داستان دردناکی از قربانیان سگجنگیهای تنظیمی کابل
- رده: مقالات
- نویسنده: دکتر مصطفی دانش
- منتشر شده در سه شنبه، 07 ثور 1400
بخشی از کتاب «رد پای من - میراث جنگ سرد»، خاطرات دکتر مصطفی دانش
...
چروکهای عمیق و ابروهای سیاه و پرپشت، دو چشم بینور پیرمرد را پوشیده بودند. موهای جو گندمی و ژولیدهاش که بر سر و رویش ریخته بود، نشان میداد که مدتهاست آب و شانهای به آن نخورده است. در مقابلش سفرهای از تکههای نان خشک و کپک زده گسترده بود تا بتواند با فروش آن برای خود لقمه نانی دست و پا کند. پسرکی ده ساله که یک پای خود را از دست داده بود، با سطل آبی که به همراه داشت، در مقابل پیرمرد چمپاتمه زده بود. حال و روز ظاهرش چندان بهتر از پیرمرد نبود. پیراهن افغانی خاکآلودی بر تن داشت و چشم از نان خشک داخل سفره بر نمیداشت. گاهی بخود جرأت میداد و دستش را بسوی نانها دراز میکرد، اما بلافاصله پیرمرد با دستان مچاله شده و پرچین و چروک استخوانیش، به انگشتان کوچک پسرک میکوبید و دستانش را کنار میزد. با این حرکت پیرمرد، پسرک دستش را به سرعت عقب میکشید، اما چشم از نان خشک برنمیداشت. مترصد حمله دیگری بود. باز، و باز دستش را به سمت تکههای نان دراز میکرد، و باز پیرمرد بود که با دستان چروکیده و استخوانیش بر دستش میکوبید. این کار نه یکبار که چندین بار تکرار شد و من یکباره متوجه شدم که مدتی است مات و مبهوت نظارهگر این صحنه تلخ و ناگوار شدهام. به خود آمدم و با پرداخت چند دلاری به پیرمرد، از او اجازه خواستم تا از این صحنه دلخراش، فیلمبرداری کنم. پسرک البته کوچکترین مخالفتی نکرد. از فیلمبردارم خواستم تا شروع به فیلمبرداری کند. همان موقع هم احساسم این بود که برای نمایاندن پیامدهای خانمانسوز جنگ، سوژه بسیار مهمی را یافتهام. با آغاز فیلمبرداری، اشک از چشمان پسرک جاری شد؛ اما هیچگونه اعتراضی به کار من نکرد. دیدن این صحنه حال و هوای مرا دگرگون ساخته بود. میدانم که عمیقاً با آنان احساس همدردی داشتم، و از همین رو با شروع کار فیلمبرداری و تهیه گزارش از درد و رنجهای این دو نسل، به نوعی احساس شرم هم بر من مستولی شده بود. این صحنهها بدون کوچکترین حرفی بین پسرک و پیرمرد تکرار میشد. هربار که پسرک دستان کوچکش را به طرف نانها دراز میکرد و آن را بسوی خود میکشید، پیرمرد نانها را با دستهای چروکیده و استخوانیش از جلوی پسرک برمیداشت و دوباره به داخل سفره میریخت. اینطور به نظرم رسید که این دو نفر یکدیگر را خوب میشناسند و این اولین باری نیست که با هم روبرو شده اند. از پیرمرد پرسیدم چرا با این پسرک چنین میکند. پیرمرد دهان باز کرد.
اولین چیزی که در چهره پیرمرد به چشم میزد، دو دندان بلندی بود که همچون قیر سیاه شده و مانند دو ستون بر روی لب بالاییش قرار گرفته بودند؛ دو دندانی که از درد و رنجهای طولانی سرزمینی که زادگاهش بود حکایت داشت. پیرمرد آهی کشید و گفت، این حرامزاده تا به حال چندین بار از او نان خریده ولی پولش را پرداخت نکرده است. پسرک شتابزده در میان حرفش دوید و گفت، من همین دیروز چند افغانی بتو دادم، یادت رفته است!؟ پیرمرد غرشی کرد و خاموش شد.
باید اعتراف کنم که برای من به عنوان یک خبرنگار تلویزیونی، رفتار بین پیرمرد و پسرک چنان جالب مینمود که سعی در آن داشتم تا آنان، دو مخالف، اما در عین حال دو همسرنوشت و دو قربانی، به جر و بحث خود ادامه دهند. پسرک لاغر اندام با صورتی استخوانی و چشمانی پر نور و سیاه، مصمم از جای برخواست. سطل آبش را رها کرد و دست در جیبهای پیراهن افغانی بلندی که بر تن داشت فرو برد. در جیبهایش بدنبال چیزی میگشت که بالآخره بعد از چندین بار تلاش آن را یافت و بسوی پیرمرد پرتاب کرد و گفت، این هم بدهی من به تو؛ حالا اجازه دارم تا نانم را بردارم. نگاه کردم و دیدم پسرک یک افغانی، معادل چند سنت را بطرف پیرمرد پرتاب کرده است. با این کار بار دیگر به نانهای داخل سفره حمله کرد و بخشی از آن را بسوی خود کشید تا بتواند آن را در توبرهای که به همراه داشت بریزد. پیرمرد با چالاکی دستان کوچک و استخوانی پسرک را چنان گرفت و میفشرد که یک لحظه فکر کردم مچ دست پسرک خواهد شکست. بخشی از نان را به داخل سفره برگرداند و بخشی را بسویش پرتاب کرد و گفت، این را میتوانی داشته باشی. پسرک باشدت اشک میریخت و التماس میکرد که این مقدار برای او کفاف نمیکند. با گریه میگفت که خواهر و برادرهای کوچکم گرسنه هستند و این مقدار آنان را سیر نمیکند. باور کن، باور کن که دیگر پولی ندارم تا به تو دهم. تمام دارایی من با فروش آب همین یک افغانی است که آن را هم به تو دادم. پیرمرد نگاهی به پسرک انداخت، آهی کشید و گفت: پسرم، هرمقدار که لازم داری بردار، پولش را بعدا به من بده. آخر او خود در تمام زندگی، چوب بیرحم فقر و نداری را خورده بود و از همینرو در اینجا و با دیدن سیل اشکهای پسرک معلول، دردش را خیلی خوب حس میکرد. چشمان پسرک برقی زد. با دستانش اشکها را از صورت زدود؛ نانها را در توبره ریخت و با دشواری بر روی پای مصنوعیاش از جایش برخاست. سطل آبی که در آن یک لیوان پلاستیکی کثیف قرار داشت را برداشت و در حالیکه از آنجا دور میشد با صدای بلند فریاد میزد آب، آب. آخر او آب میفروخت و سعی میکرد با فروشی لیوانی آب پولی بدست آورد تا بتواند شکم خود و خواهران و برادران کوچکش را سیر کند. در این سو پیرمرد هم که قربانی دیگری از فقر و نداری بود، در عین بزرگواری، لبخندی را بدرقه راه پسرک کرد.
