کارگران رنجدیده شب را در جاده‌های جلال‌آباد به صبح می‌رسانند!

کارگران رنجدیده شب را در جاده‌های جلال‌آباد به صبح می‌رسانند!

ساعت ده شب به‌سوی خانه می‌رفتم که چشمم به جوانان و ریش‌سفیدانی افتاد که در گلدان‌های وسطی سرک چوک مخابرات تا پشتونستان‌وات خوابیده بودند. در نخست، تصور کردم که مانند منطقه پل سوخته شهر کابل در اینجا هم معتادان جمع شده‌اند، ولی با کمی دقت متوجه شدم که نه سگرتی به دست دارند و نه چندین تن در زیر یک پتو جمع اند. به‌سوی مرد بزرگسالی رفتم، نزدیک شده و پس از احوالپرسی، دلیل بودنش در آنجا را جویا شدم. او خود را محاکم و باشنده مرکز ولایت کنر معرفی کرده گفت:

«در این تاریکی شب با این امید نشسته‌ام که کسی پیدا شده و مرا برای مزدورکاری ببرد. با این امید، سه شب را صبح کرده‌ام. مزدورکاری هم کاریست که گاهی هست و گاهی نی. هرکسی که می‌آید و نیاز به دو مزدورکار داشته باشد، بیست تن به دورش حلقه می‌زنند، چرا که هر کدام ما ضرورت به کار داریم. کار نصیب و قسمت است. از کنر به اینجا برای کار آمده‌ام. شهر کوچک است و گاهی هم ناامن. دستمزد یک مزدور هم بسیار پایین است، گاهی ۴۰۰ کلدار پاکستانی و گاهی ۵۰۰ کلدار. تعداد اعضای خانواده‌ام به دوازده تن می‌رسند و پیشبرد زندگی با این پول بسیار دشوار است. کودکان دیگران به مکتب می‌روند، اما من شکم شان را سیر نمی‌توانم. همیش در پریشانی به‌سر می‌برم. پروردگار این دولت را نیست و نابود کند! اینان می‌گفتند که دسترخوان مردم را پر می‌کنند. درست می‌گفتند، دسترخوان آنانی را پر کردند که در کشتار و غارت مردم دست دارند. ما مردمان بدبختی استیم که یک لقمه نان ما هم گرفته شده است. خانه هم رفته نمی‌توانم چون همه توقع دارند که پدر ما چیزی برای خوردن می‌آورد. خبر ندارند، سه روز می‌شود که بدون کار روز و شب‌های روزه را سپری می‌کنم.»

محاکم باشنده مرکز کنر

در روزنامه‌ها خوانده بودم که در ایران و هند، مردم در کنار جاده‌ها می‌خوابند. اما حالا با چشم خود در افغانستان هم چنین چیزی را می‌بینم. کارگرانی که اغلب اوقات شان را بدون کار در این جاده‌ها سپری می‌کنند. در اینجا هم آرامش نداشته و با مشکلات گوناگون سردچار اند. اکثرا در زیر باران می‌باشند. پلیس هم آنان را راحت نگذاشته و در حین خواب از یکجا به جای دیگر کوچ می‌دهد. دولت با تنفر به‌سوی این کارگران ستمدیده نگریسته و برای سهولت خویش، زندگی آنان را سخت‌تر ساخته و حتا به آرامی اجازه خواب را هم به اینان نمی‌دهند.

فرد دیگری، سردار خان نام دارد که از منطقه گمبیری چهارباغ به اینجا برای کار آمده، درمورد روزگار خود می‌گوید:

سردار خان از منطقه چهارباغ گمبیری

«در دشت گمبیری در زیر یک خیمه زندگی می‌کنم و تعداد اعضای خانواده‌ام به ده تن می‌رسد. تنها به حال خودم نه که همه‌ی مزدورکاران چهاردوبرم دلم می‌سوزد. دو سه روز بعد مزدورکاری پیدا می‌شود و در روزهایی که کار پیدا نشود با دکانداران در بدل پول کم ۲۰۰ یا ۳۰۰ کلدار کمک می‌کنم. هروقتی برای مزدورکاری می‌رویم، به‌جای کار ۸ ساعته، ۹ تا ۱۰ ساعت کار می‌کنیم و دستمزد ما از همان ۵۰۰ کلدار بالا نمی‌رود. بسیار وقت‌ها برای نان پول نداریم و پسمانده دکانداران را می‌خوریم. در این شدت گرمی جلال‌آباد زندگی در زیر خیمه کار آسان نیست. پس از هفت یا هشت روز به خانه می‌روم، چرا که کرایه رفت و آمد تا گمبیری ۳۰۰ کلدار است.»

