باسط با دنیایی از آرزوهای کودکانه به دل خاک رفت
- رده: گزارشها
- نویسنده: مرسل
- منتشر شده در شنبه، 19 جدی 1394
روز نخست سال ٢٠١٦ در کابل با انتحار و دهشت آغاز گشت. یک حمله انتحاری وحوش طالبی در سرک نهم تایمنی طبق معمول مردم داغدار ما را بر بالین سوگ جگرگوشههای شان نشاند.
هدف انتحارکننده مهمانخانه فرانسویها بود اما از آنجایی که خارجیها برای امنیت شان با مصارف هنگفت آرگاه و بارگاه ساختهاند، به آنان هیچ آسیبی نرسیده ولی مردم عام و بیدفاع قربانی شدند.
باسط ٨ ساله کوچکترین قربانی این حمله جنایتکارانه بود که به شهادت رسید. او بزرگترین فرزند فامیل و تازه صنف دوم را در مکتب زرغونه به اتمام رسانیده بود.
به تاریخ پنجم جنوری به دیدار خانواده شهید باسط رفتم تا با آنان غمشریکی کرده از دردهای شان گزارشی تهیه کنم.
رویا، مادر شهید باسط با گلوی پر از بغض گفت:
«همه اش گناه خود ماست که اگر از روز اول صدای خود را بلند میکردیم و به این مهانخانه خارجی اجازه بودن در این جا را نمیدادیم، امروز پسرکم در کنارم میبود. خدا کند همه مردم این محل همدست شوند و دیگر به خارجیها اجازه بود و باش در این جا را ندهند.»
او درحالیکه بهشدت میگریست و بیحال بود، ادامه داد:
«سه پسر داشتم و باسط جان پسر بزرگم بود. درد جداییاش چون آتشی استخوانهایم را میسوزاند.»
مادر ماتمدار مثل تمامی مردم افغانستان از دولت وحشت ملی انزجارش را بیان داشته گفت:
«از روزی که ای کل خدازده (اشرف غنی) سر تخت حکومت نشست بیخی قدمش شوم بود، سر مردم غریب ظلم زیاد شد. از روزی که ای خارجیها آمدند و از روزی که غنی آمد مردم زیر پا شدند. مردم بدبخت بودند، بدبختتر و بیچارهتر شدند.»
زهرا، مادرکلان شهید باسط که درد از دستدادن نواسه وضعیت او را به همزده گفت:
«از روزی که ای خارجیها آمده مردم افغانستان قربانی میشوند. بهخاطر شان هزارها نفر کشته شد. اگر بهخاطر آزادی آمدید بروید در جاهایی که جنگ است، در بین خانههای ما چرا آمدید؟ به کشتن طالب آمدید یا به کشتن ما مردم بیچاره؟»
احمد جواد، پدر باسط در مورد پسر شهیدش گفت:
احمد جواد، پدر شهید باسط
«بسیار بچهگک لایق و هوشیار بود. چند روز پیش پارچهاش را گرفته بود، پیشم آمد و گفت پدر در صنف ما بیست و هفت نفر است و من بیست و پنجم شدهام، برایم بایسکل میخری؟ گفتم بلی همین که کامیاب شدی برایت میخرم. شب برایم چیزی نگفت و به خواب رفت صبح که بیدار شد پارچهاش را برایم آورد و گفت شما را فریب دادم من دوم شدهام.»
او جریان از دست دادن جگرگوشهاش را چنین تعریف کرد:
«پسر خوردم مریض بود، مادرش باسط جان را بیرون روان کرده بود تا به برادرش جوس بیاورد که ناگهان این حادثه تلخ رخ داد و جسدش را به خانه آوردیم.»
طاهره، عمه باسط جان هم دردش را این چنین بیان کرد:
«در کوچه بالاتر زاخیلوال را هم اخطار داده اند، خارجی و وکیل و... را خو کشته نمیتوانند، فامیلهای شان در خارج است و خودشان در بلندمنزلها پشت دیوارهای سنگی خود نشستهاند، مردم غریب و بیگناه کشته میشوند.» طاهره که از نبود امنیت در کابل شاکی بود با خشم ادامه داد: «اینقدر جنرال، اینقدر عسکر و اینقدر صاحب منصب در کابل وجود دارد انتحاریها چطور میتوانند تا پشت دروازههای مردم برسند؟ حتما همرایشان دست دارند.»
یکی از همسایهها که به غمشریکی به خانه شهید باسط آمده بود گفت:
«همین که شیشههای خانههای مان تکید موترها رسیدند و میپرسیدند که اندازه شیشههای تان را که شکسته برایمان بدهید تا شیشه بیاوریم، باخود گفتیم ای دولت چقدر فعال شده، پسرم رفت پرسید که موترها از دولت نه بلکه از شرکتهای شیشهفروشی بودند و میخواستند شیشههای شان را بفروشند.»
او در ادامه گفت:
«مردم بسیار خساره دیدند تا سرک ١١ شیشههای مردم شکسته، مردم بیچاره همین قدر عاید ندارند که هر روز خساره میبینند. بیکاری و بینانی زیاد شده مردم پول ندارند که زخمیهای شان را تداوی کنند.»