پسرک لنگ لنگان مابین جمعیت در بازار مزارشریف حرکت میکرد. در آن گرمای سوزان تابستان، از سطل بزرگ و سنگینی که با خود میکشید، و با زدن لیوان پلاستیکی کثیف در آن، لیوانی که شاید هزاران نفر از آن نوشیده بودند، آبی به مردم میداد و در مقابل پول ناچیزی دریافت میکرد. کم نبودند کسانی که آب را مینوشیدند و بدون کوچکترین کمکی به او، دور میشدند. گاهی خستگی مفرط و گرمای سوزان او را از پای در میآورد. در کناری مینشست، توبره خود را باز میکرد و از آن نان خشک کپکزده، تکهای بر میداشت و به دهان میگذاشت و برای اینکه بتواند نان سفت و خشک را بجود، با همان لیوان جرعهای مینوشید و دوباره براه میافتاد.
در سال ۱۹۹۴ در شهر کابل پایتخت افغانستان، جنگ بین گروههای مجاهدین، قربانی میطلبید. صدها هزار نفر از جمعیت کابل، شهر را ترک کرده و به مزارشریف در شمال افغانستان پناه آورده بودند. شهری که زمانی فقط صد هزار نفر در آن زندگی میکردند، اکنون به یک شهر ملیونی تبدیل شده بود. طبیعی است که شهر ظرفیت در بر گرفتن چنین جمعیتی را نداشت. بهمین سبب آوارگان و فراریانی که از جنگ و خونریزی گریخته بودند، در حواشی شهر با هرچه که میتوانستند، از چوب و گِل و پلاستیک و غیره، برای خود سرپناهی درست کرده و در آن زندگی میکردند. و آنانی هم که نمیتوانستند، همچون کرم در بیغولههای زیرزمینی به نوعی روزگار را میگذراندند.
اکنون دیگر مزار شریف شهر میلیونی شده بود. جمعیت زیادی در آن میلولیدند. خیابانهای مرکز شهر تبدیل به بازار شده بود و روزانه هزاران هزار نفر از این آوارگان درین بازارها در تلاش آن بودند تا لقمه نانی بدست آورند و به زندگی خود، - البته اگر بتوان نامش را زندگی گذاشت، - ادامه دهند.
در یکی از این «بازارهای خیابانی» در میان هزاران فروشندهای که با گاریهای دستی، یا حیواناتی که بارشان میوه و سبزیجات بود، مغازههای دو سوی خیابان که انواع و اقسام ادویه، پارچه، خوراکی و غیره میفروختند، و یا منقلهای کباب کنار خیابان که بوی کبابشان با بوی ادویه و فضولات حیوانات در هم میآمیخت و فضا را آکنده میساخت، به ناگاه چشمم به پسرک افتاد. عجب تصادفی! مات و مبهوت نگاهش میکردم. عرق سر و روی پسرک را گرفته بود. پیراهنش کاملا خیس بود. به کناری نشسته و با آستینش عرق پیشانیش را خشک میکرد. دستش را به جیبهایش فرو کرد و چند سکهای را که با فروش آب بدست آورده بود، کف دستش گرفت و شروع به شمردن آن کرد. با چندین ساعت کار شاق و کشیدن سطل سنگین آب، حدود دو افغانی درآمد داشت. میخواستم هرچه زودتر با او وارد گفتگو شوم تا از حال و روزش با خبر گردم. اما وقتی این صحنه را دیدم بسوی منقل کبابی رفتم و برایش چند سیخ کباب و نان تازه خریدم. نان و کبابها را به او دادم و خواستم تا اول غذایش را بخورد و بعد باهم حال و احوالپرسی خواهیم کرد. با چشمان سیاهش به من خیره شده بود. هیچ نمیدانست چه بگوید و یا چه کار کند. لحظاتی در همین حال ماند. کمکم لبخندی رضایتمندانه بر کنج لبش نشست؛ چند تکه از نان را کند و با قطعات کوچکی از کباب که بر روی آن میگذاشت، خورد. بقیه کبابها را لای نان تازه گذاشت و به توبره انداخت. از او پرسیدم، مگر گرسنه نیستی!؟ چرا نان و کباب را نخوردی!؟ نگاهی مظلومانه و پردرد و رنج به من انداخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت، این را برای خواهران و برادران کوچکم میبرم. پرسیدم مگر پدر و مادر نداری!؟ خواهران و برادرانت کجا هستند!؟ پایت را کجا از دست دادی!؟ کجا زندگی میکنی!؟
گریه مجالش نمیداد. اشکهایش را که با آب بینیاش قاطی شده بود، قورت میداد. از شدت تشنج قادر نبود حرف بزند. در کنارش نشستم و پرسیدم اجازه میدهی تا ما به فیلمبرداری مان ادامه دهیم؟ میخواهی داستان زندگیات را برایم تعریف کنی تا من از آن گزارش تهیه کنم!؟ رضایتش را با نگاه کودکانهاش نشانم داد و این نگاه معصومانه آنچنان اثری در من گذاشت که بیاختیار او را در آغوش گرفتم، نوازشش کردم و از او خواستم از خواهران و برادرهایش برایم بگوید؛ از پدر و مادرش و اینکه کجا هستند و چه میکنند؛ و قبل از هرچیز بگوید که چه بلایی بر سر پایش آمده است.
