با شوونیزم پشتون خود را به دم جنایتکاران بنیادگرای نوکر امریکا و رژیم پلید ملایی ایران گره می‌زنند، چه ننگ و فرومایگی‌ای می‌باشد.

نابدل در جریان پخش اعلامیه‌های سازمان‌ همراه رفیق فدایی‌اش جواد سلاحی با عوامل «ساواک» درگیر می‌شود. جواد سلاحی با آخرین تیری که به خودش می‌زند به شهادت می‌رسد ولی نابدل در اثر اصابت گلوله بر پا و شکمش بی‌هوش می‌شود. مزدوران او را به شفاخانه انتقال داده و بلافاصله زیر شکنجه می‌برند که کارگر نمی‌افتد و رازی از او بیرون نمی‌توانند. نابدل در برابر این تهدید احمقانه شکنجه‌گران که اگر حرف نزند گلوله را از پایش بیرون نخواهند کرد، می‌گوید: «گلوله مال شماست و حرف مال من. من آنچه را که متعلق به خلقم و من است حفظ خواهم کرد.» با آنکه برای حفظ اسرار سازمان‌ تمام شکنجه‌های دشمن را به جان می‌خرید، از هر فرصتی برای خودکشی استفاده می‌کرد. یکبار زمانی که تازه زخم‌هایش را بخیه زده بودند، به محض این که به هوش آمد با چنگ بخیه‌ها را شکافت. و بار دیگر هنگامی که در طبقه سوم شفاخانه بستری بود با استفاده از یک فرصت کوتاه (بین رفتن بازجو و آمدن نگهبان) خود را با سر از پنجره اتاق به بیرون پرتاب کرد. نگهبان که خود را به او رسانیده بود تنها توانست گوشه لباسش را بگیرد و نتوانست مانع سقوط‌ش شود. نابدل سقوط کرد، شکمش شکافته شد و دست راستش شکست اما هنوز زنده بود و در این لحظه عظمت اعجاب‌انگیزترش شروع شد: روده‌هایش را از شکاف شکمش بیرون کشید تا پاره کرده و به حیاتش خاتمه دهد. اما مزدوران رسیدند و مانع شدند. سرانجام نابدل با هشت تن دیگر از قهرمانان فدایی در ۲۲ حوت ۱۳۵۰ توسط رژیم خونخور و خاین پهلوی تیرباران گردید.

با خواندن زندگینامه نابدل و بعدا نابدل‌ها (مسعود احمدزاده هروی، امیر پرویز پویان، حمید اشرف، بیژن جزنی، اشرف دهقانی که عمرش دراز باد و...)، اندیشیدم که چطور ممکن است کسی دم از مبارزه‌ای مترقی و آزادی‌خواهانه بزند و آنان را پیش چشم نداشته باشد ولو با این و آن جانب از دیدگاه‌های شان موافق نباشد؟ من شیفته نابدل شدم. دلمردگی معینی که در من رخنه کرده بود جایش را به غلبه بر دشواری‌ها، نترسیدن از مرگ و انتقام خون نابدل‌ها داد. از آن پیمان بیش از ۲۰ سال گذشته اما سحر نابدل و نابدل‌ها و سرمشق دانستن آنان بیشتر از پیش مرا در تسخیر دارد و به قول احمد شاملو زندگی و جانباختن آنان در نظرم نوید «شکست ستمگری» در کره زمین است. ولی این پرسش‌ها همواره در ذهنم می‌گردند: آیا با گزیدن نام نامی نابدل گستاخی نکرده‌ام؟ آیا روزش که برسد، با عشق انتقام، دشمن را همچون او زبون خواهم کرد؟ آیا در درآمیختن با پابرهنه‌ها، سختکوشی در ارتقای آگاهی خود و دیگران به شیوه نابدل پابند خواهم ماند؟ آیا در راه استقلال، دموکراسی و عدالت اجتماعی مثل نابدل‌ هر رنج و شکنجه‌ای را تاب آورده، تسلیم نشده و مرگ را بسان او پرومته‌وار به سخره خواهم گرفت؟ آیا از منافع شخصی به سود منافع جمع بی‌دریغ خواهم گذشت؟ آیا در برابر مال و منال و مقام و معروفیت و آسودن در غرب وجدانم را نخواهم فروخت؟ امیدوارم تا آخرین نفس‌هایم سوگندم را زیر پا ننهم، و در غیر آن اگر در ادامه راه نابدل و کلیه شهدای انقلابی دچار تزلزل شوم، دلم می‌خواهد کلیه یاران و دوستان و بستگان و هر که مرا می شناسد با لعن و طعن نفرینم نموده از من روی بگردانند.

