کودکان فقرزدهی امروز با فردای ویرانگر
- رده: مقالات
- نویسنده: آ.پ
- منتشر شده در جمعه، 19 اسد 1397
آمار منتشر شده در سالهای اخیر خلاف ادعاهای عوامفریبانه امریکا و متحدانش و لاف و دروغهای دولت فاسد ع و غ، نشان میدهد که فقر در افغانستان هر سال سیر صعودی پیموده است. میلیاردها دالر کمکی که زیر نام فقرزدایی و توسعه اقتصادی به کشور سرازیر شده است فقط دهان سرجنایتکاران تنظیمی و مافیای حاکم در دولت دستنشانده امریکا و در کنار آنان صاحبان انجیوها را شیرین کرده است و بس. سروی سال ۱۳۹۵ (۲۰۱۶ -۲۰۱۷) «ادارۀ مرکزی احصائیه افغانستان» واضح میسازد که: بیش از ۵۴.۵ درصد افغانها زیر خط فقر به سر میبرند و افغانستان دومین کشور فقیر جهان بعد از سومالیا است. ولی واقعیت عینی جامعه بالاتر از چیزیست که در این آمارها بازتاب داده میشود.
در کشور فقیر و اشغالشدهی چون افغانستان کودکان بختبرگشتهترین اجتماع اند. در کنار جنگ جاری که نیم قربانیانش کودکان است، فقر اقتصادی هیولای دیگریست که ذهن و جسم معصوم آنان را هر لحظه در این خطه رنج و خون خرد و خمیر میکند. در تازهترین گزارش انتشار یافته از سوی «صندوق حمایت از کودکان ملل متحد» (یونیسف) آمده است که سه میلیون و هفتصد هزار کودک افغان از رفتن به مکتب بنابر ناامنی و فقر محروم اند و سیصدهزار تن دیگر نیز در مرز محرومیت قرار دارند.
نهادهای سرویکننده از جمله یونیسف این ارقام را برای امروز و فردای افغانستان فاجعهبار خوانده اند، اما هیچکدام به ریشه و عامل اصلی این مصیبت اشارهای نمیکنند. آنان نمیخواهند بگویند که حاکمیت چندین ساله دولتهای پوشالی و ضدملی و باداران خارجی آنان باعث گردیده تا مردم ما و کودکان درمانده شان در ورطه فقر، بیخانمانی، بیسوادی و صدها بدبختی دیگر فرو روند.
با گذر کوتاه در پایتخت و سایر ولایات، با سیلی از کارگران بیکار و گدایان دورهگرد برمیخوریم که وضعیت آنان قلب انسان را به درد میآورد. اما در این میان حزنانگیزترین صحنهها دیدن کودکان خردسال گدا و کارگر است. دختران و پسران خردسال یا از بین زبالهها کاغذ، قوطی آهنی و پلاستیک جمعآوری میکنند و یا موترشو، بوتدوز، آبفروش و بولانیفروش اند. کودکانی که به جای تن دادن به کارهای شاق باید در صنوف درسی حاضر میبودند اکنون سخت مشغول پیدا کردن نان به اعضای فامیل اند.
در ذیل به طور نمونه وضعیت اسفبار چند طفل کارگر را از چهار گوشهی افغانستان بازگو میکنیم که با آنان از نزدیک دیدار صورت گرفته است.
فیروز دانش ۱۳ سال عمر دارد و شاگرد صنف نهم در یکی از مکاتب شهر کابل است. مادر فیروز با دستمزد اندکی که از کار در خانههای مردم بدست میآورد و پدرش که مزدورکار است، نمیتوانند مصارف خانواده هشتنفری را تامین نمایند. فقر اقتصادی فامیل فیروز پای او را به کار شاق کشانیده است. فیروز از صبح تا چاشت در مکتب درس میخواند و بعد از آن مصروف فروش نوشیدنی در جادههاست. او تا شامهای تاریک با سطلی که در دست و بکسی که در پشت دارد مصروف به کار است. عاید روزانه او کمتر از ۱۰۰ افغانیست که به مشکل میتواند با آن لقمه نانی خریداری و مصارف مکتباش را برطرف کند.
فیروز دانش
فیروز وضع اقتصادی فامیلش را چنین بیان نمود:
«با این مبلغ که پیدا میکنم حتا روزانه نیم ضروریات خود و فامیلم را هم نمیتوانم پوره کنم ولی باز هم همین که یک چارک بامیه و یا کچالو به خانه میبرم و از داشتن چیزی در خانه برای شب دل جمع میشوم جای خوشحالی است.»