باران اشکش که همینطور ادامه داشت، خبر از فاجعهای میداد که قلب و روح مرا میفشرد. گذاشتم تا بگرید و دلش را خالی کند. بالآخره و کمکم آرامتر شد. در حالی که هنوز هم هقهق میکرد، با زبان بچهگانهاش آهسته آهسته شروع به حرف زدن کرد. روزی در کابل با پدر و مادر و پنج خواهر و برادر خود در حیاط محقر خانه مشغول تمیز کردن باغچه کوچک خانه بود که ناگهان به آسمان پرتاب میشود و از هوش میرود. لحظاتی بعد چشمانش را باز میکند، در کنار خود پدر و مادرش را میبیند که در خون غلطیده اند. با دیدن پدر و مادر با بدنهای سر تا پا خونین و شنیدن صدای نالههای ضعیفشان، قلبش فرو میریزد و زمین و زمان دور سرش به چرخش در میآید. ناخودآگاه، عمق مصیبتی را که با آن روبروست، با تمام وجودش حس میکند، سعی میکند تا از جا برخیزد و به پدر و مادر کمک کند. اما درد و سوزش طاقتفرسا تمامی وجودش را فرامیگیرد. فریادش به آسمان میرود. معلوم نیست که این فریاد از ته دل به خاطر درد و سوزش وحشتناکی است که بر وجودش مستولی شده و یا فریاد جگرخراش مظلومیت و بیکسی است. دستی به پای راستش میکشد و میبیند تمام شلوارش پر از خون شده و قادر نیست از جایش تکان بخورد. کمکم از شوک حادثه در میآید، ولی پیداست که به اعماق اندوهی بزرگ فرو رفته است. «وای خدای من چه بر سرمان آمده است؟! این بلا چگونه و چرا بر ما نازل شد!؟» پنج برادر و خواهر کوچک را میبیند که همچون جوجههای کوچک، پریشان و بهتزده، گریهکنان و برسرزنان، دور پدر و مادر حلقه زده اند و برای فرار از ترس و وحشتی که بجانشان افتاده، سعی دارند تا به آغوش آنها پناه برند. پدر و مادر نیمهجان نیز حتی در واپسین نفسهای زندگی این ترس و درماندگی را در چشمان این جوجههای کوچک و بیپناه میبینند و در تقلای آنند تا فرزندانشان را به آغوش کشند و نوازش کنند؛ امّا افسوس! آنها کمکم دیگر قادر به هیچ حرکتی نبودند. لحظاتی بعد پدر و مادر در اثر جراحات شدید، در مقابل چشمان حیرتزده و گریان شش طفل خود که بزرگترینشان «صدیق» ۹ساله است جان میبازند.
پسرک، که حالا برای اولین بار نامش را میشنوم، «صدیق»، با بغض برایم تشریح میکند که «خواهر دو سالهاش، دخترک کوچک و دردانه پدر و مادر، چگونه سر مادر را در آغوش گرفته، صورت کوچکش را به صورتش چسپانده، میبوید و میبوسد و میگرید و مادر، مادر میکند. سرش را بلند میکند تا پدر را ببیند و دوباره خود را به روی مادر میاندازد. اشک و خون صورت کوچکش را پوشانده و لباسهایش خونین شدهاند و او این نونهال تکیده و کوچک نمیداند چه میکند و چه باید کند. فقط همچون مرغی پریشان پرپر میزند و گریه میکند. امّا... دریغ و درد که نه از مادر عکسالعملی میبیند و نه از پدر. صدیق در اوج تماشای این صحنههای دلخراش و دردناک، در اثر درد و سوزش شدید، و خونی که از بدنش میرفت، از حال میرود و چشمانش بسته میشوند. حالا دیگر فاجعه کامل شده است. این جوجههای نورس، که تا کنون آغوشی بود که در مواقع درماندگی و ترس به آن پناه برند و دستی بود که بر سر و رویشان کشیده شود، در این دنیای بیرحم، بیپناه و بیکس، تنهای تنها ماندهاند. دیگر نه آغوش پرمهری وجود دارد و نه دست نوازشگری.
همسایگان که با انفجار موشک خود را به محل حادثه رسانده بودند، صدیق را به بیمارستان میرسانند، ولی پزشکان نمیتوانند پایش را نجات دهند. انفجار موشک به قدری شدید بوده که پای راست صدیق را له و او را برای همیشه از نعمت داشتن پا محروم کرده بود. در جنگهای داخلی افغانستان در سال ۱۹۹۳، حاکمین تازه افغانستان، گروههای مجاهدین، به جان هم افتاده بودند و در پایتخت کشور با شلیک توپخانه و موشک، زندگی هزاران نفر از مردم بیگناه، امثال صدیق و برادران و خواهرانش را تباه ساختند. بعد از معالجه و خروج از بیمارستان، صدیق ۹ساله که حالا فقط یک پا دارد، باید برای پنج برادر و خواهر کوچکتر، هم پدر باشد و هم مادر. آخر بزرگترینشان هفت سال دارد و خواهر کوچکش تنها دو سال.
دیگر اینجا، پایتخت کشور، جایی برای زندگی کودکان نیست. جنگ داخلی شهر را تبدیل به شهر ارواح کرده است. هرکسی که میتواند کابل را به سوی شمال افغانستان، شهر «مزار شریف» که تحت کنترل ژنرال ازبک «عبدالرشید دوستم» است، ترک میکند. همسایگان، خاله و شوهرخاله صدیق هم در حال ترک کابل هستند. آنها قادر نیستند تا برای شش طفل باقیمانده سرپناه و مواد غذایی تهیه کنند. روزی شوهرخاله، شش کودک را سوار گاریای میکند که با آن در شهر میوه میفروخته است و همراه با هزاران فراری جنگی دیگر، شهر کابل را به طرف شمال افغانستان ترک میکنند. با کمک کامیونهایی که از کابل به سمت شمال افغانستان، برای انتقال کالا از بندر «حیرتان» - مرز افغانستان و ازبکستان- در حرکت هستند، موفق میشوند خود را به مزارشریف، شهری آرام و در صلح، برسانند. در آنجا کودکان خود را به صلیب سرخ افغانستان رسانده و تقاضای کمک میکنند. صلیب سرخ آنها را همانند هزاران متواری دیگر، در محلهای بنام کمپ مهاجرین جنگی پناه میدهد.
