ملکهی دستفروش، پدر خانواده بود
- رده: گزارشها
- نویسنده: پویا و ماریا
- منتشر شده در چهارشنبه، 04 دلو 1396
یکی از هموطنانی که در حادثه المناک حمله انتحاری وزیر محمد اکبرخان به تاریخ ۹ عقرب ۱۳۹۶ به شهادت رسید، کودک ۱۴ سالهای بود که در جادههای وزیرمحمد اکبر خان دستفروشی میکرد. او ملکه نام داشت، از ۷ سالگی برای حمایت از خانواده آغاز به کار کرده و دوشادوش پدر و برادر از نانآوران فامیل بود. ملکه برای نان چاشت به سوی غرفه پدرش روان بود که متاسفانه در انفجار انتحاری، قلب کوچک اما پرامیدش برای همیشه از حرکت بازایستاد.
کاکا خان، پدر ملکه
به تاریخ ۲ جدی ۱۳۹۶ به دیدار پدر ملکه رفتیم. او سماوارچی است و در پارک وزیر محمد اکبرخان غرفهی کوچکی دارد. وقتی نزدیک دریچه کوچک غرفه شدیم با پدر ملکه سر خوردیم که ما را به داخل دعوت کرد. او که به کاکاخان معروف است، فردی خوشقلب و مهربان است. در اولین نگاه چشمم به قاب عکسی افتاد که در آن تصاویر مختلف ملکه هنگامی که دستفروشی میکرد دیده میشد. با تماشای چهره معصوم او از یکسو، و دیدن فقر و بینوایی مردم ما از سوی دیگر، سراسر وجود انسان را درد فرا میگرفت. پدرش جریان حادثه را چنین شرح داد:
«منتظر ملکه بودم تا نان چاشت را بخوریم، صدای انفجار را شنیدم. وارخطا شده و برامدم. پهرهدارها احوال دادند که دخترکت زخمی شده و به شفاخانه منتقل گردیده است. تا ساعتهای ۱۰ بجه شب از این شفاخانه به آن شفاخانه سرگردان بودم و دخترم را نمییافتم. بالاخره جسم بیجان دخترم را در سردخانه چهارصدبستر دیدم. از قلب به پایین چره خورده بود، دلکش پاره شده بود. خدا میداند که آن لحظه چه زجری کشیدیم.»
بیک ملکه که لکههایی از خون بر آن دیده میشد.
دو خواهر کوچک ملکه نیز به غرفه داخل شده در گوشهای ایستادند. از آنان درمورد ملکه پرسیدم، لحظهای به سویم دیده، سکوت کرده و چیزی نگفتند. پدر ملکه در این اثنا بیک ملکه را به ما نشان داد که لکههایی از خون بر آن دیده میشد. او گفت:
«ملکه هرچند مکتب نمیرفت اما همیشه با خواهران کوچکش کمک میکرد. او از درس ماند اما همیشه کوشش میکرد خواهران کوچکش را به درس تشویق کند. برای شان قلم و کتابچه میآورد.»
پس از لحظهای سکوت، کاکا خان ادامه داد:
یک شب جلسه گرفتیم که در خانواده ما کیها در بیرون کار کنند. پسرم را گفتم تو باید با من کار کنی. ملکه دستش را بلند کرد که پدر جان من میخواهم با شما کار کنم. گفتم بچیم خنک نمیخوری؟ هرچند مادرش نمیخواست اما خودش سخت گرفت و گفت میخواهم کنار برادرم کار کنم. در طول ۷ سال کار او در اینجا، شاه و گدا این ملکه را میشناخت. چشمان همه از این حادثه پر اشک بود. از روزی که ملکه شهید شده دلم نمیخواهد در این پارک بیایم. دلم نمیخواهد به طرف دروازه پارک ببینم.
ملکه و خواهرش
پدر ملکه برایمان قصههای زیادی از دخترش را تعریف کرد، به سادگی میشد در صدا و سیمایش، خاطرات خوشی که از ملکه داشت و درد از دست دادن او را احساس کرد. او میگفت:
«ملکه همیشه خودش را در کنارم همچون پدر یک خانواده با مسئولیت میدانست. هنوز یادم است که خوردنیهایی که در بیکش میآورد را به من نشان میداد و میگفت پدر اینها را برای اولادکهای مان نگهداریم.»
با هم درمورد دخیل بودن دولت دست نشانده و جنایتکاران چهار دهه در موج بدامنی و جنایات جاری در کشور زیاد صحبت کردیم. از او در اینمورد پرسیدم، اما طبق معمول او هم مانند صدها هموطن دیگر ما که کاملاْ از این وضعیت خسته اند در یک جمله گفت:
«چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. هرچه بگویم بی فایده و بی تاثیر است. هرکسی که عامل این کار است اولادش اینطور شود تا از دل ما مردم بیاید. غریب همیشه پایمال است.»
در اکثر دیدارهایی که با خانوادههای قربانیان داشتم، شاهد فقر، سیهروزی، ستم، کار شاقه، شب و روز جان کندن برای بدست آوردن لقمه نانی و دیگر بدبختیهای هموطنانم بودم. اشغالگران و دولت دست نشانده و خیل جنایتکاران از اوضاع تیره و تار افغانستان سود میبرند اما این مردم تیرهروز و نادار ما اند که هر روز و هرلحظه قربانی داده زندگی شان با ماتم و سوگواری همراه میگردد. برای رهیدن از این فاجعه فقط یک راه وجود دارد که مردم ما دور یک تشکل مترقی و ضد جنایتکاران و باداران خارجی شان متحد شده به جنگ خاینان ملی و ستمپیشگان بروند.