آنروز من با شما بودم
- رده: مقالات
- نویسنده: کمالالدین نظری
- منتشر شده در چهارشنبه، 18 ثور 1392
من یکی از درد دیده های این شهرم. هزاران کینه و بغض در سینه دارم. خانهام را چور کردند، کوچهام را به راکت بستند و فرزند عزیزم را از من گرفتند. من یک معلم بودم و حال برای یافتن لقمه نانی در یک دکانک کوچک در جاده میوند کابل مصروفم. با آغاز جنگ های گروه های مجاهدین در دهه هفتاد وظیفهام را ترک گفتم و خانه نشین شدم. داستان زندگی من خم و پیچ های زیادی دارد که نمیشود در چند سطر آنرا گنجانید. میخواهم با نوشتن چند جمله کوتاه از شهامت و مردانگی اعضای حزب شما برای ایستادگی در برابر جنایات کاران جنگی و قاتلان اصلی مردم قدردانی کنم. انسانهای واقعی که دیوار سکوت را شکستید و خواب را از چشمان ارگ نشینان و چپاولگران جهادی ربودید. آنروز من با شما بودم اما کمی دور تر از شما.
ساعت هشت پیش از ظهر بود که پسر بزرگم در خانه را تک تک زد و داخل شد برایش گفتم پسرم دکان را به کی گذاشتی گفت قفلش کردم. دکانک کوچکی خوراکه فروشی در جاده میوند داریم بعضا من و برخی اوقات پسرم در آنجا میباشیم. مصارف فامیل هفت نفرهی ما از همین دکان تامین میشود.
پسرم گفت پولیس دکان های ما را به زور بست و گفت که تظاهرات میشود. به من حس کنجکاوی دست داد و راهی جاده شدم. خانه گک گلی ما در دامنه کوه شیر دورازه فاصله کمی با جاده دارد. آهسته آهسته حرکت کردم تا نزدیک دکان رسیدم. آنروز وضعیت عادی نبود، پولیس و نیروهای امنیتی همه جا را محاصره کرده بودند، حتی افراد پیاده را نیز تلاشی میکردند. قرار شنیدگی دکان ها و هوتل های دو طرف جاده میوند هم یک شب پیش از سوی پولیس بازرسی شده بودند.
همینکه نزدیکی های دوکان رسیدم طرف چپ جاده و در نزدیکی های چهارده منزله در سینما پامیر متوجه شدم که صد ها تظاهرکننده شعار داده روان اند. دو طرف جاده سربازان صف کشیده بودند و موتر های بیشمار پولیس به چشم میخوردند. دیری نگذشت که مظاهره کننده ها به من نزدیک شدند خود را کمی دور کشیدم و در کناری ایستادم.
با دیدن یک شعار بزرگ در صف اول مظاهره کننده ها فهمیدم که موضوع از چه قرار است. در این شعار با خط درشت نوشته شده بود "ننگ هشت و هفت ثور را با محاکمه عاملانش بزداییم!"
با دیدن این شعار به یاد روز هایی افتادم که بیست سال پیش یال کشال های جهادی چگونه وارد خانه ما شدند و همه هست و بود زندگیم را با خود بردند. برای من و همسر و فرزندانم آنروز حتی یک فرش کهنه نماند تا روی آن بنشینیم و درد های مانرا با هم شریک کنیم. همسایه های ما و تقریبا تمامی منطقه شهر کهنه کابل وضعیت بهتر از ما نداشتند. از یک حویلی تابوتی بیرون میشد و از خانهای هم زخمی را به شفاخانه انتقال میداند. صدای ناله و ضجه کودکان و زنان از هر کوچهای بالا بود.
کوچه به کوچه کابل میان گروه های تا دندان مسلح جهادی تقسیم شده بود و این گروه ها در تلاش رسیدن به قدرت و غنایم هر روز صد ها کابلی را به راکت و توپ میبستند و بر ناموس مردم تجاوز میکردند. طی سالهای ١٣٧١ تا ١٣٧٥ کابل به مخروبه مبدل گشت و دهها هزار انسان بیگناه قربانی شدند. تاریخ جنگهای تنظیمی در کابل و بازگو کردن این حقایق شاید زمان زیادی ببرد تا این همه جنایات و وحشت که نظیر آن در تاریخ کمتر کشور جهان دیده شده بازگو شود. اما چیزیکه از آنروز در ذهن و فکر من حک شده تا دم مرگ با من خواهد بود و برای فرزندانم از آن حکایت خواهم گفت. از آن روز حدود بیست سال میگذرد اما زخم های من و کابلم هنوز هم تازه اند. این چیزیست که در صدا و شعار های تظاهر کننده ها میدیدم، آنها با شهامت و نترس از تک تک عاملان این جنگها نام میبردند. در بلند گو ها با صدای بلند ضد جهادی ها، خلقی ها و پرچمی ها، طالبان و حکومت فعلی کرزی و دوستان امریکاییاش شعار میداند.
عکسهای چلیپا خورده سیاف، خلیلی، مجددی، محقق، عطامحمد، اسماعیل خان، امان الله گذر، انوری، عبدالله، فهیم، ملا عزت، قانونی و ده ها قاتل کابلیان در دست پیر و جوان این مظاهر دیده میشد. صدای بلند گو ها در تمام جاده شلوغ و پر سر و صدای میوند می پیچید. عکسهای چلیپا خورده دزدان جنگسالار، شعار های حاوی نفرین و مرگ بر این چپاولگران و از همه مهمتر شور و شوق صدها جوان پسر و دختر در این مظاهره وجودم را به لرزه در آورد و یکبار دیگر حس انتقامجویی را در من زنده ساخت. انتقام از خون پسر نوجوانم که در راکت پرانی های جمعیت و اتحاد در منطقه دهمزنگ جان شیرینش را از دست داد. بشیر احمد پسر دومم زمانیکه در مسیر راه هاوان در کنار بایسکلش اصابت کرد به جاودانگی پیوست.
من زیر لب با آنان شعار میدادم و با تمام درد و کینهای که در من بود به عاملان این بدبختی ها نفرت میفرستادم. اما من شهامت و غیرت شان را نداشتم، آنان را در این مبارزه تنها گذاشتم و این تنها اشک بود که از چشم هایم جاری بود. در اخیر تظاهرات میخواستم با سازماندهندگان آن تماس بگیرم و از شهامت شان قدردانی کنم اما مداخله پولیس و امنیتی ها برای جلوگیری از ادامه این تظاهرات این فرصت را برایم مساعد نساخت و صدای فیر در جاده مرا مجبور ساخت تا این منطقه را ترک کنم و دوباره به خانه برگردم. شب وقتی خبر ها را از تلویزیون ها دنبال کردم از حزب همبستگی افغانستان به عنوان برگزار کننده این تظاهرات نام بردند. چند روزی برای دریافت آدرس حزب شما با این و آن دوست و رفیقم تماس گرفتم تا اینکه موفق شدم شما یاران باوجدان را یابم. دیگر من تنها نیستم و راهم را یافتهام....