خوشحالی فیروز فقط داشتن یک چارک کچالو و یا بامیه است که با هزار رنج و زحمت و تحمل توهین و تحقیر در جادههای شهر آن را عاید میشود، در حالی که خوشحالی پسران و دختران سران خاین دولت و تنظیمیها سفر به هند، دوبی، ترکیه و حتی اروپا و امریکا برای خوشگذرانی و تحصیل میباشد.
اگرچه شانههای کودکانهی فیروز زیر بار ستم خم شده اما او هرگز آرزوهایش را فراموش نکرده است. وی امید دارد که روزی از کار در روی جادههای شهر رهایی یابد و بتواند به تحصیل در پوهنتون ادامه دهد اما به قول خودش «در این روزگار کجا ممکن است!»
پسرلی ولد دین محمد باشنده ولسوالی کوت ولایت ننگرهار است. پدرش در اثر حمله داعش بر ولسوالی کوت زخمی شد و فعلا معیوب است. پسرلی با فامیلش به علت ناامنی از آنجا کوچیدند و حالا در کمپ بیجاشدگان شهر جلالآباد زندگی میکنند. مادر پسرلی در خانههای مردم فرششویی، لباسشویی و صفاکاری میکند که از این درک روزانه میتواند تا۴۰۰ کلدار پاکستانی که معادل ۲۵۰ افغانی میشود بدست آورد. لیکن این کار همیشه میسر نیست و شاید هفته یکی دو بار پیش آید.
پسرلی که پدرش در اثر حمله داعش زخمی شده است و مجبور است بخاطر مصارف خانه کار نماید.
از آنجاییکه مزد مادر پسرلی کفاف زندگی خانواده هفت نفری شان را نمیکند، پسرلی مجبور است که با مکتب وداع گفته دوشادوش مادر دردمندش کار نماید. او با برادر کوچکش از جویچههای شهر بوتلهای نوشابه را جمعآوری میکنند و از این بابت روزانه در بهترین حالت ۲۰۰ کلدار پاکستانی (معادل ۱۲۰ افغانی) بدست میآورند.
پسرلی مانند دیگر کودکان رویاهایی در زندگی دارد، او که علاقه زیاد به فوتبال دارد، صبحها وقت به خاطر تماشای مسابقات فوتبال به میدان شهر جلالآباد میرود. یکی از آرزوهای کودکانهاش اینست که روزی بتواند از این قوطیهای خالی نوشابه رهایی یابد و فوتبالیست مشهوری شود.
شیرولی در باغ «سراج العمارت» شهر جلالآباد از صبح تا شام در بدل ده کلدار پاکستانی (معادل شش افغانی) فی جوره بوت را رنگ میکنند.
شیرولی و خواهر و برادر کوچکش کودکان دیگری هستند که در باغ «سراج العمارت» شهر جلالآباد از صبح تا شام در بدل ده کلدار پاکستانی (معادل شش افغانی) فی جوره بوت را رنگ میکنند. آنان که پدر شان معتاد به مواد مخدر و مادر شان زن خانه است، یگانه نانآوران فامیل هستند. هیچ یک این سه خواهر و برادر قادر به مکتب رفتن نیستند. دسترنج روزانه آنان کمتر از صد کلدار (معادل ۶۰ افغانی) است که به سختی زندگی را با آن شب و روز میکنند. در هنگام نان چاشت وقتی دیگران «چپس»، «پکوره»، «سمبوسه» و... میخورند، آنان منتظر میمانند تا پسماندهها را بردارند و شکم شان را اندکی سیر کنند.
محبوب الله ۱۰ سال عمر دارد و مدت سه سال میشود که در اطراف روضه شهر مزار مصروف رنگ و پالش بوتهای بازدیدکنندگان روضه است. برادر کلانش هم در یکی از مستریخانههای شهر به حیث شاگرد عرقریزی میکند. پدر محبوب کارگر روزمزد است که اکثر اوقات نمیتواند کاری بیابد و با دست خالی به خانه برمیگردد.
محبوب الله که روزانه بیش از ۱۲ ساعت در زیر آفتاب سوزان شهر مزار بوت رنگ میکند، ۱۲۰ الی ۱۳۰ افغانی عاید دارد، بیشتر اوقات مصارف خانه با همین پول تامین میگردد. او میگوید:
محبوب الله که روزانه بیش از ۱۲ ساعت در زیر آفتاب سوزان شهر مزار بوت رنگ میکند.
«بعضی روزها کمتر از این عاید میکنم و اگر در همین روز پدرم هم کار نکرده باشد مجبور هستیم که شب را گرسنه بخوابیم.»