صدیق با نگرانی و ناگهان از جایش برخاست و گفت دیر وقت است، خواهران و برادرانش گرسنه هستند؛ باید هرچه زودتر نانی تهیه کرده و به آنها برساند. برخاستم و برایش چند نان و سیخ کباب تهیه کردم. مبلغی افغانی نیز در کف دستش گذاشتم و به او وعده دادم که فردای آن روز در کمپ مهاجرین به سراغش خواهم رفت. از دیدن سیخهای کباب که میتوانست امشب با آن شکم پنج برادر و خواهر گرسنه را سیر کند، چشمانش میدرخشید. سرش را بوسیدم و او لنگ لنگان از بازار دور شد. در حال دور شدن چندین بار به عقب برگشت و دستش را به علامت قدردانی تکان داد.
شب را با کابوس بیپایان به صبح رساندم. فکر صدیق و سرنوشت غمانگیزش و آینده هولناکی که میتواند در انتظار این پسر معلول و پنج برادر و خواهرش باشد، خواب را از چشمانم ربوده بود. پسرک معلولی که خود کودکی بیش نبود، بدون اینکه امکان و راهی به آموزش و پرورش داشته باشد، میبایست با همین یک پای که دارد و با کار شاق و طاقتفرسای روزانه، زندگی خواهر و برادرانش را به تنهایی تامین کند.
با خستگی از رخت خواب درآمدم تا به سراغ صدیق و خانوادهاش بروم. به کمپ مهاجرین که رسیدم، با اولین پرسش از ساکنین آنجا، محل اقامتشان را یافتم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که عده زیادی از ساکنین و کودکانی که در حال بازی بودند، به دنبال من و تیم تلویزیونیام به راه افتادند. کودکانی که در پیشاپیش ما در حرکت بودند و فریاد میزدند، «صدیق، صدیق، مهمان داری».
به داخل اتاقک گِلی کوچکی وارد شدم که به جز چند ظرف مسی غذاخوری و اجاقک نفتی چیزی در آن نیافتم. در یک سوی اتاق گلیم پاره پارهای قرار داشت که تشک پنبهای کثیفی آن را تزئین کرده بود. در انتهای اتاقک، چشمم به گودالی افتاد؛ چیزی مانند زیرزمین با دیوارهای گِلی. منظورم این است که در انتهای این اتاقک، زمین را بصورت گودالی کنده بودند و رویش را با مشما پوشانده و از آن به عنوان یک اتاقک جداگانه استفاده میکردند. برای رفت و آمد به این گودال، در گوشهای از آن را بصورت پله درآورده بودند. در واقع پلههای گِلی، باریک و تقریبا عمودی زیرزمین را به اتاقک وصل میکرد. کف و دیوارههای این گودال نمور بود و حتی کاهگِل هم نشده بودند. در سقف مشمایی آن، دریچهای باز کرده بودند که از آن نور وارد گردد؛ و برای استحکام سقف مشمایی نیز از چند بالش و لحاف پنبهای پاره پاره که در مرز اتاقک و گودال کنار هم قرار داشت، استفاده شده بود.
با ورود من صدیق خواهر کوچک سه سالهاش را بغل گرفته و از همان پلههای تنگ و باریک گِلی خود را بالا کشید. تاثر من زمانی بیشتر شد که میدیدم او با چه زحمتی پای چوبین خودش را در روی پلهها به حرکت درمیآورد. دخترک کوچک با موهای فرفری و صورت زیبای گوشتآلودش، دستان کوچکش را دور گردن صدیق حلقه کرده و صورتش را به صورت او چسپانده بود؛ درست مانند اینکه در آغوش مادر لمیده است. آخر بعد از مرگ فاجعهآمیز مادر، دخترک «مادر» جدیدی یافته بود و این مادر کسی جز صدیق نبود که حالا هم نقش و مسئولیت پدر را داشت و هم نقش و مسئولیت مادر را. بدنبال صدیق خواهر و برادران دیگرش، همانند جوجههایی که بدنبال مادر حرکت میکنند، یک به یک از همان پلههای تنگ بالا آمدند و دور صدیق حلقه زدند. صدیق که خود کودکی بیش نبود، با حوصله و بردباری به حرفهایشان گوش میداد، نوازششان میکرد و با هوشیاری کامل مراقب و مواظب آنها بود.
چند عدد شکلاتی را که در کیف دستی خودم داشتم، مابین آنان تقسیم کردم. دخترک کوچک، با دیدن شکلاتها بسرعت خود را از دامن صدیق بطرف من کشاند و در بغلم جای گرفت. دستان کوچکش را به سر و صورتم میکشید و در عین حال در کیفم شکلات را جستجو میکرد. صدیق مانع این کار او میشد و به او گوشزد میکرد چنین کاری درست نیست و او اجازه ندارد دستش را داخل کیف شخص دیگری کند. امّا چیزی که بیشتر باعث حیرت من شد این بود که صدیق سهم خودش از شکلات را نخورد؛ تکهای از آنرا به دخترک کوچک داد و مابقی را بین خواهر و برادران دیگرش تقسیم کرد. تماشای چنین صحنه سرشار از مهربانی و گذشت را قبلا هرگز تجربه نکرده بودم. رفتار بزرگوارانه صدیق آنهم در کمال خلوص و خوشروئی، پیش چشمم فصولی از کتب ارزشمندی را ورق زد که من متونی چون فداکاری، صبوری و بردباری، وفا، محبت و احساس مسئولیت را با این شیوایی و صداقت، در هیچ کتاب دیگری نخوانده بودم. کودکان پابرهنهای که در فقر مطلق، در خاک و خاشاک زندگی میکنند، اما سر را بالا نگه میدارند. روزگار همه چیز و همه کسشان را گرفته، ولی نتوانسته بر طبع بزرگ و انسانی شان خدشهای وارد سازد. در پیش چشمم کودک معلولی را میدیدم که هرگز امکان رفتن به مکتب و درس خواندن را نیافته بود، ولی عملکرد و رفتارش چنان والا و آموزنده بود که میتوانست و میتواند الگویی باشد نمونه برای بسیاری از کودکان جهان.
