روایتی از سینههای زخمی کابلیان
- رده: مقالات
- نویسنده: همرزم
- منتشر شده در شنبه، 08 ثور 1397
جوهرخان ٤٩ سال عمر دارد و از دکان کوچک سلمانی و آشپزی در محافل خانگی سالهاست که نان خورده و اینک همسان هزاران هزار انسان مظلوم این وطن بیکار است. وی از زمان تجاوز روس تا تسخیر کابل توسط طالبان در همین شهر بوده و خاطرات بس تلخ و تکاندهنده را در ذهن دارد. همین که با وی همکلام شدم از من پرسید از کدام دوره سیاه را برایت قصه کنم. او با آه افزود: «درد من چه، درد مردم ما بسیار است که در کتاب ها نمیگنجد.»
١١ جدی که سالش را فراموش کردهام، حزب اسلامی گلبدین و جنبش اسلامی دوستم همدست شدند و از ساحه چمن، بالاحصار، کارته نو به سوی پوستههای شورای نظار حومه چوک (سپاهی گمنام) و مناطق همجوارش هجوم بردند. جنگ آغاز شد و خانه ما در شوربازار بود. از زمین و زمان باروت میبارید. شورای نظار را عقب زدند و حزب با حدود ٧٠٠ تفنگدار تازهنفس که از کندز آورده بودند در این ساحات مستقر شدند. اینان به حدی بیرحم بودند که به هر سو میتاختند و میگفتند «امیرصیب به ما گفته سرش را بزن و مالش از شما». فضا را وحشت گرفته بود و طی چند روز همه جا ویران شد و این ویرانی ترس تولید میکرد و تلفات مردمی بیاندازه بود. کسی پشت مرده خود نمیگشت و فقط پشت سرپناه بودند و فرار از منطقه.
من چندی قبل در دکانم موی یکی از قومندانهای دوستم را اصلاح کرده بودم و او برایم گفته بود: «من در پوسته نمبر٩ بالاحصار هستم اگر کدام وقت چیزی کار بود و یا تهدید شدی بگو مربوط قومندان زنجیری هستم و یا خود را به من برسان.» تمام افراد کوچههای همجوار ما سراسیمه شده نمیدانستند چگونه از ناموس خود دفاع کنند. در این جریان به فکر همان قومندان افتادم که برایم وعده داده بود. فورا خود را به پوسته رساندم و بعد از بگو مگو برایم یک میل کلاشینکوف داد و افرادش مرا تا شوربازار همراهی کردند. همسایگان و همکوچگیها تعداد شان از صد نفر بیشتر بود به خانه ما و خانههای همجوار جابجا شدند... ما مردها بین خود پیمان بستیم که پشت مال خود نمیگردیم فقط باید ناموس خود را حفظ کنیم و اگر این وحشیها هجوم آوردند، اول باید ما را بکشند، بعد... «باور نمیکنید ٨ شبانه روز، روزه گرفتیم و با کشمش سایهگی گذران خود را کردیم.» تا اینکه آتشبس شد و هر کس به سویی گریخت.
درجریان همین روزها برایم احوال رسید که به خانه قاسمبخش یکی از آوازخوانان مشهور کوچه خرابات که همجوار کوچه ما بود، جهادیها حمله کرده و وقتی من رسیدم قاسمبخش بیچاره را زیر دست و پا و قنداق تفنگها انداخته بودند و همانند حیوان درنده بجانش چسبیده بودند.
در کوچه پهلوی ما تنها خانواده کاکا سمندر که شغل کیسهمال در حمام را داشت، باقی مانده بود، ٢ بجه شب جهادیها به قصد تجاوز به دختر جوانش وارد خانهاش میشوند و کاکا سمندر با آنان مشت و یخن میگردد. یکی از این بیشرفها به نشانه تهدید تفنگ را به شقیقه کاکا میگیرد ولی او تسلیم نمیشود تا اینکه ضربه میکند و او را جابجا فرش بر زمین کرده و دست به فرار میزنند. وقتی صدای فیرها و فریاد واویلا فامیل کاکا سمندر به گوش ما رسید چند نفر ما که مواظب کوچه خود بیدار بودیم رفتیم و دیدیم که پوست سر کاکا سمندر در اثر گلولهها به دیوار چسبیده و خانه را خون فراگرفته است.
تمام اهالی شوربازار خانه و مال و حتا مردههای شان را رها کرده و فقط سر بدر بردند. در کوچهی ما فقط سه فامیل مانده بود و بس.
پیشتر هم گفتم شهر به کابوس وحشت مبدل شده بود ساختمانهای اطراف سرک دهمزنگ - دارالامان کاملا ویران بود و بهاصطلاح مردم پشه پر نمیزد و تمام افراد خم خم از کنار سرکی که به خندق مبدل شده بود پیش میرفتند.
در همین روزها کابل به جهنم مبدل شده بود، خانه به خانه جنگ وسعت مییافت. پسر عمهام که ١٨ سال داشت پشت سودای خانه رفت و دیگر برنگشت و ما تمام جا را گشتیم و از او اثری نیافتیم. سرانجام بعد از پرس و پال فراوان باید مسیر دارالامان را جستجو میکردیم. همین که به قصر دارالامان نزدیک شدم ما را افراد حزب وحدت دستگیر کرده به زندان انداختند. در این زندان افراد بیشماری بودند که سرنوشت شان معلوم نبود ولی زندانی بودند... ساعتهای چهار عصر از پشت شیشه چشمم به قومندان سروری یکی از مشتریان دکانم افتاد که از افرادش پرسان میکرد: «تمام افراد دستگیر شده همین ها اند».