در پایان اشاره به دو نکته لازم است. هرچند من با تمام وجود غرق افسون نابدل‌ها شده‌ام ولی با اصل خودکشی مبارزان نمی‌توانم موافق باشم؛ زندان را باید به عرصه دیگری از پیکار بدل کرد، باید در هر حال و همه جا به مصاف دشمن رفت، از حقانیت راه خود دفاع و آن را خروشان فریاد نمود. تردیدی ندارم که اگر نابدل‌های اسیر مدتی زنده می‌ماندند و رژیم بخشی از محاکمه آنان را مانند محاکمه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان از تلویزیون پخش می‌کرد، حماسه جاودانی آنان دوچندان توده‌ها را به حرکت در می‌آورد و سریعتر تومار حاکمیت وابسته را برمی‌چید.

ضیأالحق هروی
ضیأالحق هروی

نکته دوم این که در جنبش انقلابی کشور ما هم اسطوره‌هایی نظیر نابدل وجود دارند؛ از آن جمله است ضیأالحق هروی از «سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان» (ساما) که اتفاقاً حماسه‌ای شبیه حماسه نابدل دارد که نسیم رهرو در کتاب خاطراتش از زندان پلچرخی، «رنج‌های مقدس» (ص۲۰۹) آنرا از زبان خودش نقل می‌کند:

«مستنطقین ریاست تحقیق صدارت فشار می‌آوردند تا قفل دهانم را باز کنند. مرا به طور متواتر شب‌ها شکنجه می‌کردند ولی شکنجه‌های جسمی خادیست‌ها برایشان سودی نداشت. نیمه های شب بود که باز هم مرا به اتاق شکنجه بردند.... با خودم دوباره عهد بستم که می‌میرم، ولی زبانم را به خیانت شور نمی‌دهم. به نسبت هوای گرم تابستان یک پلۀ کلکین اتاق تحقیق باز بود. با یک تکان بجستم و از کلکین خود را به بیرون پرتاب کردم. فقط صدای شکستن شیشه‌ها به گوشم رسید و بعد بر زمین خوردم. مرا به شفاخانۀ چهارصد بستر انتقال دادند. کوششم آن بود که خود را به فرق بزنم، حیف که چنان نشد. از سه طبقه خود را پایین انداختم ولی نمردم. مدتی را در شفاخانه گذشتاندم....»

بالاخره چاکران خلقی‌-‌پرچمی روس، به تاریخ ۱۷ سنبله ۱۳۶۱، ضیأالحق را با جمعی از فرزندان برومند و سرفراز وطن ما چون انجنیر نادرعلی دهاتی، انجنیر محمد علی، انجنیر میرویس، انجنیر زمری صدیق، داکتر عبدالواحد رویین، انیس آزاد، شاهپور قریشی، انجنیر محمد امین، زبیر احمد، قاضی احمد ضیا، داکتر صدیق جویا، انجنیر داود و دیگران در پولیگون پلچرخی تیرباران نمود.

آنچه درباره علیرضا نابدل گفتم بسیار ناچیز و ناکافی است. تقاضای من از خوانندگان این است که خود به جستجو درباره زندگی و پیکار قهرمانان «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» بپردازند و حتی‌الامکان یادنامه‌ها و آثاری از آنان را بخوانند تا از قصه‌های الهامبخش و خیره‌کننده‌ای از این قلب‌های فروزنده‌ی دانکویی(۳) عصر ما توشه‌ای برگیرند.





۱) «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران» که در جریان و پس از انقلاب ۱۳۵۷ بزرگترین سازمان چپ ایران به شمار می رفت در همان نخستین ماههای انقلاب در اثر نفوذ عوامل «سیا» و خمینی چند پارچه شد و جناح «اکثریت» آن به سرکردگی فرخ نگهدار، علی کشتگر، مهدی فتاپور و ... مداح و جاسوس بی معاش رژیم خمینی جلاد گردید.

۲) در اینجا به فکر پسران و دختران جوان افغانستان ما افتادم که با چه سرشکنی دیوانه‌واری تحصیلات عالی را جز اصلی زندگی‌ و عدم دسترسی یا ناکامی در آن را ناکامی اصلی در زندگی می‌شمارند اما از کم‌سوادی و ناآگاهی و عقب‌ماندن در فراگیری راه رستن از اینهمه بیداد، سودایی به خود راه نمی‌دهند.

۳) «قلب فروزنده دانکو» از داستان‌های معروف ماکسیم گورکی و حکایت قهرمانی افسانوی است که قلب آتشین و فروزنده‌اش را از سینه می‌کشد تا در روشنایی آن خلقی ستمکش را به سوی رهایی و خوشبختی هدایت نماید.

۴) قارانقوش: به معنی پرنده مهاجر و یکی از نام های مستعار صمد بهرنگی.

۵) وورغون: صمد وورغون (نام اصلی صمد وکیلوف) شاعر انقلابی آذربایجان شوروی و دو بار برنده جوایز لنین و استالین.

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 234 نفر