زنان تحصیلکرده فراری از جنگ، در داخل کمپ و در فضای آزاد، کودکستان و مکتبی برپا کرده بودند و به کودکان خواندن و نوشتن میآموختند. صدیق، همچون پدر دست خواهر و برادران را گرفته و آنان را به کودکستان و مکتب آورد. بعد از سفارش این که بچههای خوبی باشند و به حرف خانم معلمها گوش کرده و سعی در یادگیری داشته باشند، تک تک آنها را نوازش کرد و بوسید و از آنها جدا شد. سپس از من خواست تا با او به محلی بروم که او در کنار مردان خشتزنی میکند. تصور اینکه او بتواند این کار سنگین را با نداشتن یک پا و بدون تکیهگاهی انجام دهد، قطعات بزرگ گِل را چندین ده متر حمل کرده و در قالبهای خشت جای دهد، با دستان کوچکش به آن فرم داده و از آن خشتی بسازد، برایم مشکل بود. از او پرسیدم چگونه قدرت کشیدن این همه بار را دارد!؟ روزانه چند خشت میزند و از این بابت درآمدش چقدر است!؟ جواب داد: بعد از فروش آب در بازار، هنگام عصر خشتزنی میکند. تا زمانی که هوا تاریک نشده و در عرض چند ساعت یکصد خشت میزند و از این طریق چندین افغانی بدست میآورد. امّا شبها از درد کمر بخود میپیچد؛ ولی وقتی که به چهره خواهر کوچکش نگاه میکند که آرام در کنارش خوابیده است، خستگی و درد را فراموش کرده و به خواب عمیقی فرو میرود.
کم کم آفتاب داشت غروب میکرد. عدهای از کودکان کمپ با توپ کهنهای در زمین ناهموار و پرخاک و خاشاک، مشغول بازی والیبال بودند. با تعجب دیدم که صدیق هم با جسارت تمام به آنان پیوست و طوری با مهارت به توپ میکوبید که به نظر میرسید چیزی از دیگران کم ندارد. اکنون او کودکی بود مانند دیگر کودکان هم سن و سال خویش و این شاید همان نادر لحظات شیرینی باشد که او حال و روز سخت و دشواری را که سرنوشت برایش رقم زده بود، فراموش میکرد. سرنوشتی که کودکیاش را ربوده و از او به ناچار مردی ساخته بود که میبایست خانوادهای را اداره کند و آن را از هزاران بلایی که تهدیدش میکند، برهاند.
شب دیگری را با خیال این «کودک خانواده» و با خوابهای پریشان سپری کردم. گناه این کودکان صغیر این بود که در کشوری زندگی میکردند و زندگی میکنند که در منطقه ژئوپولیتیک ابرقدرتهای جهان، شوروی آن زمان و امریکا قرار گرفته است. با دخالت شوروی در افغانستان، امریکا در موقعیتی قرار گرفت که بتواند ضربهای اساسی بر پیکر شوروی وارد کند. ابتدا، شوروی کشور را به اشغال نظامی درآورد. با ورود نیروهای ارتش شوروی به افغانستان، شیرازه زندگی بسیاری از هم گسست و خانوادههای زیادی متلاشی شدند. صدها هزار روستایی سنتی مسلمان، با بمباران روستاها توسط بمبافگنهای ارتش شوروی، از خانه و کاشانه خود آواره و راهی پاکستان شدند. این همان فرصت طلایی بود که استراتژیستهای امریکا در انتظارش بودند. آنها در صدد آن بودند تا از این روستائیان مسلمان متعصب، ابزاری بنام «اسلام سیاسی» و «میلیتاریسم اسلامی» بسازند و بجان شوروی بیاندازند و همین هم شد. جنگهای نیابتی به راه انداختند و در این جنگها میلیونها انسان بیگناه به قتل رسیدند، آواره شدند و هستی و نیستی خود را از دست دادند. اقتصاد کشور نابود و زیر ساختهای یک جامعه سنتی کشاورزی و دامداری ویران گردید. مادران و پدران قربانی شدند و از آنان فرزندانی به جای ماندند که در تیرگی و ظلمت جنگ، در فقر و بیپناهی و بیسوادی مطلق، در بیغولههای جنگ بزرگ میشدند و میلیونها انسانی که نیازمند کمکهای خارجی و سازمانهای بشردوست بیگانه بودند. و متاسفانه هنوز هم در بر همان پاشنه میچرخد.
یک روز دیگر را هم با صدیق و «فرزندانش» میگذرانم. زمانی که وارد کمپ شدم، صدیق در دروازه کمپ منتظر من بود همانند فرزندی که دست پدرش را میگیرد، دستش را در دستم گذاشت و مرا به محلهای از کمپ برد که تعدادی مرد جوان در حال ساختن یک خانه گِلی بودند. تپه بزرگی از کاهگِل درست کرده و از خشتهایی که دیروز دیده بودم، در آنجا چندین پشته فراهم آورده بودند. صدیق دمپایی پلاستیکی خود را از پا در آورد و شلوارش را بالا زد، طوری که پای چوبین مصنوعیاش کاملا دیده میشد. با دستان کوچکش، قطعات بزرگی از گِل را که وزنی بیش از ده کیلو داشتند، از تپه گِل آماده برمیداشت و به داخل سبدی میانداخت؛ سبد را با زحمت زیاد بلند کرده و بر روی سرش میگذاشت و آن را به پای ستونی میبرد که بنّا در ارتفاعی بیش از یک و نیم متر در روی آن مشغول کار بود؛ روی دستانش سبد را بلند میکرد و به استاد بنّا میداد. بلافاصله به سمت پشتهی خشتها میدوید و خشت گِلی بسیار سنگینی را بلند کرده و به شکمش میچسپاند و آن را بسوی استاد بنّا حمل میکرد و در آنجا خشت را بر روی دستانش بلند میکرد تا استاد بنّا بتواند خشت را بگیرد و ستون را بسازد.
اینکه چه مدت زمانی من محو تماشای این صحنه بودم، درست یادم نیست، شاید یک ساعت و شاید هم بیشتر. از فیلمبردارم خواسته بودم تا به دقت این صحنهها را فیلمبرداری کند. از اینکه کودکی را سوژه و ابزار فیلم خودم قرار داده بودم، شدیدا احساس شرم میکردم. از همین رو طاقت نیاوردم و از صدیق پرسیدم، آیا او این کار را به خاطر من و فیلم برداریم انجام میدهد؟ پاسخش صریح بود؛ «نه، هفتهای دوبار و دو روز تمام از طلوع آفتاب تا غروب، به این کار مشغولم». مشخص بود که او برای رضایت من این کار را نمیکند. استادی او در بُرِش قطعات گِل، حمل خشتها و بویژه خشتزنی او که روز قبل نظاره گرش بودم، نشان از آن داشت که او برای امرار معاش خود و پنج برادر و خواهر کوچکش دست بهر کاری، ولو سنگین، میزند.