او اضافه میکند:
«پدرم کار خوب ندارد، برادر کلانم روزانه ۲۰ الی ۳۰ افغانی شاگردانگی میگیرد و من هم بوتهای مردم را رنگ میکنم تا پول پیدا کنم. کرایه خانه ما در ماه سه هزار افغانی است، آن را به صد جنجال میدهیم. خانه ما از شهر خیلی دور است روزانه ۲۰ افغانی کرایه میدهم تا به روضه برای کار خود را برسانم. همیشه نان خشک میخوریم، گاهی هم گرسنه خواب میشویم، از دکاندارهای کوچه قرضدار هستیم. پدرم میگوید که زندگی ما روز بروز خراب شده میرود چون قرضداری ما زیاد شده است. ما دو برادر و خواهر هستیم، مکتب رفتن برای ما مثل یک خواب است، چرا که اگر مکتب برویم نان از کجا کنیم. ما باید کار کنیم تا زنده بمانیم. مکتب به مردم پولدار و بچههای قومندانهاست ما به کار آفریده شدیم.»
محبوب همرای دیگر اطفال کارگر
شاهگل 9 سال عمر دارد و از یک سال بدینسو با خواهر بزرگتر و پدر ۶۵ سالهاش که تا هنوز زخم عملیاتاش التیام نیافته است در یک خانه کرایی در شهر مزار زندگی میکنند. تا هنگامی که مادر شاهگل حیات داشت و آنان هنوز از فاریاب به مزار مهاجر نشده بودند، او و خواهرش مکتب میرفتند اما حالا دیگر نمیتوانند.
وقتی آنان در فاریاب بود و باش داشتند مادرش برای تهیه مصارف خانه و هزینه مکتب دخترانش در خانه همسایهها مصروف صفاکاری و لباششویی بود و پدرش در زمین دیگران دهقانی میکرد. بعد از درگیریهای شدید بین طالبان و نیروهای دولتی در فاریاب آنان همانند صدها خانواده دیگر مجبور شدند که به شهر مزار پناه بیآورند.
شاه گل و خواهرش در زمستان و تابستان طاقتفرسای مزار با پاهای لچ ساعتها بر سرپا میایستند و کارت موبایل و نوشابه میفروشند. آنان داستان غمانگیز فوت مادر شان را چینن بیان نمودند:
«مادرک ما در یک مریضی معمولی جان داد. پول تداوی و فیس داکتر را نداشتیم و کسی هم نبود که همراه ما کمک کند. حالا با پدر پیر و مریض خود در خانه کرایی که ماهانه ۱۵۰۰ افغانی است زندگی میکنیم. خانه ما از شهر خیلی دور است، کوچه ۱۸ طرف دشتشور میباشد. ما در سرک کارت تلفن، آب و جوس میفروشیم و روزانه ۱۵۰ الی ۲۰۰ افغانی عاید داریم که ۵۰ افغانی آنرا برای کرایه خانه، ۵۰ افغانی برای مریضی پدرم و ۱۰۰ افغانی یا کمتر از آن برای نان روزانه ما میشود.»
آندو به مکتب علاقه وافر داشته آرزو دارند که دوباره به صنف بروند.
وحید فرزند جمعه باشنده قریه گهنکان مرکز شهر فراه است. او که تنها دوازده سال عمر دارد فقر و تهیدستی اجازه نداده تا از صنف پنجم بیشتر مکتب برود. وی اکنون در فارم بادرنگ در مرکز ولایت فراه مصروف کار است. وحید در مورد زندگیاش میگوید:
وحید تنها دوازده سال عمر دارد فقر و تهیدستی اجازه نداده تا از صنف پنجم بیشتر مکتب برود.
«مجبور هستم که در مقابل ۸۰ افغانی روزانه در گرمی ۴۵ درجه داخل گلخانه (فارم بادرنگ) کار کنم تا بتوانم زندگی خود و فامیلم را بگذرانم. اگر من هم کار نکنم از گرسنه میمیریم. من هم میخواهم مثل کودکان دیگر به مکتب بروم اما فعلا نان پیدا کردن مهمتر است. بدون نان مگر میشود زندگی کرد؟»
این کودکان نگونبخت هر کدام داستان خود را دارند و مانند انسانهای دیگر آرزوهایی به دل دارند که غم نان و «در این روزگار کجا ممکن است» به آنها برسند. پس برای رسیدن این ستمکشان به آرزوهای شان و داشتن زندگی بهتر باید این روزگار را تغییر داد، تغییر این روزگار در افغانستان اشغالشده ما بدون مباررزه قاطع و پیگیر ناممکن است.