فریاد جگرخراش گلچهره، شرمی به روی زنان زینتالمجلس و سرکاری
- رده: گزارشها
- نویسنده: فروزان
- منتشر شده در یکشنبه، 23 جوزا 1395
در کارته نو شهر کابل دهها زن بیوه زیر سقفهای شکسته و ریخته زندگی مشقتباری از سر میگذرانند. با شنیدن قصههای دردناک هرکدام اینان که با ناداری و فقر، بیخانمانی، ترس و وحشت از زورمندان و دهها مشکل دیگر بسر میکنند، حس مبارزه و دادخواهی در انسان زنده میشود.
گلچهره، زن ۲۷ ساله از ولسوالی نجراب میباشد که به این منطقهی تیرهبختان پناه جسته است. او دوبار ازدواج کرده که چهار فرزند یتیم (فرزانه ۱۰ ساله، فرشته ۵ ساله و مسیح ۲ ساله) از شوهر اول و یک پسر (یوسف ۴ ماهه) از شوهر دومش دارد.
گلچهره دو سال قبل، با از دست دادن شوهر اولش، به یگانه نانآور خانه تبدیل شد. وی ضمن سرپرستی کودکانش، با زحمات شبانهروزی در خانههای دیگران مصروف لباسشویی و آشپزی بود. بعد از مدتی برادر شوهرش، وی را به زور به عقد خود درآورده تهدید میکند که اگر به خواست او تن ندهد، همه کودکانش را از دست خواهد داد. وقتی او برای حل مشکلش از محاکم استمداد میجوید، در این فساتکده نیز کسی به دادش نمیرسد چون پولی در انبان نداشت.
گلچهره خاطرات تلخش را بازگو میکند:
«همرای پدر اینها روزگار خوبی داشتیم. او مرد، ایورم مرا به زور گرفت. مه در مکروریان در خانهها دو سال کار کردم، بعد یک ماه رفتم پروان. مرا و اولادم را لت و کوب میکرد، خرج و خوراک مرا نمیداد.»
در جریان صحبت با گلچهره متوجه دخترش، فرزانه شدم که بغض گلویش را میفشارد و چیزهایی برای گفتن دارد. او، ستمی که بر وی و برادر و خواهر کوچکش روا داشته شده با قلب دردناک و چشمان پراشک بیان نمود:
«ما را از خانه دزدی کرد و به زور به وطن برد. مادرم در کار بود، آنجا بالای ما ظلم میکرد. ما را بهخاطر چوب آوردن سر کوه روان میکرد. اگر نمیرفتیم، ما را میزد. مادرم ما را کابل آورد، همرای مادرم خوش هستیم. نمیخواهیم با کاکای خود برویم!»
فرزندان گلچهره
این مادر درددیده هر روز با غمهای تازه آشنا میشود. او میگوید، شوهر دومش را اربکیها مجبور ساختند که برای شان نان تهیه کند که در نتیجه او نیز توسط طالبان کشته شد. حال برادر سوم شوهرش از ایران آمده و دعوا دارد تا اطفال بازمانده برادرانش را از وی بگیرد. اما، گلچهره دوری فرزندانش را تحمل نمیتواند. او میافزاید که آنان را با صد خون دل بزرگ کرده، حتا به قیمت جانش هم که شده، حاضر نیست دلبندانش را به کسی بسپارد:
«حالا هم سر خوده بالا نمیتانم. کاکایش به اینها میگه، مادرت هر طرف میره، بره، مه شما را میبرم. اینها میگن ما قطعا نمیریم با او. تو بگو اینها ره چطور رها کنم. خرد خرد هستن. یک سال با برادرم زندگی کردم. پس مجبور شدم ظلمه قبول کرده پروان برم پیش اولادها، اونجه هم زد و کند. پس کابل آمدم، او هم شهید شد.»
ترس و وحشت همه اعضای این خانواده را مجبور به خانهنشینی کرده است. دشواریهای زندگی، این کودکان معصوم را از درس و تعلیم و بازیهای کودکانه محروم ساخته است. گلچهره با پول اندکی که برادرش، حسین به وی میدهد، زندگی بخورنمیر دارد. حسین در مکروریان باغبان است و زندگی فقیرانهای دارد. گلچهره دلهرهی جدایی و آینده مبهم و بیسرنوشت فرزندانش را با خود حمل میکند.
فریاد جگرخراش گلچهره، درد میلیونها زن تیرهبخت افغان را بازگو میکند که در جامعه مردسالار و بیمار زیر چرخ ستم و جهالت و پلیدی خرد میشوند اما دادگری وجود ندارد که ضجهها را شنیده به حل مشکل آنان بپردازد. اگر او به محاکم گندیده رجوع کند، مشت دیگری از سوی این نهاد فاسد و زنستیز خواهد خورد.
وضعیت واقعی و فاجعهبار زنان افغانستان را در سیمای گلچهرهها میتوان دریافت نه در موجودیت چند زن معاملهگر و ضدزن در پارلمان مملو از غارتگران یا در داشتن «وزارت امور زنان» و نصب چند زن زینتالمجلس و همدست خاینان ملی در این و آن پست دولتی.