در حال تهیه فیلمی از زندگی سوخته و بر باد رفته کودک معلولی بودم که در عین فقر و تنگدستی، نه تنها امیدش را از دست نداده، بلکه چشم به آیندهای دوخته است که میخواهد با پشتکار و تلاش فراوان آن را بسازد. او با همین روحیه و دمیدن نفس، در قلب و روح خواهران و برادرانش، اگرچه در بیغولهای زندگی میکردند، امید و عشق به زندگی را پرورش میداد.
پس از پایان کارش، صدیق، پای مصنوعیاش را باز کرد. در حالی که روی زمین پخش شده بود، آنرا با یک آفتابه آب از گِل و لای تمیز کرد و شست و دوباره آن را به ران خود بست. شلوارش را که پر از خاک و گِل بود، با آب نمی، زد و با دست تمیز کرد. لحظهای دستان کوچکش را لمس کردم، چنان زبر و زمخت بود که به چهره کودکانه اش نمیخورد. در همین جا بود که تصمیم گرفتم آنها را در پناه خود گیرم. حتی به این فکر کردم که دخترک کوچک را به فرزندی بپذیرم و او را با خود آلمان ببرم.
زمانی که این ایده را با صدیق در میان گذاشتم، خجلت زده از او پوزش خواستم. صدیق به من گفت که خواهر کوچکش جان و روحاش است، عطر و بوی پدر و مادر را دارد و آخرین و زیباترین هدیه پدر و مادرش میباشد و هرگز نمیتواند او را از خود جدا کند.
صدیق حق داشت، برای او که بزرگ این «کودک خانواده» بود، نه تنها خواهر کوچکش که دیگران هم هدیه پدر و مادرش بودند و صلاح نبود و نیست تا آنها از هم جدا شوند. برای آنها در خارج از کمپ خانهای کرایه کردم؛ وسایل لازم را از بازار شهر تهیه و خانه را برایشان، قابل سکونت نمودم. از صدیق خواستم تا برادر و خواهرانش را به کودکستان و مدرسه بفرستد و خود نیز با آنها به مکتب رفته و درس بخواند. ولی این اشتباه را نکردم که از او بخواهم دست از کار بردارد؛ زیرا میدانستم که در این صورت او را فرد وابسته بار خواهم آورد و این در جامعهای که در گیر جنگ داخلی و تغییرات روزانه بود، میتوانست برای صدیق و خواهر و برادرانش، فاجعه آفرین باشد. اجاره خانه را سالانه پیش پرداخت، و مواد اولیه غذایی را برای یکسال تهیه و در خانه انبار میکردم. برای تامین مایحتاج زندگی، همیشه و از پیش، مخارج یکسال را نقدا در اختیار صدیق میگذاشتم. واقعیت این بود که من با دیدن پختگی و رفتار مسئولانه در صدیق، دیگر او را کودک نمیدیدم؛ در عین کودکی، مردی شده بود معقول، با تجربه و مسئولیت پذیر. به او آموختم که چگونه از پولی که در اختیار دارد، محافظت و استفاده نماید؛ زیرا مرجع قابل اعتمادی دیگری که این وظیفه و مسئولیت را بر عهده بگیرد، نیافتم.
فیلمی که از زندگی صدیق ساخته شد، در تلویزیون «یک» سراسری آلمان پخش و سر و صدای زیادی به راه انداخت. عدهای از آلمانیها ضمن همدردی با کودکان افغان، پیشنهاد کمک مالی دادند. از این طریق مبالغی هم جمعآوری شد که من در سفرهایم به افغانستان آن را در اختیار صدیق میگذاشتم. میدیدم که صدیق بسیار عالی و درست مانند یک پدر و در مواردی حتی همچون مادر از خواهران و برادرانش حفاظت و نگهداری میکند. خوشحالی من وقتی بیشتر میشد که میدیدم صدیق خود به مدرسه میرود و همه آنان را نیز وادار به درس خواندن کرده است. هر بار که به افغانستان میرفتم، ابتدا به سراغ آنها رفته تا از نزدیک از حال و روز شان با خبر شوم. خانه ۳ اتاقه تمیزی را میدیدم، اگرچه ابتدایی و نا پخته، امّا نظم خاص خود را داشت. صدیق هفتهای سه بار به همان کار دشوار خشتزنی و ساختمانی ادامه میداد. امید من این بود که او روزی در کار ساختن ساختمان استاد گردد و معمار خوبی از کار درآید.
چند سالی به همین منوال گذشت. روزی که دخترک ۳ ساله قبلی، به سنی رسیده بود که برای اولین بار وارد مدرسه میشد، من در افغانستان بودم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. شاد بودم از اینکه میدیدم صدیق که حالا دیگر نوجوانی ۱۴ ساله شده است، با مهر و صفا و همه توان خود برادران و خواهرانش را طوری خوب با خود کشیده است که امروز دخترکِ کوچکِ دیروز، به سن دبستان رسیده و میرود تا در جامعه فردا برای خود جایی را باز کند. امّا در عین شادی این روز غرور آفرین، نگران و نا راحت سرنوشت این کودکان و فردای هزاران کودک دیگر بودم؛ احساسم به من نهیب میزد که خطرِ جنگ شمالِ افغانستان را هم تهدید میکند و طالبان به اینجا هم حمله خواهند کرد.
میدیدم که صدیق نه تنها میتواند بنویسد و بخواند، بلکه در سن ۱۴ سالگی مردی است که میتواند روی پای خود بایستد. روزی مرا به پیش استاد خود، معماری برد که در شهر مزار شریف ساختمانهای زیادی ساخته بود. شهر با ورود آوارگان تازه از مناطق تحت کنترل طالبان، روز بروز گسترش بیشتری مییافت. استاد به من اطمنان داد که صدیق در کارش مهارت خوبی دارد و خود قادر است، بدون نظارت دیگران، ستونهای آجری و خشتی را بچیند و از این راه زندگی خود و خواهران و برادرانش را تامین کند. چیزی که از استادِ صدیق میشنیدم، در سمت و سوی امید و آرزوهای من برای او بود و همین به من آرامش میبخشید.