من با چابکی خود را نزدیک کرده و فریاد زدم سروری صیب، متوجه من شد و گفت: چرا اینجا؟ جریان را شرح دادم و مرا از جمع دیگران بیرون کشید و به جیپ چهار دروازهای انداخت و به افرادش گفت تا باغ وحش این آدم را برسانید. پل آرتل در چنگ افراد شورای نظار بود بنا اگر مستقیم از این مسیر میرفتم ممکن بود آنان مرا گروگان گرفته مورد بازپرس قرار دهند، پس از داخل باغ وحش از راه پشت خود را به چوب فروشیها و از آنجا با هزار ترس و لرز به خانه رساندم و غم بچه عمه را فراموش کردم و در صدد حفظ جان خود برآمدم... بعد از مدتی که تلاشهای مان بیثمر ماند جسد بچه عمهام را از لوگر یافتیم که افراد حزب اسلامی او را بصورت بیرحمانه به قتل رسانده بودند.
کابل در دهه ۹۰
در فرجام نیروهای شورای نظار تحت رهبری مسعود نیمه شب در میان خانهها و درمسرای شوربازار جابجا گردیدند و با استفاده از تیرکشهایی که ساخته بودند بر نیروهای تازهدم حزب اسلامی که از کندز آمده بودند یورش بردند که سبب جنگ سخت گردید و بار دگر آنچه برجا مانده بود ویران شد. در روی سرک اجساد افتاده بوده و حزب اسلامی بخاطر جمعآوری اجساد خود مردم را بیگار کرد و ما مردهها را جمع کرده سر به سر در داخل موترهای هینو میانداختیم.
زمان ایستاده بود و دقیقهها تحمل نمیشد و ما زیر باران باروت خانه و دکان را به باغ رییس انتقال دادیم. ساحه گذرگاه و باغ رییس تحت کنترول گروپهای مسلح جلالالدین حقانی همین شبکه حقانی کنونی بود. شورای نظار وقتی راکتهای کور را از کوه رادیو تلویزیون شارت میکردند اصلا به اهداف نظامی اصابت نمیکرد و جان و مال مردم را تباه میساخت چنانچه دکان سلمانی من و دهها دکان تکهفروشی و خوار و بار فروشی و غیره با اصابت راکتهای همین جنایتکاران به آتش کشیده شد و سوخت.
طی جنگ های ویرانگر تنظیمی ما نیز مانند سایر کابلیان خانه بدوش و آواره بودیم و بارها برای خود ظرف و فرش ساختیم یا چور و چپاول شد و یا رهایش کردیم و از جای بجای فرار نمودیم.
به همین منوال حزب اسلامی از چارآسیاب چهلمیله را فقط به هدف ویرانی کابل و کابلیان شارت میکردند با این سخن هرزه که: «برو به خیر هر جا که خورد» خانه و زندگی مردم را به آتش میکشیدند. در ساحه مسجد عیدگاه یکی از این موشکهای کور در میان کتلهای از مردم فرود آمد که بیش از ٢٠ نفر زخمی و شهید شدند.
در سرک دوم تایمنی ٤ تن از همسایگانم توسط راکتپرانیهای این جلادان جان دادند. خلاصه سرهای بیتن و دست و پای بیبدن را بارها و بارها با چشمانم دیده و دهها بار از سر اجساد مردگان با یک آه و افسوس گذشتهام.
حالا وقتی در مطبوعات وقاحت و بیشرمی گلبدین و دیگران را میبینم که میگویند: «اگر کسی ثابت کرده که امر فیر بر کابل را دادهایم...» از خشم تلویزیون را خاموش میکنم و دشنام میدهم.
چندین بار خانه ساختیم ولی یکبار هم به اندازه چوب گوگرد از خانه بیرون نکردیم و تا هنوز نه خانه داریم و نه چند افغانی که صرف مریضداری و تحصیل اولادم کنم. آنانی که جنایت کردند، صاحب همه چیز شدند و از آنان کسی نپرسید که چرا؟ گاه گاه با خدا نیز قهر میکنم و میگویم خدایا با صداقت بندگی کردیم و نه چشم به کسی دوختم و نه مال مردم را خوردم اما به جنایتکاران هزار و یک ناز و نعمت میدهی و به ما بیچارگان نه. باز توبه میکنم و میگویم خدایا مرا ببخش که زیر فشارم.
هنگامیکه طالبان به کابل داخل شدند ما شمالی رفتیم و تا زمانیکه طالبان به شمالی هجوم آوردند ما درآنجا ماندیم. آنان نیز که دست کمی از سایر جنایتکاران نداشتند به بهانه داشتن سلاح مرا چندین بار لت و کوب و مجبور به ترک خانه نمودند، ما به سوی دره غوربند رفتیم، زمستانهای سرد و ناداری و بیخانمانی وقت میطلبد تا برایت قصه کنم تا بالاخره جبرا تن به هجرت دادیم و با مشکلات راهی پاکستان شدیم و در ساحه ناصر باغ پشاور در کنار سایر مهاجرین بیپناه سرپناه غریبانه یافتیم. اینکه در آنجا چه گذشت داستان دیگریست.