سردار اضافه می‌کند:

«آنعده دوستانم که تحمل چنین وضعیتی را نداشته‌اند، به چرس و هیرویین معتاد شده و همه‌چیز را از دست داده‌اند. پلیس هم با ما برخورد خراب دارد، ناگهان نیم شب آمده و در‌حالی‌که خواب استیم، ما را لت و کوب کرده و از اینجا به آنجا روان می‌کند. این دولت به کارهای اصلی خود نمی‌رسد و پشت ما را گرفته است. باید از زورمندان بپرسد که این مقدار پول زیاد را از کجا به دست آورده‌اند، ولی دست از آزار دادن ما نمی‌بردارد. ننگرهار به جنگل حیوانات مبدل شده است. زورمندان انسان‌های ضعیف را می‌خورند.»

در پهلوی سردار، مرد دیگری به نام عبدالستار باشنده لغمان نشسته و از زندگی پرمشقت خود می‌گوید:

عبدالستار باشنده لغمان

«از لغمان به اینجا بخاطر مزدورکاری آمده‌ام، اما کار پیش روان است و من از عقبش می‌دوم. دو روز مزدورکاری است و سه روز دیگر نه. اکثر شب‌ها را در روی سرک‌ها تا صبح سپری می‌کنیم ولی کسی ما را برای مزدورکاری نمی‌برد. ریش‌سفید استم و به همین خاطر مرا کسی برای کار نمی‌برد که گویا توان کار را ندارم. کسی از وضعیت خانواده هشت نفری من خبر ندارد. آنان از من نان می‌خواهند. اگر کار نداشته باشم، چطور کنم. همیشه در صدد کار می‌باشم ولی به مشکل پیدا می‌شود. بسیار پول ناچیز به دست می‌آرم و زندگی‌ام را پیش می‌برم. اما، خوشحالم که حق کسی را نخورده‌ام. نه به‌مثل زورمندان، قومندانان و وکیلان که با کشتن انسان‌های بی‌گناه پول کمایی کنم. از اینرو پیش وجدان خود ملامت نیستم.»

کارگر دیگری به نام نقیب‌الله درمورد زندگی‌اش با نومیدی شرح می‌دهد:

«در درونته زندگی می‌کنم. در گذشته در موسسه‌ای منحیث محافظ کار می‌کردم ولی آن کار خلاص شد و حالا مزدورکاری می‌کنم. از شروع شب تا به اکنون در انتظار کار نشسته‌ام تا برای اطفالم یک لقمه نان حلال کمایی کنم. هفته یکی دو بار کار پیدا می‌کنم و این بزرگترین دستاورد است که در هفته بتوانی این اندازه کار کنی.

نقیب الله

اشرف غنی پیش از برنده‌ شدنش زیاد لاف می‌زد که برای افراد نادار این می‌کنم و آن می‌کنم، اما همه‌اش دروغ بود. روزگار ما هرروز بدتر شده می‌رود و حالا هم در چشم مردم خاک می‌پاشند، چرا که انتخابات نزدیک است. در انتخابات، آن فردی کامیاب می‌شود که در قتل، دزدی و غارت دیگران دست بالا داشته باشد. بسیار غمگین استم، آیا روزی از این بدبختی‌ها نجات خواهیم یافت؟ اولاد مردم به مکتب می‌روند ولی اولا ما چه بکنند. همیشه از چشم کودکانم خود را پنهان می‌کنم، چرا که کار نیست و گرسنگی آنان را دیده نمی‌توانم. تمام شب را در کنار سرک‌ها صبح می‌کنم.»

قصه‌های پردرد و رنج‌آور کارگران بسیار اند. هرکدام می‌خواهد که آخ دل خود را بکشد. به‌طور پیهم تنفر شان را از دولتمندان و مسوولان خاین ابراز می‌داشتند. با شنیدن داستان‌های آزاردهنده‌ی کارگران، این گپ بیشتر به ایمانم بدل شد که حاکمان خاین و دست‌نشانده هیچ‌گاهی به فکر مردم شده نمی‌توانند. آنان چاکران بیگانگان اند و جاده را برای یورش و استیلای اشغالگران صاف می‌کنند. هر وعده این خاینان، دروغ و نیرنگ است. تا زمانی که اشغالگران خارجی از کشور بیرون نشده و وطنفروشان، جنایتکاران و خاینان در محکمه مردمی محاکمه نشوند و یک دولت ملی و دموکراتیک حاکم نگردد، زندگی همه‌ی ما به‌سمت بربادی روان خواهد بود.

مقالات برگزیده

مقالات رسیده

هنر و ادبیات

از صفحات تاریخ ما

تعداد مهمانان حاضر: 131 نفر