در آن زمانها، طالبان چندین بار به شهر حمله کرده بودند حتی یکبار شهر را برای چند روزی به تصرف در آوردند، امّا خیلی زود از آنجا رانده شدند. طالبان تحت حمایت پاکستان، عربستان سعودی و شرکتهای گاز آمریکا و عربستان، دست از فشار، خرابکاری و حمله به شهر برنمیداشتند. پیشبینی میکردم که آنها روزی شهر مزارِ شریف را تصرف و رابطه من را با این کودکان را قطع خواهند کرد، امری که تصورش هم برایم دردآور و تلخ مینمود. طالبان گزارشهای انتقادی تند مرا در مطبوعات آلمان دنبال میکردند و حتی چندین بار از طریق افراد خود مرا تهدید به مرگ نیز کرده بودند.
در سفر سال ۱۹۹۸ به افغانستان بود که میدیدم صدیق دیگر برای خود مردی شده که میتوان به او اطمینان کرد؛ و میدانستم که به حرفهایم گوش خواهد داد و همان کاری را خواهد کرد که از او میخواهم. اجاره خانهای را که در آن زندگی میکردند، برای دو سال به صاحب خانه پیش پرداخت کردم و از او تضمین نامهای گرفتم مبنی بر اینکه کودکان بتوانند در دو سال آینده بدون هیچ مشکلی در آنجا زندگی کنند. مبلغ زیادی به افغانی و مبلغ قابل توجهی به دلار را در کف دست صدیق گذاشتم و از او خواستم تا آن را بشمارد؛ و برایم بگوید در صورت اتفاق و یا آن طوری که من پیشبینی میکردم، اشغال شهر توسط طالبان و قطع ارتباط من با آنها، با این پول چه میتواند بکند!
با دقت کامل پولها را شمرد و گفت که تا چه مدتی میتوانند بدون مشکل و بدون اینکه درس و مشق و مدرسه را رها کنند، به زندگی عادی خود ادامه دهند. از او پرسیدم: فکر میکنی با ذخیره دلاری که بتو داده ام در آینده آن را چگونه و در چه راهی سرمایهگذاری خواهی کرد تا بتوانی زندگی خود و خواهران و برادرانت را تامین کنی؟
همانطور که قبلا هم اشاره کردم، صدیقِ امروز، دیگر آن پسر بچهِ دیروز نبود که من هنگام آب فروشی با او در بازار شهرِ مزارِ شریف آشنا شده بودم. حالا او برای خودش مردی شده بود که میتوانست در میان این هیاهو، و قیل و قال جنگ و نابسامانی، به راحتی زندگی خانوادهای را اداره کند. پاسخ او به سوال من، هرچندی که میبایست انتظارش را میداشتم، چنان مرا ذوقزده کرد که دیگر برایم جای هیچ شک و تردیدی باقی نماند که او حتی با آمدن طالبان به شهر هم، برای تامین زندگی خانوادگیش دچار هیچ مشکلی نخواهد شد. او به من گفت:
«شهر مزار شریف، امروز به بزرگترین شهر افغانستان تبدیل شده است. هر روز از اطراف و اکناف و از هر آنجا که ناامنی و نابسامانی است، عده زیادتری با خانوادههایشان به این شهر کوچ میکنند. شهر تبدیل به یک مرکز تجاری بزرگ شده است. طبیعی است که این همه مردم نمیتوانند بیسرپناه بمانند و نیاز به خانهای دارند تا در آن زندگی کنند. همه جا دارند میسازند. هر روز در اینجا و آنجا و بهر کجای شهر که میروی ساختمانهای تازهای را میبینی که نیمه تمام و یا در دست اتمام هستند. حتی مجتمعهای مسکونی تازهای در طرح هستند که بزودی کارهای ساختمانی شان آغاز خواهد شد».
او که به هیجان آمده بود به من گفت با پولی که در اختیارش گذاشتهام میتواند در بخش آجرپزی، مصالح اولیه ساختمانی، سرمایه گذاری کند. و میگفت، درین زمینه هم تجربه خوبی دارد و هم اطلاعات کافی کسب کرده است. و ادامه میداد که، نوجوانان جنگ زده در اینجا زیادند؛ اینها همه دنبال کار هستند و نیاز به کار کردن دارند؛ میتواند از آنها خیلی خوب استفاده کند، بدین ترتیب که هم به آنها نانی برساند و هم خودش به عنوان کار فرما بالای سرشان باشد و ضمن همکاری با آنها بر کارشان هم نظارت کند. از او پرسیدم برای این کار چه تجربهای اندوخته است که این چنین مطمئن حرف میزند!. فردای آن روز مرا به محلی در حاشیه همان کمپ فراریان جنگی برد که زمانی با خواهران و برادرانش در آنجا زندگی میکرد. چندین جوان و نوجوان ۱۳ و ۱۴ ساله را میدیدم که در حال خشت زدن بودند. خشت های تازه را کنار هم چیده بودند تا با حرارت آفتاب خشک شوند و کمی آن طرفتر خشتهای خشک شده را روی هم تلنبار کرده بودند. با چشمانی که از شادی و غرور برق میزد نگاهش را به من انداخت و گفت:
«اینها دوستانم هستند که برای من کار میکنند».
در واقع او در عین متانت و زیبایی به من فهماند که از هم اکنون صاحب یک کارگاه کوچک خشتزنی میباشد. طرح بعدی او این بود که بتواند کورهای بسازد تا خشتها را در کوره پز خانه تبدیل به آجر کرده و از این طریق به خودش و دوستانش استفاده بیشتری برساند؛ سودی که میتوانست برای همه آنان در آن شرایط وخیم، کمک بسیار خوبی باشد. بیاختیار او را در آغوش کشیدم و به او گفتم:
«از اینکه چنین جوانی را در کنارم دارم، بخود میبالم و نمیدانی که چقدر خوشحالم که تو را چنین پخته و دوراندیش میبینم».
روزنامهنگاری بودم سیاسی که بیشتر فعالیت کاریم را در مناطق جنگ زده دنیا گذرانده و از این راه، تجربیات بسیار ارزشمندی آموخته بودم. با توجه به درک و احساسم از فضای سیاسی-جنگی افغانستان، حدس میزدم که این میتواند آخرین ارتباط و دیدار من با صدیق و خواهران و برادرانش باشد. متاسفانه پیشبینیام درست از آب درآمد. هنگام خداحافظی با صدیق و دیگر کودکان، تک تک آنان را در آغوش میکشیدم، میبوسیدم و خدا حافظی میکردم. وقتی نوبت به دخترک کوچک رسید که اکنون دیگر به مدرسه میرفت، متوجه شدم که او در تمام این مدت ساکت پشت سر من ایستاده و هر از گاهی از پشت پیراهن مرا میکشد. برگشتم و دیدم چشمانش پر از اشک است. دیگر نتوانستم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم. در مقابلش زانو زده بودم و با تمام قوا سعی داشتم تا او را آرام سازم. امّا نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم. تلاش میکردم بخندم و به او قوت قلب دهم، ولی چه کنم که گریه امانم نمیداد. او امّا، بهتر از من بغضش را فرو خورد و دستان کوچکش را بر سر و روی من میکشید تا مرا آرام کند. با نگاه کودکانهاش که مهربانانه به من دوخته شده بود، پیام قدرشناسیش را برای همیشه به اعماق وجودم فرستاد. آخر او هم با دل کوچکش زمزمه آوای دوری و جدایی را شنیده بود و با شم کودکانهاش دریافته بود که دیگر هرگز مرا نخواهد دید. با نهیب صدیق کمی از من فاصله گرفت. چشم در چشم گریان من، استوار روبرویم ایستاد، دستان کوچکش را جلو آورد و اشکهایم را که هنوز جاری بود، از صورتم پاک میکرد. و من دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک راحتم نمیگذاشت. هنوز که هنوز است، آخرین نگاه کودکانه، معصوم، و سرشار از مهر و سپاسش را که با خود به ارمغان آوردم، همچون تابلویی گرانبها برای همیشه در دل ضبط کردهام.
کم کم آرامشم را باز یافتم. چرا که میدیدم جوانی پیش رویم ایستاده است که خوب میداند آینده خود و این کودکانی را که زیر بال و پر گرفته، چگونه بسازد. خوشبختانه مرتکب خطای وابسته کردن او به کمک دائمی مالی، نشده بودم؛ و این همان نکته کلیدی این رابطه بود که جوان با پشتکار و انرژی، به یادگیری حرفهاش تا کسب مهارتهای لازم ادامه داد و تا آنجا پیش رفت که خود میتوانست با سرمایه گذاری در آن، چشم انداز روشن و بهتری را در برابر خود و خواهران و برادرانش قرار دهد. در موقع جدا شدن از آنها، به صدیق سفارش کردم که اگر اتفاقی رخ داد، بلافاصله از طریق صلیب سرخ با من تماس بگیرد.
همان شد که پیشبینی کرده بودم. طالبان شمال افغانستان را درنوردیدند و با اشغال این منطقه، در سراسر آن حکومتِ سیاهِ ظلم و وحشت و تباهی برقرار کردند؛ با خشونت تمام در پی برقراری قوانین کهنه و منسوخ خود برآمده و هر مقاومتی را در برابر آن به شدت سرکوب میکردند. در همین گیر و دار بود که رابطه من هم با این کودکان قطع شد. چندین بار به صلیب سرخ جهانی مراجعه کردم، امّا متاسفانه موفق نشدم از آنان خبری بگیرم. میدانستم که سفری دیگر به شمال افغانستان، برایم بسیار خطرناک خواهد بود. برای طالبان، من چهره کاملا آشنایی بودم. آنها از گزارشهای من در تلویزیونهای آلمانی زبان آگاه بودند و بارها نیز مستقیم و غیرمستقیم مرا تهدید به مرگ کرده بودند. بنابراین سفر را فراموش کردم، امّا از هر طریق دیگری که میتوانستم تلاش کردم و در این راه از هر امکان، حتی کوچک، صرفنظر نکرده و به جستجوی خود ادامه دادم. سه سال تمام با تمام وجودم بدنبالشان گشتم، ولی هیچ نشانهای از آنها نیافتم.
با حمله آمریکا به افغانستان، در اواخر سال ۲۰۰۱ مجدداً به مزار شریف رفتم. حکومت طالبان سقوط کرده بود و جایشان را چهرههای آشنای گذشته، فرماندهان مجاهدین و ژنرال عبدالرشید دوستم گرفته بودند. در مزار، به خانه کودکان رفتم، هیچ اثری از آنها نبود. به صاحب خانه رجوع کردم؛ او بمن گفت بعد از تصرف مزار شریف توسط طالبان، صدیق با خواهران و برادرانش خانه را ترک کرده و از اینجا رفتند. از او پرسیدم آیا برایشان اتفاق بدی روی داده بود که رفتند؟ آیا اسیر طالبان شده بودند یا اینکه خود تصمیم به این کار گرفته بودند؟ صاحبخانه که نگرانی بیش از حد مرا دید، برایم توضیح داد که روزی با وانتی آمدند، وسایل خود را جمع کردند و خانه را ترک کرده و رفتند. به کمپ فراریان جنگ رفتم تا شاید نشانی از آنها در آنجا بیابم. هیچ کس از آنان اطلاعی نداشت. به صلیب سرخ رفتم، در تلویزیونهای افغانستان برای یافتنشان آگهی دادم و هرآنچه که میتوانستم کردم، امّا متاسفانه هیچ روزنهای به روی من باز نشد و هیچ نشانی از آنان نیافتم. آخرین دیدارم با آنها در سال ۱۹۹۸، بیست و دو سال پیش بود.
چهل و شش سال فعالیت خبرنگاریم که بیشترین زمان آن در نقاط ملتهب و مناطق جنگی جهان به منظور تهیه و ارائه گزارشهای هرچه نزدیکتر به واقعیت گذشت، رد پای عمیقی بر احساس و عواطف انسانی من برجای گذاشته است. از همین رو، مختل شدن رابطه من با این کودکان در اثر جنگ، کودکانی که پیوند عمیقاً عاطفی با آنان برقرار کرده بودم، ضربه روانی بزرگی بر من وارد ساخت. هنوز هم نگاه معصومانه و پر مهر دخترک کوچک با آن چشمان زیبایش، در خواب و بیداری بدنبال من است. گاهی شبها بیجهت و ناگهانی از خواب میپرم و در رویایم به نظاره این کودکان مینشینم. در چنین مواقعی کوهی از غم بر من مستولی میشود و مدام از خود میپرسم، چه شدند!؟ چه اتفاقی برایشان افتاد!؟ به کجا رفتند و آیا از بد حوادث در رفته و هنوز زندهاند و یا...؟ و دها سوال دیگر که برایشان پاسخی نمییابم.